جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


زندگی،جنگ‌ و دیگر هیچ!


زندگی،جنگ‌ و دیگر هیچ!
جنگ و پیامدهای آن، به‌خصوص آوارگی و زندگی در غربت و دوری از خانواده، همیشه یکی از بهترین و مهم‌ترین سوژه‌هایی بوده که در سینما دستمایه خلق آثاری توسط فیلمسازان قرار گرفته است.وضعیت زندگی پررنج و مشقت افغان‌ها، به‌ویژه پس از روی کار آمدن گروه القاعده و طالبان و آغاز درگیری‌های داخلی نیز، از سال‌ها پیش مورد توجه فیلمسازان بوده و کم‌وبیش فیلم‌هایی با این مضامین تولید و روانه پرده شده‌اند.«آخرین ملکه زمین» در واقع بازمانده نسل چنین فیلم‌هایی است؛ فیلم‌هایی که به بهانه یک اتفاق ساده مثل جست‌وجو برای یافتن یک گمشده، به بررسی وضعیت اجتماعی، فرهنگی و سیاسی یک کشور یا یک قوم و نژاد می‌پردازد. البته هر آنچه از فرهنگ و زندگی فلاکت‌بار افغان‌ه باید بدانیم و ببینیم، پیش از این بارها و به‌مراتب بهتر و زیباتر گفته و تصویر شده است.
محسن مخملباف در «بای‌سیکل‌ران» و «سفر قندهار»، مجید مجیدی در «بدوک» و «باران» و حتی مارک فورستر در «بادبادک‌باز»، تصاویری شاعرانه، تحسین‌برانگیز، دردناک، مستند و باورگونه از آنچه بر سرزمین افغانستان و مردمانش گذشته ارائه داده‌اند و اینجا نیز محمدرضا عرب، قطعاً برای رسیدن به چنین نتیجه‌ای زحمت بسیار کشیده ولی در عمل نتوانسته حرفش را با بیانی شیوا و ملموس مصور کند و در این مهم ناکام مانده. اشکال بزرگ و عمده این ناکامی ناشی از پرداخت سطحی و سردستی فیلمنامه به وقایع و آدم‌هاست. داستان اصلی فیلم حرفی برای گفتن ندارد و آشکارا خالی از هر گره و فراز و فرود جذابی است تا بدین‌وسیله تماشاگر را با خود همراه کند؛ مردی افغان به نام «علی‌بخش» (قربان نجفی) تصمیم می‌گیرد برای یافتن همسرش، «شاگل» (گلی اکبری) از ایران به افغانستان سفر کند.
این طرح یک‌خطی می‌تواند در هر کجای دیگر از جهان اتفاق بیفتد و مشکلات متفاوت یا مشابهی را بر سر راه شخصیت اصلی قرار دهد. ولی آنچه اینجا فیلمساز را ترغیب به ساخت همین موضوع ساده می‌کند، نه بحث و جذابیت آدم‌های قصه و سیر حوادث، که اهمیت سیاسی ـ اجتماعی خود افغانستان است و در واقع هر آنچه از پیش چشم تماشاگر می‌گذرد، ‌بهانه‌ای است برای آشنایی با این کشور همسایه، البته به شیوه و روایت «محمدرضا عرب»!
محمدرضا عرب پیش از این فیلم، چند فیلم مستند، کوتاه و نیمه‌بلند ساخته که اغلب جوایزی هم نصیب او کرده‌اند و آن‌طور که از موضوع آثار پیشین وی برمی‌آید، علاقه وافری به فیلم‌هایی با درونمایه‌های مهاجرت، جنگ و مسائل سیاسی دارد. شاهد این ادعا، فیلم «زنبق و خاکستر» (از همین فیلمساز) که به بررسی حوادث سیاسی و اجتماعی یوگسلاوی سابق می‌پردازد.
با این همه علاقه و توانایی‌هایی که در عرب می‌توان سراغ گرفت، معلوم نیست چرا نخستین تجربه سینمایی‌اش در مقام کارگردان، فیلمی تا این حد خسته‌کننده و کشدار از آب درمی‌آید. متأسفانه آخرین ملکه زمین، بیش از آنکه درباره آدم‌ها باشد، به‌نظر می‌رسد درباره آب و خاک یا طبیعت و جغرافیای افغانستان است. دقت کنید به تکرارهای بی‌شمار تصاویر لانگ‌شات از مرد افغان در کوه‌ها، بیابان‌ها و کویر و مزارع نه چندان دیدنی و سرسبز افغانستان.
برای رسیدن «علی‌بخش» به مزارشریف و یافتن شاگل، تماشاگر هم مجبور است سفر چندشبانه‌روزه او را از یزد (در ایران) تا مقصد نهایی دنبال و تحمل کند، بی‌آنکه تماشای این سفر، جذابیت یا تعلیق هیجان‌انگیزی در خود داشته باشد.
به خاطر بیاورید فیلم زیبای «خیلی دور، خیلی نزدیک» (رضا میرکریمی) را که جاده و سفر و کویر، چه نقش آرامش‌بخشی در طول فیلم ایفا می‌کنند باز جای شکرش باقی است که در
میانه راه، برادر علی‌بخش دوچرخه‌ای به او می‌دهد تا باقی راه را شاهد طی طریق عاشق با دوچرخه باشیم. گرچه این تصویر همیشگی و نخ‌نما شده مرد افغان دوچرخه‌سوار هم خیلی زود کهنه می‌شود و رنگ می‌بازد.
تصور کنید اگر همان چند صحنه ابتدایی فیلم، یعنی سفر علی‌بخش از یزد به مشهد و درگیری‌اش با سارقان پول‌ها نبود، چقدر سخت و آزارنده می‌شد تحمل تماشای آخرین...! بماند که همان ورودی فیلم هم پر از ریزه‌اشکالاتی است که فیلم را از اثری تفکربرانگیز و دردمندانه به فیلمی کمیک تبدیل می‌کند تا حتی تماشاگر عادی و غیرحرفه‌ای سینما هم به این موقعیت‌ها بخندد. به راستی پیدا شدن سارقان پول‌های علی‌بخش به همین سادگی، آن هم در شهر شلوغی چون مشهد، خنده‌دار و مضحک نیست؟ گویی در این فیلم نباید هیچ‌چیز را جدی گرفت و از هیچ منطقی پیروی کرد. آخرین... بیشتر به یک شوخی بزرگ می‌ماند با ژانری که قرار است (یا بوده) بیانگر بغض‌های واخورده یک ملت با قدمت فرهنگی ارزشمندی باشد.
جالب اینکه چنین موقعیت‌هایی در فیلم کم نیستند و مدام تکرار می‌شوند؛ نمونه دیگر و بهترش فصل پایانی فیلم، که علی‌بخش بی‌هیچ دردسری می‌تواند همسرش را از شفاخانه و چنگال مردان گردن‌کلفت و نگهبان اسلحه به دست نجات دهد و با خیالی آسوده، سوار بر دوچرخه به خانه‌اش برگردد و اگر نگرانی و آزردگی خاطری هم هست، نه از بابت تعقیب شدن توسط مردان مسلح و دستگیری است، که از فرود خمپاره‌های ناشی از جنگ طالبان و آمریکاست و البته این خمپاره‌ها هرگز نمی‌توانند مانعی بر راه پرشور و عشق علی‌بخش و شاگل باشند! شاید شعار و پیام مستور و نامکشوف فیلم همین باشد؛ زندگی این است و دیگر هیچ، از جنگ باید نهراسید و دل به آتش دشمن باید زد! بله، ولی تماشاگر را نیز نباید ساده‌لوح پنداشت.
اما «آخرین...» استعداد نهفته‌ای در دل داشت که می‌توانست آن را به درامی پراحساس تبدیل کند، که انگار فیلمساز نخواسته از این امتیاز ویژه بهره‌ای ببرد. وگرنه در فیلم می‌توان صحنه‌های خوبی هم یافت که می‌توانستند به‌عنوان نقاط قوت فیلم، به صحنه‌هایی ماندگار و مثال‌زدنی بدل شوند. از جمله جایی که علی‌بخش به دیدار مزار پدر و مادرش بر بلندای تپه‌ای می‌رود یا سکانس فوق‌العاده زیارتگاهی در مزارشریف که زنی برقع‌پوش، علی‌بخش را شناسایی می‌کند و به او نزدیک شده و همکلام می‌شوند. با این حال، معدود فرصت‌های خوب فیلم از دست رفته‌اند و عملاً نخستین تجربه عرب را تبدیل به فیلمی بی‌رویداد و نادیدنی کرده‌اند.
زمانی که (نگارنده) برای تماشای فیلم در روزی تعطیل، راهی یکی از سینماهای معتبر مرکز شهر شدم، به شوق اینکه فیلم را همراه با تماشاگران و مشاهده واکنش آنها نسبت به فیلم ببینم، با سالنی خالی از تماشاگر مواجه شدم که غیراز خودم، فقط چهار نفر دیگر به تماشای فیلم نشسته بودند و فیلم به نیمه نرسیده، از این جمع اندک، ‌سه نفر سالن را ترک کردند و فقط این حقیر و شخصی دیگر فیلم را - به ناچار - تا پایان تحمل کردیم.
در حالی که از سویی دیگر، در همان لحظه از طبقه بالا، صدای خنده تماشاگران به فیلمی بی‌ارزش ولی بفروش آزارمان می‌داد. این را از آن جهت عرض کردم که بدانیم اگر فیلمی با دغدغه مسائل فرهنگی و ارزنده سینمایی و محتوایی تولید می‌شود و نمی‌تواند حتی تماشاگر خاص خود را جذب سالن‌ها کند، این اشکال از بیگانه بودن تماشاگر با چنین سینمایی نیست، ‌که در این صورت همین تماشاگر فهیم و باشعور پای فیلم‌های سینمای جهان با موضوعات مشابه نمی‌نشست. اشکال کار را باید در چگونگی رویکرد به چنین موضوعاتی و کیفیت ساختار اثر جست‌وجو کرد.
خیلی تلاش کردم از دل چنین اثری، نقطه قوتی هم بیرون بکشم تا رویکردی یکسونگرانه و سراسر منفی به فیلم نداشته باشم، ولی تلاشم نتیجه‌ای دربر نداشت و آخرین... را فیلمی به تمامی ضعیف یافتم و در تعجب ماندم که چگونه فیلمی با این همه مشکلات گوناگون، دیپلم افتخار بهترین کارگردانی را از جشنواره فیلم فجر نصیب کارگردانش می‌کند! بنابراین به داوری‌های جشنواره هم بدبین شدم! با این حال، فیلمبرداری فیلم را در لحظاتی می‌پسندم.
زیباترین تصویری که به مدد تلاش‌های «ساعد نیکزاد» (مدیر فیلمبرداری) در فیلم، قابل اشاره و تحسین است، تصاویر مربوط به زیارت علی‌بخش در آن زیارتگاه مزارشریف است که با موسیقی نسبتاً مورد قبول «علیرضا کهن‌دیری» و کلام شعر «بیا بریم به مزار ملاممدجان»، محصول دلنشینی را هرچند برای دقایقی کوتاه خلق می‌کند. نماهای زیبای کبوتران و ترکیب سفیدی آنها با کاشی‌های فیروزه‌ای‌رنگ آرامگاه همراه با حرکت آرام دوربین، پلانی به یادماندنی آفریده است.
بد نیست اشاره‌ای هم داشته باشیم به بازی‌های فیلم که متأسفانه بازی‌های خوبی نیستند و حتی حضور بازیگرانی چون قربان نجفی و اصغر همت در مجموعه بازیگران، کمکی به نجات فیلم از این آشفتگی نمی‌کند. نجفی پیش‌تر نیز با بازی در آثاری مشابه، در قالب یک مرد افغان ظاهر شده بود. دم‌دستی‌ترین نمونه‌اش فیلم «من بن‌لادن نیستم» (احمد طالبی‌نژاد) که آنجا نیز در همین نقش، اقدام به گروگانگیری دانش‌آموزان مدرسه‌ای می‌کند.
«همایون ارشادی» در فیلم بادبادک‌باز، فقط یک بار بازی در نقش مردی افغانی را آزموده، ولی با همان تنها تجربه‌اش، نقشی ماندگار در سینمای جهان به‌جا گذاشت. اینجا ـ در میان فضای مردانه فیلم ـ بازیگران زن فیلم نیز سهم چندانی در پیشبرد فیلم و قصه‌اش ندارند که بازی‌های چشمگیری برای شناساندن شخصیت‌ها ارائه دهند و حتی به درستی نمی‌توان تشخیص داد بر چه مبنایی، عنوان «آخرین ملکه زمین» برای فیلم انتخاب شده. چون در دل فیلم، کمترین اشاره‌ای به این ترکیب نمی‌شود.
عدم‌استقبال از «آخرین ملکه زمین» از آن رو تعجب‌برانگیز است که محمدرضا عرب، از مشاوره محمدرضا هنرمند در کارگردانی برخوردار بوده و تدوین فیلم را به فیلمساز مجربی چون واروژ‌کریم‌مسیحی سپرده است، ولی محصول نهایی هنوز اثری ناپخته است. پیداست اشکالات فیلم به حدی است که حتی تدوین کریم‌مسیحی نتوانسته فیلم را از گرداب بلاتکلیفی در رویکرد قصه‌گویی یا مستند جلوه دادن اثر نجات دهد. عرب فیلمی طولانی درباره مسائل افغانستان ساخته، اما این فیلم بلند هرگز نمی‌تواند به اندازه تصویری که امیرشهاب رضویان در یکی از اپیزودهای کوتاه فیلم «تهران ساعت ۷صبح» از وضعیت زندگی غریبانه افغان‌ها ارائه داده، مؤثر و شورانگیز واقع شود.
گلاب آدینه در سکانس پایانی فیلم «زیر پوست شهر» رو به دوربین خبرنگار تلویزیونی می‌گوید: «این فیلم‌هارو به کی نشون میدین؟» به گمانم حالا وقت آن رسیده که یک بار دیگر همین سؤال را، این بار از محمدرضا عرب، اینگونه بپرسیم: «این فیلم‌رو به کی نشون بدیم؟!».
احمدرضا حجارزاده
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید