سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا


نویسنده شدم چون نخواستم سرسپرده باشم


نویسنده شدم چون نخواستم سرسپرده باشم
اهل ژست گرفتن نیست. اتفاقا در برخورد با خبرنگاران از تعارف‌های بیجا و اسلوبی که شاید در کشورهای دیگر رایج باشد، چیزی نمی‌داند؛ شاید هم می‌داند اما به آن تن نمی‌دهد. داستان‌نویسی است با استانداردهای جهانی و کسی که طول وعرض آثارش از جغرافیای آمریکا هم فراتر رفته است؛ اما از آنجا که تا حدودی مانند «سال بلو» خجالتی است،کمتر در مطبوعات آفتابی می‌شود.
او متولد بیستم نوامبر ۱۹۳۶ است. تصویری که از نویسندگی‌اش می‌دهد چنین است:«نویسنده شدم چون در نیویورک زندگی می‌کردم، بسیاری از چیزهای بزرگ را دیدم و شنیدم و حس کردم؛ چیزهای سرگرم کننده و گاه خطرناکی که در شهر بی‌در‌وپیکری مانند نیویورک روی هم انباشته شده است. من نویسنده شدم چون نخواستم سرسپرده باشم. »
این‌ها جملات «دان دلیلو»، نویسنده پیشانی‌بلند آمریکایی است که در گفت‌و‌گویی به سال ۱۹۹۷ با «جاناتان بینگ» عنوان کرد. دلیلو بی‌گمان یکی از شاخص‌ترین نویسندگان نیمه دوم قرن بیستم در آمریکا و جهان به شمار می‌رود.
دلیلو وقتی در پنسیلوانیا-در دبیرستان- برای پیراهنی که حقش بود و در اختیارش قرار ندادند اعتراض کرد، تعجب همگان را برانگیخت چون جوان سر به‌زیری بود که به هیچ‌وجه اعتراض نمی‌کرد: «پدر و مادرم در ایتالیا متولد شدند. در ۱۹۱۶ پدرم به این کشور(آمریکا) آمد؛ فکر کنم هشت یا نه سال داشت. پدر بزرگ و مادربزرگم با عموها و عمه‌هایم در این سفر همراه پدرم بودند. هفت نفر می‌شدند با یک کوتوله که خدمه آنها بود و بچه‌ای که مادربزرگم با خودش از ناپل آورده بود، قیمش بود. پدربزرگ برای امرار معاش در کمپانی بیمه «متروپولیتن» به عنوان یک حسابدار استخدام شد؛ حتما میز بزرگی داشت شبیه میز‌های بزرگی که الان در نیویورک است. »
کنیه‌اش -De Lillo- به همان دلیل که گفته شد نشان از تبار ایتالیایی او دارد اما بعدها که نوشتن را پیشه کرد، مانند نویسندگانی چون «ماریو پوزو» (خالق رمان پدر خوانده) یا «جان فانته»، به فعالیت ایتالیایی‌ها در آمریکا نپرداخت. خلافکار نشد.
دلیلو همیشه اینگونه با احترام از خانواده‌ای یاد می‌کند که چندان در قید و بند تحصیل بچه‌ها نبوده است. او در محله «برونکس»، حوالی نیویورک به دنیا آمد؛امروز هم همان جا زندگی می‌کند. دوران نوجوانی را در خیابان «آرتور» سپری کرد که مشهور است به داشتن رستوران‌های ارزان قیمت. آن دوران را با بازی در همین کوچه پس کوچه‌ها سپری کرد: « هر تصویری از فوتبال، بیسبال یا بسکتبال داشتیم اجرا می‌کردیم اما شباهتی به آنچه مثلا فوتبال نامیده می‌شود نداشت. چند تا روزنامه را تو هم می‌چپاندیم و می‌شد توپ فوتبال ما. »
نویسنده مورد نظر اما هر بار به این نکته اشاره دارد که آثارش همواره از تعالیم مذهبی دوران کودکی بهره‌مند است. او در گفت‌و‌گو با خبرنگار روزنامه نیویورک تایمز (Passaro، سال۱۹۹۰) در این‌باره گفت: «فکر می‌کنم چیزی که در آثار متاخرم (احتمالا) بیش از هر چیزی دیده می‌شود ملهم از همان تعالیم مذهبی دوران کودکی است. برای یک کاتولیک هیچ چیز مهم‌تر از این نیست که درباره آن دوران حرف بزند یا اوقاتی را به تامل درباره آن اختصاص دهد؛ چون او با چنین ذهنیتی بزرگ شده که سرانجام زمانی می‌میرد یا اگر الان جان در بدن ندارد، زندگی‌اش راهی است به مرگ که خود دیباچه‌ای است برای رسیدن به زندگی ابدی با تمام رنج‌ها یا خوشی‌هایی که می‌تواند در انتظارش باشد. »
او درباره شروع ایام کتاب‌خوانی‌اش چنین توضیح می‌دهد: «اوایل، چندان کتاب نمی‌خواندم اما ۱۴ساله بودم که «دراکولا» را خواندم. . . بله. فکر کنم بعدش به سراغ سه گانه اشتاد لونیگان(۱) رفتم که شباهت‌های زیادی با روند زندگی خودم داشت یا حداقل در پاره‌ای از موارد چنین می‌نمود. آن کتاب نکات مهمی را در بر داشت و موضوعاتش با ظرافت خاصی بررسی شده بودند. چیز سرگرم‌کننده‌ای بود که خودم کشفش کردم. بنابراین وقتی ۱۸سالم شد و به عنوان یک دستفروش در پارک برای خودم کسب و کاری به هم زدم با خودم گفتم من هم باید تی‌شرت سفیدی بپوشم با شلوار و کفش‌هایی قهوه‌ای و سوتکی هم انداخته بودم به گردنم، ولی هرگز نتوانستم دیگر ملزومات تبدیل شدن به قهرمان آن کتاب را فراهم کنم. بعدها شلوار جین آبی می‌پوشیدم با پیراهنی چهارخانه و سوتکم را در جیبم می‌گذاشتم و روی نیمکتی در پارک می‌نشستم و قیافه یک شهروند عادی را به خود می‌گرفتم. چرا؟ چون زمانی بود که فاکنر را شناختم و آثارش را خواندم. آثاری چون «روشنایی‌های آگوست» یا «شاخه گلی برای امیلی» عمیقا تحت تاثیرش قرار گرفته بودم. در ادامه با جویس و آثارش آشنا شدم و چیزهایی که از این نویسنده یاد گرفتم در صیقل قلم و زبانم بسیار مفید بود. چیزهایی که حس مرا زیبا و لطیف کرد و باعث شد کلمات زیبا را بهتر و بیشتر ببینم؛ این حس ملغمه‌ای از جهان‌بینی من بود توام با درک صحیحی از زندگی و تاریخ. سپس به دقت، جملات اولیس یا موبی‌دیک یا حتی همینگوی را بررسی کردم و مثلا دیدم، همینگوی چقدر از این نویسنده-جویس-استفاده کرده. بازی‌های زبانی جویس را در اثری چون «سیمای یک هنرمند در جوانی» بررسی کردم و به وضوح متوجه شدم همینگوی از جویس، خاصه از اولیس او تاثیر گرفته بود. »
دلیلو اما از دوارن مدرسه چندان دل خوشی ندارد و به صراحت اعلام می‌کند از مدرسه فراری بود: «از مدرسه نفرت داشتم اما کتاب خواندن را دوست داشتم. فکر می‌کنم، این نیویورک بود که بیشترین تاثیر را بر من گذاشت و البته کارهایی که در آن شهر انجام دادم مانند نقاشی در موزه هنرهای مدرن و شنیدن موسیقی «جَز» و دیدن فیلم‌های حیرت انگیز «فلینی» و «گُدار» و «هاوارد ‌هاوکس». ممکن است آثار فیلم‌های گُدار را در کارهای اخیرم ببینید اما خودم هرگز چنین استنباطی ندارم! البته باید به بی‌نظمی‌های بامزه‌ای در نوشته‌های «گرترود اشتاین» و «ازرا پاوند» و دیگران هم اشاره کنم. که برایم جالب بود هر چند نیازی نمی‌دیدم بخواهم مانند آنها بنویسم که انگار می‌خواستند به فردی که بیست سال از خودشان بزرگ‌تر است راهکارهایی برای آزادی یا هر چیز ممکن دیگری ارائه کنند. می‌توانستید تحت تاثیر آثار آنها فقط بنویسید ولی باید بپذیریم که دنیا به طرق مهم دیگری در حال تغییر و گسترش است (گفت و‌گو با مجله Harris در سال ۱۹۸۲).
او پس از فارغ التحصیلی فورا به عنوان یک بازاریاب استخدام شد تا پول و پله‌ای جور کند بلکه بتواند آثارش را هر چه سریع‌تر چاپ کند. آن شغل و زندگی اما چندان با ذائقه دلیلو جور در نیامد:«آن زندگی مربوط به دنیای دیگری بود. نمی‌خواهم در موردش صحبت کنم. »
همانطور که دلیلو از نیویورک به عنوان شهری تاثیرگذار بر سیر زندگی‌اش نام می‌برد، این بار از زمانی صحبت می‌کند که به رغم اندک بودن، او را به قول خودش افسون می‌کند: «برای مدتی خودم را در غرب تگزاس پیدا کردم که اثراتش تا مدت‌ها در من ماندگار بود. برای پول درآوردن به آنجا رفته بودم. کارم این بود که تایرها را برای تست به صحرا ببرم. من باید به صحرا می‌رفتم و بعد با همان تایرها که برای اتومبیل‌های تراک ساخته شده بودند، ۹ مایل رانندگی می‌کردم؛ در واقع باید آن مسافت را دایره‌وار طی می‌کردم. جوان‌هایی هم همراه من بودند که خودرو‌های دیگر را می‌راندند و نیمی از صحرا را طی می‌کردند. گاهی اوقات که یکی از آنها خوابش می‌گرفت باید جایش را به دیگری می‌داد تا خودرو از دور خارج نشده و کسی کشته نشود. این دست و پنجه نرم کردن با مرگ برایم افسون‌غریبی داشت.»
سوالات عجیب، پاسخ‌های شفاف
دلیلو برای مصاحبه، وقت زیادی ندارد اما وقتی پای گفت‌و‌گو باشد و گپ زدن، چیزی را مضایقه نمی‌کند. او در پاسخ به این سوال که ۲۲ دسامبر ۱۹۶۳ (۲) کجا بوده چنین می‌گوید: «در«وست ساید» نیویورک سرگرم ناهارخوردن با یک زوج جوان بودم؛ از دوستانم بودند. غذای دریایی می‌خوردیم در رستورانی به نام «دیوی جونز». دقیقا یادم نیست باقی روز را چه کردم اما حدس می‌زنم کمی تلویزیون تماشا کردم. ما سرگرم غذا خوردن بودیم که شنیدم کسی گفت صدای شلیک گلوله در جایی، به سوژه اول خبرگزاری‌ها و تلویزیون تبدیل شده. کاملا به صورت اتفاقی شنیدم که یکی از مشتریان در این مورد حرف می‌زد و در ادامه گفت، رئیس‌جمهور در دالاس ترور شده. واضح بود که او مرکز توجه اطرافیان شده بود. بعد برای جذاب‌تر کردن موضوع گفت، بالاخره دودش تو چشم خودش رفت. »
او در ادامه سوال قبلی باز هم خاطره تعریف می‌کند: «در یک موسسه سرمایه‌گذاری کار می‌کردم و یک روز با دو نفر سرگرم ناهار خوردن بودیم؛ یکی از آنها که یک خانم بود، ۱۰سال بعد دزدانی که قصد سرقت از منزلش را داشتند، به او شلیک کردند و کشته شد. من و فرد دیگری که زنده ماندیم، احساس می‌کنیم بازمانده یک اتفاق ناخواسته یا نادیده هستیم و این برایم خیلی مهم است. پس از آن ماجرا-ترور رئیس‌جمهور- مجبور شدم به «دتیرویت» پرواز کنم. در همان پرواز بود که احساس کردم همه چیز در سراشیبی مرگ افتاده چون یکی از موتورهای هواپیما آتش گرفت و مجبور شدیم به فرودگاه برگردیم. برایم مسجل شده بود که من بازمانده اتفاقی شوم هستم که می‌توانست در مورد من روی دهد اما به گونه‌ای معجزه آسا، نجات یافتم. »
او مدتی کوتاه (که البته پنج سال طول کشید) از آن دوران، دست‌نوشته‌هایی هم وجود دارد: «چند داستان کوتاه در همان زمان نوشتم که تعدادشان کم است. کارم را رها کردم تا خلاص شوم. ولی این را هم بگویم که کارم را رها نکردم که داستان بنویسم؛ فقط نمی‌خواستم دیگر کار کنم. »
او اولین رمانش را در ۱۹۶۶ نوشت: «زمان زیادی گذشت تا نوشتن را شروع کنم چون احساس می‌کردم باید به خودم امر کنم که زندگی در اولویت است(چند لحظه مکث می‌کند) با همه چیز کنار می‌آمدم. یک روز از خواب بیدار شدم و احساس کردم باید در مورد مستعمرات سال‌های آتی بنویسم و روز بعد دوست داشتم در مورد کامپیوتر بنویسم. تنوع طلب شده بودم. »
جایی با دو نفر از دوستانم سرگرم قایقرانی بودیم به سمت جزیره آقای «دزرت». آن روز نشسته بودم روی جلیقه نجات و منتظر بودم که باران ببارد. از همان جا به خیابان‌بندی آن جزیره نگاه می‌کردم که در فاصله ۵۰ یاردی ما بود و حس زیبایی به من دست داد. از خانه‌ای قدیمی که در میان قطاری از نارون‌ها و افراها بنا شده بود؛ حسی توام با آرامش و لبریز از لذت سکوت که در تمام آن جزیره جاری بود. بعضی از چیزها را یادم رفت بگویم مثل لحظه کوتاهی که توقف کردیم یا چیزیی که قبل از حس من باز شده بود، یعنی دهانم و این همان دو یا سه سال پیش از نوشتنم بود و درست همان چیزی بود که بعد‌ها «آمریکانا» خواندمش. آن‌زمان در واقع این حس در من شکل نگرفته بود. »
سکوت و زیبایی آن جزیره گرانقیمت آن قدر دلیلو را تحت تاثیر قرار داده بود که بعدها پس از ازدواجش با «باربارا بنت»، در ۱۹۷۵، از او که زمانی در بانک کار می‌کرد و امروز طراح استودیو دلیلو در همان آپارتمان محل زندگی‌اش است، خواست چیزی با همان آرامش و زیبایی طراحی کند، البته در ابعادی کوچک و فانتزی. آن زمان، چهار سال از زندگی دلیلو و همسرش در تورنتو کانادا گذشته بود. اما زندگی قبلی او در چه آپارتمانی سپری شد: «قبل از ازدواج، در آپارتمان کوچکی زندگی می‌کردم که نه حمامش بخاری داشت و نه آشپزخانه‌اش یخچال. مجبور بودم اولین رمانم را در چنین شرایطی بنویسم و بعدا بخش بزرگی از همان تجربه را در رمانم ذکر کردم. تنها چیزی که داشتم- به جز دست‌نوشته‌هایم- یک رادیو بود. به نظرتان چه باید می‌کردم؟وقتی نگارش اولین رمانم را شروع کردم حتی وسایل ابتدایی کار را هم نداشتم. دریغ از یک خط تلفن. تمام مدت با هراس و تشویش کار می‌کردم. گاهی اوقات شب‌ها تا دیروقت بیدار بودم. گاهی کارم را در عصرگاه ادامه می‌دادم. چند کار را با هم انجام می‌دادم و گاهی به هیچکدامشان هم نمی‌رسیدم. »
او در ادامه توصیف آن شرایط با تمسک به ابزار طنز سخن می‌گوید:«یادم هست در یک شب شرجی مجبور شدم چند مگس گنده را بکشم. البته نه برای گوشت‌شان، که هی دور سرم ویراژ می‌دادند و اعصابم را خرد می‌کردند. من هیچ‌وقت نتوانسته بودم این حس را در خودم تقویت کنم که باید در هر شرایطی کار را پیش برد!»
دلیلو برای نوشتن اولین رمانش آنقدر صبر می‌کند تا آنچه در ذهن پرورانده، قوام یابد. از این روست که نوشتن آمریکانا چهار سال زمان می‌برد. او این مساله را چنین توضیح می‌دهد: «وقتی در نیمه راه نگارش آمریکانا بودم، رمانی که چهار سال برایش وقت صرف کردم، اتفاقی رخ داد که برای منِ نویسنده مانند جرقه‌ای در ذهن بود اما آن تجربه باعث شد مدتی نوشتن را کنار بگذارم و میوه ذهنم کال بماند. اما در هر صورت باعث شد من روحیه کار در شرایط سخت را هم به داشته‌هایم اضافه کنم و انگار چیزی نیرومند خارج از توان و قدرتم، مرا وادار کرد که درباره بعضی چیز‌ها، حداقل در مورد خودم، به ثبات برسم. » او در گفت و گو با نشریه «Le Clair»از رسیدن به ثبات سخن گفته بود. در ادامه باز هم از تجربیاتش می‌گوید: «وقتی روی کتابی به نام خیابان جونز بزرگ کار می‌کردم به نقاطی از شهر رفتم که فقر در کنار خانه‌های متروک بیداد می‌کرد و انگار پیش از من کسی به آن نواحی سر نزده بود. حسی مانند یک روح شکست خورده یا زندگی‌ای که فراموش شده در مقیاسی جدید در من شکل گرفت. بعد از مدتی فکر کردم مردم آنجا همه میانسال هستند و از طراوت بچگی و شر و شور نوجوانی خبری نیست. مریضی و ناخوشی خیلی راحت برای خودشان در خیابان‌ها قدم می‌زدند و مردم مانند دیوانه‌ها با هم پچ‌پچ می‌کردند و فرهنگ استفاده از مواد مخدر بدجوری بین جوانان تعمیم یافته بود. من تحت تاثیر آن تصاویر بودم و برای اینکه بتوانم دنیای خودم را بار دیگر تازه و سرحال ببینم شروع کردم به مطالعه ریاضی. می‌خواستم خودم را با این کار غسل بدهم و ذهنم را از تمام چیزهایی که ممکن بود علائق کاری‌ام را تحت‌الشعاع قرار دهد، خالی کنم. با این کار دوباره شیدای دنیای خودم شدم و نوشتن رمانم را تمام کردم. بعد هم یک نمایشنامه در مورد ریاضیدانان نوشتم. »
دلیلو یکی از معدود نویسندگان آمریکاست که می‌توان به او لقب نویسنده شهودی داد. تا چیزی برایش مسجل نشود و لمسش نکند، به نوشتنش همت نمی‌گمارد. او برای نیل به اهدافی که داشته و دارد، بهترین راه را انتخاب کرده است، یعنی مسافرت. سه سال پیش از نوشتن کتاب «نام‌ها» در یونان زندگی کرد و بعد هم راهی مشرق‌زمین شد تا در سرزمین ۷۲ ملت(هندوستان) سکنی گزیند: «چیزی که در این سفر‌ها دستگیرم شد این بود که یاد گرفتم چطوری ببینم چطوری بشنوم. شاید در «نام‌ها» تصوراتم را از زبان تا حدودی نوشته باشم اما مهم‌تر از همه این بود که دیدم مردم در این سرزمین هنگام حرف زدن یا حتی شنیدن، با سر و دست هم اشاراتی دارند که آن نیز بخشی از زبان‌شناسی آنها به شمار می‌رفت. این مساله را در مکالمه به زبان‌های یونانی، اردو، هندو و عربی هم دیدم. در حقیقت چیزی که با آن رو‌به‌رو شدم مرا با سرزمینی جدید و زبانی نو آشنا کرد و این امکان را برایم به وجود آورد که مرزهای جدیدی در نوشتارم خلق کنم. می‌خواستم بیشتر از آن چیزی که در موطن اصلی‌ام دیدم، ببینم و بشنوم. مثلا وقتی در یونان بودم متوجه شدم بیشتر از قبل دیدم و شنیدم و این دیدن و شنیدن واضح‌تر از زمان قبل بود؛ پیش از اینکه عازم آنجا شوم. در واقع می‌خواستم کمک حال نثرم باشم، شریکی پیدا کنم تا شیواتر بنویسم و ضعف زبانی‌ام را برطرف کنم.»
ناگفته نماند که که او نام‌ها را در سال ۱۹۷۵ نوشت اما منتقدان به این اثر خندیدند! ۱۰ سال بعد بود که دلیلو توانست جایزه ملی کتاب آمریکا را به خود اختصاص دهد.
کدام عامل زندگی در کشورهای دیگر،کار را مشکل‌تر می‌کند؟ دلیلو می‌گوید: «مهم‌ترین و سخت‌ترین بخش زندگی در کشورهای دیگر این است که به سختی می‌شود فراموش کرد آمریکایی هستید. منظورم کارهای احمقانه سیاستمداران آمریکایی است که نمی‌گذارد ملیت خود را فراموش کنید. من سه سال خارج از کشور زندگی کردم و در سال ۱۹۸۲ به وطنم برگشتم. وقتی برگشتم به چیز‌هایی در برنامه‌های تلویزیونی توجه می‌کردم که پیش از آن توجهی به آنها نداشتم. من اسمشان را گذاشتم «زهر روزانه» که شامل اخبار، اعلام وضع هوا و چند چیز دیگر بود. هر کدامشان در جای خود، پدیده‌ای محسوب می‌شدند. این، حقیقتِ تلویزیون بود. بعد به مردمی توجه کردم که تماشای این برنامه‌ها برایشان واجب‌تر از نان شب بود. آنها ملغمه‌ای از تکبر و بی‌توجهی نسبت به عواطف و احساسات هم بودند. جالب اینکه هیچ‌کدام هم حاضر نبودند در مورد آن برنامه‌ها با هم حرف بزنند. این بی‌توجهی و گم شدن در کالبد برنامه‌های تلویزیونی انگیزه‌ای شد برای نوشتن رمان White Noise . وقتی سرگرم نوشتن این رمان بودم ناگهان تصمیم گرفتم کارم را متوقف کنم و یک نمایشنامه برای مجله رولینگ استون بنویسم. همان زمان بود که ذهنم درگیر داستان Libra شد، برای سه سال و نیم. »
دان، همانقدر که از تلویزیون به یک عنوان «سطل آشغال» یاد می‌کند در مقابل، خواندن مطبوعات را از دست نمی‌دهد. موشکافی او در مورد مطالب مندرج در روزنامه‌ها نیز در جای خود قابل تامل است: «من یک پژوهشگر عقده‌ای نیستم اما فکر می‌کنم نیمی از گزارش وارن(۳) را خواندم که مشتمل بر ۲۶ قسمت بود و متوجه محدوده عملیاتی پلیس فدرال آمریکا شدم؛ چیزی که برای من خیلی کشدار و بی‌معنی بود اما خب، تجربه خوبی عایدم شد. بخش اعظمی از آن تحقیقات به دالاس و نیو اورلینز مربوط می‌شد که اسوالد، مدتی را آنجا سپری کرده بود. سه مکان در آن گزارش به کرات مورد بررسی قرار گرفتند. یکی خانه اُسوالد بود در دالاس که هنوز هم وجود دارد و دو خانه دیگر که خیلی پر رفت و آمد بودند و متهم بارها به آنها، سر زده بود. همین گزارش مرا در نوشتن داستان لیبرا دو به شک کرد چون بر مبنای تئوری جدیدی در داستان که من هم به آن معتقدم، داستان در صفحات یک کتاب پایان نمی‌پذیرد و اتفاق‌ها به دنیای دیگری راه پیدا می‌کنند. پس من هم برای نوشتن داستانم به اسناد و مدارک جدیدی نیاز داشتم که باید از اول همه آنها را تراش می‌دادم تا سر جایشان قرار گیرند. این مساله ناشی از همان بدگمانی‌ای بود که از خواندن گزارش وارن در من رسوخ کرد. آن داستان را نتوانستم در آن مقطع تمام کنم تا سرانجام در سال ۱۹۸۸ به آنچه می‌خواستم رسیدم. اما سوء‌ظن من به هر چیزی کماکان ادامه دارد.»
دلیلو اگر چه پیش از نوشتن داستان لیبرا هم برای مخاطبان نامی آشنا بود اما به اعتقاد کارشناسان، پس از این داستان بود که نام وی به عنوان یکی از پدیده‌های داستان‌نویسی مدرن آمریکا مطرح شد. زندگی‌اش در سال‌های پس از لیبرا چندان خوشایند نبود و به قول خودش، مثل چرخ و فلک دور خودش می‌چرخید. خصوصا شب‌ها که از سانفرانسیسکو به خانه بر‌می‌گشت: «احساس کردم به مرز بازنشستگی پیش از موعود رسیدم اما نمی‌خواستم این اتفاق را قبول کنم. می‌خواستم پیشرفت کنم اما گاهی اوقات خورشید به جای این که پشت کوه غروب کند، در سینک ظرفشویی می‌افتد! من دچار روزمرگی شده بودم. »
دیری نپایید که او از این حس فاصله گرفت تا بتواند روز‌های خوبی را تجربه کند: «عادت دارم صبح زود با یک ماشین تایپ قدیمی کارهایم را تایپ کنم. چهار یا پنج ساعت بدون وقفه تایپ می‌کنم. این‌طور کار کردن به من این امکان را می‌دهد که کلمات را بهتر استخراج کنم و پشت سر هم قرار دهم. درختان، پرندگان و نم‌نم باران؛ اینها چیز‌هایی هستند که گاه حواسم را به خودشان جلب می‌کنند. استراحتی می‌کنم و بعد دوباره شروع می‌کنم به نوشتن تا پیش از عصر آن هم برای دو یا سه ساعت. سپس، زمان مطالعه می‌رسد که نمی‌دانم چطور سپری می‌شود. موقع کار نه ته‌بندی می‌کنم نه حتی قهوه می‌نوشم. سال‌هاست که سیگار نمی‌کشم. هوای سالم را دوست دارم و خانه آرام و در سکوت غوطه‌ور را. یک نویسنده تلاش می‌کند برای پیشگیری از تنهایی دست به هر کاری بزند اما نمی‌داند گنجی پر بها‌تر از این وجود ندارد. زمانی حدود سال ۱۹۹۱، شروع به نوشتن چیزی کردم که نمی‌دانستم رمان است یا داستان کوتاه یا داستان بلند. شبیه تکه‌ای از یک نوشته بود. چنان کیفور بودم که تا آن زمان هیچ متنی نتوانسته بود چنین حسی در من ایجاد کند. آن متن، بعد‌ها پیش درآمدی شد برای رمان «پافکو روی دیوار». گاهی تصمیم می‌گرفتم آن را در نقطه‌ای به پایان نبرم. احساس کردم سیگنال‌هایی را به فضا فرستادم و بازگشت یا انعکاس آنها را مانند دلفین‌ها یا خفاش‌ها بررسی کردم. دوباره رمان من دچار تغییر شد نامش را هم تغییر دادم. اسمش را گذاشتم «دنیای تبهکاران و اراذل». خب باید برایش یک مقدمه می‌نوشتم. پس بهتر دیدم همان متنی را که بهترین لذت را نصیبم کرده بود برای مقدمه این کتاب برگزینم، یعنی پافکو روی دیوار. رمانم به جایی تبدیل شد برای مردان آواره و در به در. من هنوز هم پژواک همان صدا‌ها را در گوشم حس می‌کنم اما نتوانستم آن حس را تکرار کنم.» دست‌نوشته‌های این نویسنده امروز در مرکز مطالعاتی دانشگاه تگزاس مورد بررسی قرار می‌گیرد تا افتخاری دیگر باشد برای سال‌ها تحقیق در امر نگارش. او ضمنا در سال ۱۹۹۹ جایزه اورشلیم را هم به خود اختصاص داد. او اولین آمریکایی بود که به این جایزه دست یافت؛ جایزه‌ای که از ۱۹۶۳ بنا نهاده شد و نویسندگان بزرگی مانند کوندرا، یوسا و نایپل نامشان در فهرست برندگان آن دیده می‌شود. او البته جوایز دیگری را هم چون جایزه آیریش تایمز (به پاس نوشتن کتاب لیبرا) در ۱۹۸۹ نیز در کارنامه نویسندگی‌اش ثبت کرده اما شاید معتبرترین آنها جایزه پن/ فاکنر باشد که در سال ۱۹۹۹ به او اختصاص یافت. این جایزه پس از انتشار رمان «مائو دوم» به او تعلق گرفت.
ترجمه: علیرضا کیوانی‌نژاد

پانوشت‌ها:
۱- «اشتاد لونیگان»، سه‌گانه‌ای است به قلم «جیمز. تی فارل. » او این کتاب را در شیکاگو نوشت و از سوی سوسیالیست‌های آمریکا به شدت مورد توجه قرارگرفت. فارل متولد۲۷ فوریه ۱۹۰۴ بود و در ۲۲ آگوست ۱۹۷۹ در نیویورک بدرود حیات گفت. این کتاب با نگاهی نقادانه به مسائل اجتماعی آمریکا و نقد روابط آدم‌ها از ابعاد گوناگون پرداخت. در کارنامه این نویسنده ۲۵ رمان،۱۷ مجموعه داستان کوتاه و چند کتاب غیر داستانی دیده می‌شود.
۲- در این تاریخ جان. اف. کندی ترور شد.
۳-این گزارش پس از ترور جان اف. کندی رئیس‌جمهور آمریکا در دهه ۶۰ این کشور از سوی کنگره آمریکا منتشر شد. متهم اصلی آن ترور- در ظاهر- فردی بود به نام لی‌هاروی اوسوالد.
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید