پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

فریاد تاریخیِ‌ ای دزد


فریاد تاریخیِ‌ ای دزد
یکی در زمان‌های دور نوشته است «وقتی زندگی جز تکرار ملال‌آور لحظه‌ها نیست چاره‌ای نیست جز خواندن تاریخ، که گاه ترساننده است و گاه خنده‌دار». امروز بخوانید تاریخچه فریاد ‌ای دزد را.
در روزهای پایانی قرن ۱۳ هجری شمسی، ۲۵ سال گذشته از انقلاب مشروطیت، وضعیت ملک چنین بود که جمعیت کمی داشت، دولت کوچکی، اولین کشور خاورمیانه بود که به نوعی دموکراسی دست یافته بود. شاهی داشت که در امور دخالت نمی‌کرد و روزنامه‌ها که ناسزایش گفتند به دادگاه پناه برد و این اولین و آخرین کس بود که در مقام عالی به دادگاه شکایت برد. کشور به طوایف متعدد تقسیم شده بود و هر دو سال نمایندگانی از سراسر کشور انتخاب می‌شدند و به مرکز می‌رسیدند و اگر هم در جانشان وطن دوستی نبود، یا آن را نمی‌دانستند در مرکز این را از بزرگانی که از مشروطه مانده بودند می‌آموختند. هر سه مجلسی که تا آن زمان تشکیل شده بود در مقابل حملات بیگانه، مطامع خارجی و استبداد داخلی چنان ایستاد که دوتای اول را به توپ بستند و بستند و داشت کم‌کم آرام شد.همان مجالس قوانینی درست برای حفظ بنیه ملی نوشتند و همان رجال طرح‌های نو آوردند از طرح راه آهن سراسری تا کشتیرانی کارون و...
اشراف و ملیون به اضافه روحانیون وطن دوست پایه و مایه کار بودند. اما کشور در مجموع در اولین تجربه‌های مشروطیت و دموکراسی ضعیف بود. باید این ضعف با کار بیشتر چاره می‌شد و یا با گرفتن حق ایران از محل فروش نفت که ۲۰ سالی بود می‌رفت و اعشاری از آن بین خوانین محلی و بودجه کشور تقسیم می‌شد آن هم در ازای دخالت صاحب سهام نفت [که دولت انگلستان باشد] در امور داخلی ایران. این رفتار مغرورانه و متفرعانه انگلیس صدای آزادیخواهان اروپایی و آمریکایی را هم بلند کرده بود چه رسد به غیرتمندان ایرانی که از هر گوشه برخاسته بودند. اما آنها زیر فشار سفارت فخیمه نبودند و راحت می‌توانستند شعار بدهند. رجال محکم و سیاست‌پیشه هم که به دولت می‌رسیدند چون در بودجه کشور و پرداخت حقوق کارکنان خود می‌ماندند در نهایت چاره‌ای جز استعفا نمی‌یافتند.
کشور شور و شیرین بود. آزادی و دموکراسی در نهایت، اما فقر و ناامنی هم. همتی می‌بایست تا بین خوانین و صاحبان قدرت محلی نقطه اتصال شود و مردم را نیز با خود کند و شوری در اندازد و تکانی بدهد. اما بنگرید که چه شد.
لشکر بریتانیا در اثر فقر ناشی از تهی شدن خزانه‌شان در جنگ جهانی اول بر اساس تصمیم مجلس آن کشور باید می‌رفت، در شمال ایران اتحاد جماهیر شوروی تشکیل شده بود و غرب را می‌ترساند، ترتیبی که انگلیسی‌ها در قرارداد ۱۹۱۹ اندیشیدند برای اصلاح مدیریت ایران و تحت نظارت گرفتن حکومت با مقاومت همان ملیون و روحانیون وطن‌خواه به آب افتاد. ملک‌الشعرا ساخته بود «لرد کرزن عصبانی شده است/ وارد مرثیه‌خوانی شده است». انگلیسی‌ها در خشم بودند که مبادا بزرگ‌ترین پالایشگاه نفت جهان [آبادان] را از دست بدهند و امیدشان به قرارهایی بود که با خوانین و از جمله شیوخ عرب جنوب بسته بودند. بر این گمان که می‌توانند اگر کار سخت شد به دعوت شیخ خزعل و سایر شیوخ به بهانه حفاظت از منافع آنها به جنوب لشکر بکشند و آنجا را از ایران جدا کنند اما می‌ترسیدند که در آن صورت ایران را به کلی به شوروی بسپارند. پس فکری دیگر باید می‌کردند.
ملاقات سیدضیا آیت‌الله‌زاده یزدی با لباس روحانی با سران سفارت انگلیس در تهران نتیجه داد. او می‌گفت شما را چه کار من رگ خواب این ملت می‌دانم. سفارتی‌ها گفتند [به مضمون] که تو لشکر نداری. سید جیمبو گفت دارم نمی‌دانی. من لقمه نانی در برابر نظامی‌های گرسنه می‌اندازم و آنها را با خود متحد می‌کنم. گفتند پول از کجا می‌آوری. گفت این را هم رها کنید با من. من از پولداران می‌گیرم. گفتند چطور گفت افشایشان می‌کنم. گفتند این چه حکایت است گفت عرض خواهم کرد.
چنین بود که کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ پا گرفت و دو روز بعدش هم ژنرال آیرون ساید از ایران رفت. سید چنان که خود می‌گفت برای اینکه نقشه خود را پیاده کند گرچه لباس روحانیت را از تن خارج کرد و کلاه پوستی نهاد اما روضه و نوحه را نگاه داشت و همه کار را به استعانت از نام پیامبر اسلام کرد. اگر می‌خواست مالیات بگیرد، یاغی یا بیگناهی را دار بزند یا حتی میدان توپخانه را تمیز کند و یا برای کله‌‌پزی‌ها قاعده مقرر دارد. از آن طرف رفت گشت در میان نظامی‌ها یکی را برگزید که هم میل کثیری به پول داشت و هم بی‌سواد بود و هم قزاق. چرا که افسران ژاندارم که نیروی مسلح دیگری بودند و تحصیل کرده سوئد، عموما وطن‌پرست بودند و در مقاطع مختلف به یاری ملیون آمده و از مدرس دعاها بدرقه راهشان شده بود. آنها امثال کلنل پسیان داشتند و خو نکرده بودند به دیکتاتوری. اما قزاق‌ها لات و زیر دست روس‌های تزاری بزرگ شده بودند. چنین بود که قراردادی بین سید ضیا و رضاخان سرهنگ قزاق در جنگل بسته شد و حرکت به سوی تهران. مانند کاردی در پنیر. تهران فتح شد. شاه از ترس در کاخ سرد سلطنتی پنهان شده، و سفارت از ترس در بسته. تا سه، چهار روز که برف نشست و مامور سید به در سفارت رفت و مژده داد که همه چیز تحت کنترل است. سید همه چیز را دید جز یک چیز، که کنار دست خود یکی را دارد که به موقع بر سرش خواهد پرید.
آنچه کودتای باورنکردنی سوم اسفند و پس از آن در چهار سال بعد افتادن مملکت به دیکتاتوری رضاخان را امکان‌پذیر کرد تنها یک شعار بود.‌ای دزد می‌گیریم...
سید به محض ورود به تهران دستور داد هر که را سرش به تنش می‌ارزید گرفتند و شعار داد که‌ای مردم دارم حقتان را می‌گیرم. فقط همین شعار نبود که باعث شد مردم آزادی به دست آمده از انقلاب مشروطیت را فروختند. رضاخان وقتی سه ماه بعد از کودتا سیدضیا را برانداخت و وزیر دفاع ماند دریافت اگر زبان عوام بگیری و حیا بفروشی چه آسان است فتح سایر سنگرها. با همین شیوه مستوفی‌الممالک و مشیرالدوله را از راه به در کرد وقتی که فحش‌های چاروداری داد و در جلسه هیات دولت نماینده‌اش پاچه حواله وزیر دیگر داد و در این مدت مدام تملق احمدشاه را گفت و خود را مطیع او نشان داد.
نکته دیگری که رضاخان به هوشی که داشت از سید ضیا آموخت بازی با عواطف مذهبی مردم بود. چنین بود که ناگهان قزاق‌خانه شد حسینیه و بشنوید که چه کردند در مراسم سید‌الشهدا، از خاک به سر ریختن تا یک هفته مملکت را تعطیل کردن که ملت بیایید به تماشا که سیدالشهدا برای رضاخان مدال فرستاده است.
امروز روز به شوخی می‌ماند اما بخوانید خاطرات دو امیرلشکر برپا دارنده این مراسم را. ماجرا خیلی ساده بود علمای عراق که در برابر ظلم انگلیسی‌ها دست به مهاجرت زدند موقع برگشتن از مشیرالدوله نخست‌وزیر و دکتر مصدق وزیر احترام‌ها دیدند اما مهم امنیت‌شان بود که رضاخان وزیر دفاع فراهم کرد. از جمله قراردادن چندین خودرو [که همگی مصادره شده بود از اشراف و سرمایه‌داران بود] در اختیار تا علما را به نجف برسانند. در مرز هم نماینده سردار سپه حاضر شد قافله را ترک گوید و رفت تا نجف. و در آنجا از علما خواست که برای رضاخان هدیه‌ای بدهند. کارتی که یک نقاشی است و در لندن چاپ شده بود همراه شد و همین کارت بود که برایش یک هفته تهران را بستند و دسته‌های سینه‌زنی از اطراف کشور راه انداختند و رضاخان از صبح در همان جا که بعدها باشگاه افسران شد در کنار آن تمثال که پرده‌ای بر آن کشیده بودند سان می‌دید.
در شهر شایع بود که مدال سیدالشهدا بر بازوی سردار سپه است به همین جهت هم دزدان و بدکاران را می‌گیرد چندی بعد همین را با مدال ذوالفقار عوض کردند که احمدشاه به سردار سپه داده بود اما عوام را چه کار، مهم این بود که سردار ذوالفقار بر سینه دارد. و دزدان به حبس افتاده اشراف و تحصیلکرده‌ها بودند که البته برخی هم مانند فرمانفرما ثروت بسیار داشتند اما چندان که مانند فرمانفرما اسب سردار سپه را نعل کردند [رولزرویس داد و پنج هزار متر زمین مرغوب کنار خانه‌اش که خود هم نظارت کرد و برای او خانه‌ای بزرگ ساختند] از مجازات مصون ماندند. اصلا هیچ‌کس مجازات نشد و به دادگاه نرفت. فقط دولت اعلام کرد اینها دزدند و قزاق رفت و همه را گرفت. چند تنی پول دادند در حبس، پولی که معلوم نشد کجا رفت.
رضاخان تا ۱۶ سال بعد که به زاری از ایران رفت و مردم جشن گرفتند هیچگاه حسابی پس نداد. عواید نفت را تا جنگ جهانی رسید در حساب خارجی خود ریخت. مجلس را طویله کرد. قانون را گفت که منم. مسجد را به توپ بست و متولی حرم حضرت معصومه را به شلاق بست، علما را گفت در امور دخالت نکنند. منقدان را عامل بیگانه خواند و نفس گرفت. چهار هزار پارچه آبادی کشور را [حدود ۶۰ درصد از کل املاک مرغوب] با زور به اسم خود کرد، چنان که فرزندش تا ۲۵ سال بعد از این زمین‌ها می‌بخشید باز هم تمام نشد و بنیاد پهلوی وقتی سلطنت در ایران منقرض شد هنوز بزرگ‌ترین مجتمع صنایع و کشاورزی کشور بود.
در یک کلام آزادی را کشت، قانون را تعطیل کرد، مجلس را طویله کرد، روزنامه‌ها توقیف، ده‌ها و بلکه صدها تن از اهل سیاست و خان و مالدار و تحصیلکرده و اشراف به دست او کشته شدند. البته در مقابل دانشگاهی برای تهران ساخت، راه‌آهن پرداخت، خیابان‌های تهران را آسفالت کرد، قدرت مرکزی را شکل داد، ارتش متحدی ساخت و ملوک‌الطوایفی را به نفع خود کوبید.
● همه رفت و یکی ماند
۲۰ سال بعد که رضاشاه با یورش لشکریان خارجی ساقط شد، ملوک‌الطوایفی دوباره پا گرفت، امنیت دوباره از دست رفت، زن‌هایی که به زور چادرش را برداشته بود محجبه به خیابان‌ها بازگشتند اما یک اصل که کشف سید ضیا بود در دل سیاست ایران باقی ماند. اگر قصد داری قدرت بگیری و سوار خر انگوری شوی دو چیز بیشتر لازم نیست. یکی فریاد ‌ای دزد‌ ای دزد. دیگر تظاهر شدید به احساسات مذهبی.
در همان زمان که هنوز رضاشاه ایران را ترک نکرده بود عده‌ای در تهران ندای ‌ای دزد سر دادند و جیب این مرد [یعنی همان شاه مقتدر چند روز قبل] را بگردید شعار مجلسیان شد. و همین روال بود و هر کس آمد تجربه‌ای در این باب کرد و سنگی بر این بنا گذاشت. تا سرانجام رسید به پایان کار. شاه آخرین [که در افواه متهم شده بود که بزرگ‌ترین ثروتمند جهان است. و چنین نبود. اما فرزندان رضاشاه در مجموع به اندازه سایر آحاد ملت جمع آورده بودند] هم وقتی روزگار را به خود تنگ دید دستور فرمود که فریاد‌ای دزد سردهند و کمیسیون شاهنشاهی مبارزه با فساد تشکیل دهند.
و چنین است که بعد از گذشت نزدیک به ۹۰ سال، ما ایرانیان گاه آزادی و گاه ثروت کشور را به شنیدن صدای خوش‌ای دزد فروخته ایم. و باز تجربه دیگر.
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید