پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


مادر جانمان و یک دنیا حرف نگفته


مادر جانمان و یک دنیا حرف نگفته
توجه: این ها ناگفته های مادر یا تمام مادران است برای فرزندانشان!
فرزند عزیزم سلام!
تعجب نکن، این بار می خواهم حرف های ناگفته ام را که مدت هاست می خواهم برایت بگویم، بنویسم، شاید این بار لااقل فرصتی داشته باشی تا چند دقیقه از وقتت را به من هم بدهی! ...
وقتی که به دنیا آمدی با تمام وجودم شکرگزار خدای مهربان بودم که لطفش را شامل حالم کرد و لیاقت مادر شدن را به من ارزانی داشت. شاید تو الآن ندانی و نفهمی که این نعمت چه قدر با ارزش است! نعمت مادر شدن ... می دانی که تو امیدوارم کردی به زندگی کردن و آینده روشن! دیگر نفسم به نفس تو بند بود ... با خودم و خدایم عهد کردم که تا جان در بدن دارم نگه دار و حافظ تو باشم تا تو بهترین شوی. وقتی کوچک بودی و تازه راه رفتن را یاد گرفتی، وقتی که می خواستم بیرون بروم دنبالم می دویدی و گریه می کردی و وقتی تو را در آغوش می گرفتم چه زود آرام می شدی! تو باعث شدی که نگرانی و مشکلات زندگی از یادم برود و تمام دنیایم خلاصه شود به تو و برای تو! اصلا برای تو زندگی می کردم! اگر خراشی روی دستت می افتاد یا خدای ناکرده به زمین می خوردی صد بار می مردم و زنده می شدم. یادت هست که چه قدر آرزو داشتم زود بزرگ بشوی و بعضی وقت ها با خودم می گفتم یعنی «می شه بچه من هم بزرگ بشه و واسه خودش کسی بشه!». روز اول مدرسه رفتنت را یادت هست؟ از صبح یک گوشه بغض کرده بودی و دلت نمی خواست که از من دل بکنی! چه قدر گریه کردی، دستم را رها نمی کردی ... بالاخره خانم معلمت موفق شد تو را از من جدا کند و ببرد سر کلاس ... تو می دانی آن روز من پشت در حیاط مدرسه بودم و اصلا نرفتم و مدام نگران تو بودم ... من پا به پای تو شدم و همراهت، بزرگ تر که شدی و درس هایت مشکل تر شد تمام تلاشم را کردم تا تو ذره ای سختی را تحمل نکنی. شب های امتحان را یادت هست که با تو بیدار بودم و روز امتحان، اضطرابم از تو بیشتر بود ... فرزندم روز به روز که بزرگ تر می شدی هم خوشحال می شدم و هم نگران! نگران تو، نگران آینده ات! تابستان که می شد هر چه تو می خواستی سعی می کردم همان را برایت فراهم کنم، اگر دلت می خواست به مسافرت برویم، رضایت پدرت را می گرفتم تا به سفر برویم، می دانی چرا؟ چون خوشحالی و شادی تو برایم یک دنیا ارزش داشت و حاضر بودم هر کاری که از دستم بر می آید برای خوشحالی ات انجام دهم! کلاس های جورواجور، هر چند که هزینه اش برای پدرت سنگین بود اما نمی خواستم که خودت را با دوستانت مقایسه کنی و خدای ناکرده ناراحت شوی ... من و پدرت خودمان را فراموش کردیم و تمام زندگی مان را برای تو گذاشتیم، قدیمی ها راست گفتند که بچه هر چه بزرگ تر شود، مشکلاتش بیشتر می شود!
شاید مشکلاتت برایت بزرگ و حل ناشدنی بود اما برای من خودت از همه چیز مهم تر بودی! روز به روز خواسته هایت بیشتر و بیشتر می شد یک روز رایانه می خواستی، فردایش تلفن همراه ... اما فرزندم چرا مدام خودت را با داشته های دیگر دوستانت مقایسه می کردی و سر کوفتش را به من می زدی و بعدش هم مرا متهم می کردی به این که اصلا تو را دوست ندارم و توجهی به خواسته هایت نمی کنم و ... یادت هست یک روز که رفته بودی تولد دوستت وقتی برگشتی چهره ات بر افروخته شده بود و هیچ حرفی نزدی و به اتاقت رفتی و در را هم قفل کردی! چه قدر نگرانت شدم. آن شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد! می دانی که جلوی در اتاقت نشستم و منتظرت ماندم تا خودت بیایی و بگویی چه اتفاقی برایت افتاده! نه فردای آن روز و نه روزهای بعد تو حرفی نزدی اما مدام غر می زدی که این چه وضعی است که داری؟ وقتی از تو پرسیدم چرا این قدر عصبانی هستی؟ برای اولین بار صدایت را بلند کردی و گفتی: از دست شما عصبانی هستم، شما، شمایی که باعث بدبختی من شدید؟ گفتم: من! چرا من؟ گفتی: برای این که من را به دنیا آوردید تا یک روز شاد نداشته باشم و همه اش غصه بخورم! غصه این که همه دوستانم وضعیت بهتری دارند و پدر و مادرهایشان حسابی تحویلشان می گیرند، اما من چی؟ من هر چی از شما می خواهم می گویید که ندارید و الآن نمی شود.
نمی دانم خواب بودم یا بیدار اصلا داشتم درست می شنیدم تو داشتی به من می گفتی که ... فرزندم تو تمام دنیای من هستی، چه طور می توانستم از دستت ناراحت شوم! به قول خودت ما، دیگر حرف های همدیگر را نمی فهمیدیم! اما تو نور چشم و امیدم هستی؛ غرغرهایت را هم تحمل می کردم و به جان می خریدم و حرفی نمی زدم ... یادت هست سالی که کنکور داشتی، به خاطر تو و راحتی ات با کسی رفت و آمد نمی کردیم! غصه کنکور تو شده بود، غصه من! از غصه تو، ناراحت بودم ... می دانی چه قدر برایت دعا کردم و از خدا خواستم که موفق شوی اصلا می دانی که برایت نذر کردم ... شب ها وقتی می دیدم که چراغ اتاقت روشن است و درس می خوانی من هم نمی خوابیدم و هر چند که تو متوجه نمی شدی، اما مراقبت بودم و با تو و پا به پایت بیدار بودم ... روز کنکورت را یادت هست از شب قبلش آن قدر استرس داشتی که نمی توانستی لحظه ای آرام بگیری، تو می دانی آن شب و روز بعدش بر من چه گذشت؟ وقتی نتایج آزمون اعلام شد و موفق شدی که وارد دانشگاه شوی می دانی چه قدر خوشحال بودم، انگار دنیا را به من داده بودند چون تو خوشحال بودی! شادی تو برایم یک دنیا می ارزید ... تو وارد دانشگاه شدی و ۴ سال به قول خودت خون دل خوردی تا درست تمام بشود، هیچ می دانی در این ۴ سال بر من چه گذشت؟ درست که تمام شد غصه ات شد کار! باز غصه من هم شد، غصه تو. وقتی هر جا به دنبال کار می رفتی و حرفی می شنیدی انگاری دل من شکسته می شد اما یادت هست دلداری ات می دادم و می گفتم ناراحت نباشی، بالاخره همه چیز درست می شود. دیدی، بالاخره خدا خواست و جایی مشغول به کار شدی. هر چند اولش سخت بود و تو چیزی به من نمی گفتی اما هر وقت که خسته و کوفته از راه می رسیدی از چهره ات می خواندم که روز خوبی نداشتی هر چند که تو دیگر حرف هایت را به من نمی گفتی و برای دوستانت درد دل می کردی.
فرزندم! نمی خواهم برایت قصه بگویم، می خواهم حرفی را که مدت هاست بر دلم سنگینی می کند و نمی توانم بر زبانم بیاورم، بنویسم. مدت هاست که از من فاصله گرفته ای چرا؟ چرا فکر می کنی وظیفه من فقط شستن و پختن و رفت و روب است؟ خوشحالی و شادی و خنده ات برای دیگران شده اما ناراحتی ها و اخم و تخم هایت برای من! هنوز هم مدام به من می گویی که حرف همدیگر را نمی فهمیم، مگر من چه جوری حرف می زنم که تو منظورم را نمی فهمی؟ وقتی برایت می گویم که با غصه هایت غمگین می شوم، چرا می گویی نمی خواهد برایم ناراحت شوی و حرص و جوشم را بخوری؟ آخر فرزندم کدام مادری را دیدی که نگران فرزندش نباشد؟ من حق ندارم که مراقبت باشم؟ من حق ندارم برای تویی که پاره تنم هستی نگران باشم؟
بدان که دنیای من و تمام مادران خلاصه می شود در وجود فرزندانشان و من افتخارم این است که مادرم! هر چند که تو باز حرف های من را نمی فهمی، شادی هایت را با دیگران تقسیم می کنی و ... اما بدان که تا عمر دارم نگرانت هستم، نگران آینده ات و غصه هایت!
جوان دلویی
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید