پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


تصــادف


تصــادف
صدای بوق ممتد ماشین‌ها اعصاب اشکان را به هم ریخته بود، از آینه پشت سرش را نگاه کرد و با اخم و حرکات دستش به راننده پراید سبز رنگی که پشت سرش مدام بوق می‌زد اشاره کرد که چه خبرته؟! نمی‌توانست بفهمد که راننده جوان پراید چه می‌گوید اما معلوم بود او هم کلافه است.
- حالا جوش نیار! هوا گرم شده ملت هم داغ کردن، ولش کن، تو خودت کم بوق می‌زنی؟
- خوب مگه کوره؟ می‌بینه که جلوی من بنده، می‌خواد از رو ماشینا بپرم؟
- هوا خیلی آلودس! باز خوب شد به مامانت زنگ زدی، با این هوا بیاد بیرون نفسش در نمیاد!
اشکان با پشت دستش پیشانی‌اش را مالید و گفت:
- تو فکر کردی الان مامان من نشسته کنج خونه! نه داداش! همین که گوشی رو گذاشته زمین پریده بیرون، طاقت نمیاره که، باید بره سبزی تازه، نون تازه، میوه تازه بگیره، خرید هیچکی رو قبول نمی‌کنه !
اشکان در حالیکه داشت حرف می‌زد، دنده را عوض کرد، عادت داشت تندتند دنده عوض کند، مادرش می‌گفت اگه یه دبه ماست بذاری تو ماشین اشکان، شب بری سراغش می‌بینی دوغ شده تازه کره هم اومده روش! راست می‌گفت مدام سرعتش را کم و زیاد می‌کرد، اگر کسی او را حین رانندگی می‌دید حس می‌کرد دارد عذاب می‌کشد، ابروهایش را به هم گره می‌زد و با عجله و بداخلاقی رانندگی می‌کرد. رانندگی هیچکس دیگری را هم قبول نداشت و کافی بود کسی روی دستش بپیچد، ول کن ماجرا نبود و باید به قول خودش رویش را کم می‌کرد.
- ببین اشکان! من دارم بالا میارم، حس می‌کنم ساندویچی که خوردم الان اومده تو دماغم! میشه یه خورده یواش‌تر بری؟ بابا تو کوچه کی با دنده سه میره که بعد مجبور بشه بزنه رو ترمز؟!
- ترسیدی؟
هر وقت کسی به رانندگی‌اش ایراد می‌گرفت این کلمه را با لبخند به او می‌گفت.
- نترس مهندس! اگه اشکان...
هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که صدای کشیده شدن لاستیک روی تن داغ آسفالت توی کوچه پیچید، مهرداد که چیزی نمانده بود با صورت به شیشه جلو کوبیده شود دستش را به داشبورد ستون کرد و بلند گفت یا علی! کمی آنورتر دختری روی زمین ولو شد و کیفش افتاد وسط خیابان، چند عابر به طرف او دویدند، مغازه‌دارها و چند زن از خانه‌های اطراف، توی خیابان سرک کشیدند. اشکان انگار خشکش زده بود، چشم‌هایش باز باز بود ولی نمی‌توانست از جایش جم بخورد. همانطور سفت فرمان را دو دستی چسبیده بود. مهرداد تیز کمربند ایمنی‌اش را باز کرد و از ماشین پرید بیرون. زن جوانی که مانتوی مشکی بلندی پوشیده بود بازوی دختر را گرفته بود و او را نشاند سر جایش، یکی از مغازه‌دارها سریع بطری آب معدنی خنکی رساند و داد دست زن، زن آب را پاشید به صورت دختر، چشم‌هایش را باز کرد، رنگش سفید شده بود، همه این اتفاقات انگار فیلمی بود که اشکان از پشت شیشه می‌دید.
- بیا پایین مرد حسابی! زدی بچه مردمو نفله کردی نشستی داری نگاه می‌کنی؟!
این را پیرمردی گفت که با دسته عصایش به شیشه سمت راننده می‌زد. اشکان پیاده شد، دختر با کمک زن روی لبه جدول نشست، به نظر حالش خوب می‌آمد، کمی آب خورد و صورتش را شست، بیست و هفت هشت ساله می‌خورد، و صورت لاغری داشت، مانتوی زیتونی رنگش از طرف پهلو به رنگ آسفالت درآمده بود، مهرداد کیفش را از توی خیابان برداشت و تکاند و دستش داد و پرسید:
- حالتون خوبه خانم؟
دختر سرش را به آرامی به طرف او برگرداند، چشم‌های سیاه و درشتش را بست و آرام گفت:
- خوبم! فقط کمی پام درد می‌کنه، فکر کنم خورد به گوشه سپر ماشین!
مهرداد پرید توی یکی از مغازه‌ها و آبمیوه خنکی آورد، مردم همین که مطمئن شدند اتفاقی نیفتاده یواش‌یواش از دور و بر آنها دور شدند، اشکان کمی به خودش جرات داد و جلوتر آمد و گفت :
- عذر می‌خوام خانم ولی شما باید حواستون باشه وقتی از توی پیاده‌رو می‌پرید وسط خیابون ممکنه ماشین بهتون بزنه!
- جانم؟! چی فرمودین؟ شما زدین؟ شما پشت رل بودین؟
دختر از شنیدن حرف اشکان و لحن حق به جانب و نصیحت گونه‌اش عصبانی شده بود، برای همین به تندی ادامه داد:
- من باید حواسم باشه یا شما که کوچه رو با پیست اتومبیلرانی اشتباه گرفتین آقای شوماخر! این چه طرز رانندگیه؟
- رانندگی من ایراد داره یا رد شدن شما از خیابون؟! مواظب حرف زدنتون باشین! پاشو مهرداد! پاشو بریم! ایشون حالش از من و تو هم بهتره، داره سیاه‌بازی در میاره، خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه خانم!
این جمله را که گفت دختر دستش را گرفت به زانویش و داد زد:
_ آخ پام! وای پام.....
صداش تا توی مغازه‌ها رفت و دوباره مغازه دارها و یکی دو عابر بیرون آمدند، مرد میانسالی که آب معدنی را از توی مغازه‌اش آورده بود گفت :
- اون موقع بدنش داغ بود نمی‌فهمید حالا که سرد شده درد رو فهمیده، خانم فکر می‌کنید پاتون شکسته؟
دختر با صدای ضعیف و گرفته‌ای گفت: نه! فکر می‌کنم رباط پام کش اومده! درد شکستگی نیست !
اشکان کلافه شده بود، از اینکه دوباره مردم جمع شده بودند ترسیده بود، برای همین به خودش جرات داد و گفت:
- مگه رونالدویی که رباط پات کش بیاد؟! تو که تا چند دقیقه پیش سالم بودی؟ چی شد یه دفعه...
هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی دو نفر به او اعتراض کردند.
- آقا! درست برخورد کن، زدی، مقصری! به جای اینکه ببریش درمونگاهی، جایی، داری جر و بحث می‌کنی؟ بخوای ولش کنی اینجا، شماره ماشینتو می‌دیم پلیس، جوون‌های امروز خودخواه شدن والا!
مهرداد آرام آستین لباس اشکان را کشید و گفت:
- شر درست نکن اشکان، می‌بریمش دکتر، دیگه پای پلیسو وسط نکش، خوبه که بیمه ماشینت هم تموم شده، بدبخت میشی پسر!
اشکان ساکت شد، مهرداد با لحن جدی و مودبانه‌‌ای گفت:
- حق با شماست حاج آقا، چشم! مقصریم، وظیفمونه ببریمش دکتر پاشو نشون بده، خانم می‌تونید از جاتون بلند شید؟
دختر من و منی کرد و به زحمت دستش را به سپر ماشینی که نزدیکش بود گرفت و در حالیکه درد می‌کشید خودش را به ماشین اشکان رساند، مهرداد مودبانه در را باز کرد و دختر سوار شد، اشکان پشت رل نشست و با لحن طلبکارانه‌ای پرسید:
- حالا این نزدیکیا درمونگاه کجا داره؟
دختر چیزی نمی‌گفت و دندان‌هایش را به لب فشار می‌داد، مهرداد جوری که دختر نشنود گفت:
- غلط نکنم راست میگه پاش صدمه دیده، صدبار میگم یواش... هزار بار میگم یواش برون اشکان... کله شقی دیگه!
دختر همانطور که آه و ناله می‌کرد به مهرداد گفت:
- آقا! به ایشون بگید که کوچه بعدی بپیچه دست راست، درمونگاه اونجاست!
رفتار دختر و حرف زدنش اشکان را کلافه می‌کرد، از یک طرف می‌ترسید اتفاقی برایش افتاده باشد و از طرف دیگر به شانس بدش لعنت می‌فرستاد. دختر دستش را کرد توی کیفش و گوشی‌اش را درآورد و به خانه شان زنگ زد و جریان را گفت، اشکان صدای گریه زاری زنی را از آن سوی خط می‌شنید، دختر آدرس درمانگاه را به مادرش داد و گفت:
- مامان با بابا بیا! فکر کنم باید واسه شکایت و اینا بره کلانتری!
اسم کلانتری را که برد، پشت اشکان لرزید. توی دلش هزار بار خودش را نفرین کرد.
مادر اشکان با دسته گل بزرگی که گرفته بود وارد اتاق شد، سلام و علیکی کرد، دختر نیم خیز شد و جواب داد، اشکان هم پشت سرش وارد شد. مادر گفت:
- مامان، بابا کجا هستن خانوم؟
- تا همین حالا اینجا بودن، بابام رفت داروخونه یه خورده دارو بگیره، مامان هم رفت خونه سوپ درست کنه بیاره، خونمون دور نیست همین کوچه بالاییه که آقا زاده شما ما رو زیر گرفت!!
اشکان از این لحن حرف زدن دختر کلافه شده بود برای همین گفت:
- خانم مژگان شاکری! بسه! خوبه دکتر گفت چیزی نیست و یه کوفتگی سادس، رباط پام پاره شده، پام شکسته...! تازه می‌خواست مرخصت کنه من نذاشتم گفتم میری خونه بعد آپاندیست درد می‌گیره، زنگ می‌زنی به مادرم میگی پسرتون اشکان صادقی منو با ماشین زد آپاندیسم ترکید!
- درست حرف بزن، هر چی من هیچی نمیگم باز این شورش رو در آورده، خانم عذر می‌خوام این پسرتون به کی رفته؟ .....
- چه خبره؟ چه خبرتونه؟ درمونگاهو گذاشتین رو سرتون! بابا به خدا ما به جز شما دو نفر، اینجا مریض داریم، بستری داریم، بس کنین شما دو نفر! از یه ساعت پیش که اومدین اینجا مثل خروس جنگی هی به هم می‌پرین! والا بلا! تو این بخش من آدم دیدم زده با ماشین سه نفر رو کشته نصف شما خانواده‌هاشون شلوغ بازی در نیاوردن! بس کنین دیگه!
این را پرستار میانسالی گفت که در را باز کرد و آمد تو و سرم مژگان را چک کرد و بدون اینکه به کسی نگاهی بکند رفت. هنوز خون خون اشکان را می‌خورد. مادرش با همان لحن آرام گفت:
- مژگان خانم!دخترم! پرسیدی اشکان به کی رفته؟ به باباش رفته! خدا بیامرز صبح که میشد یه اوقات تلخی درست می‌کرد از خونه می‌رفت بیرون، شب گل و شیرینی می‌خرید می‌اومد خونه، می‌گفتم مرد! نه اوقات تلخی کن نه این همه هر روز پول بده جای گل و شیرینی! می‌خندید می‌گفت‌ای بابا! چشم کاسبای محل به دست ماست دیگه، اگه ما ازشون گل و شیرینی نخریم که کاسبی شون کساد میشه! حالا شکر خدا چیزی نشده به خیر گذشته، اشکان هم قول میده از شما عذرخواهی کنه...
- نه قربونت برم مامان! از طرف من هیچ قولی نده، هر چی خرج دوا دکتره، رو چشمم، دندم نرم، خودم میدم ولی معذرت خواهی نمی‌کنم! هی میگی بیا زن بگیر، زن بگیر، واسه همین ناز و اداهاشونه که نمی‌گیرم، سرم تو لاک خودمه زندگیمو می‌کنم، سری که درد نمی‌کنه دستمال نمی‌بندن.
هنوز حرف‌هایش کامل نشده بود که در باز شد و آقای شاکری با مشمای سفیدی که چند پماد و قرص توی آن بود وارد شد، موهای جو گندمی‌اش را خیلی مرتب شانه کرده بود، پیراهن اتو کشیده و کفش‌های واکس زده‌اش به همراه لبخندی که توی این یکی دو ساعت از لبش پاک نشده بود به او وقار خاصی می‌داد.
- سلام خانم! شما باید مادر آقای صادقی باشید! درست میگم؟
- بله جناب! خیلی خوشوقتم که شما رو می‌بینم و عذر میخوام از بابت اتفاقی که افتاده.
برخورد مودبانه دو بزرگتر با همدیگر باعث شد که بچه‌ها ساکت باشند. چند دقیقه‌ای حرف زدند و بعد اشکان گفت:
- آقای شاکری! با اجازتون من مادر رو برسونم خونه میام خدمتتون!
این را گفت و خداحافظی کرد و رفت، چند دقیقه بعد مادر مژگان با ظرف سوپ برگشت.
- مژگان! این خانم دکتر که میگه چیزیت نیست، وقتی فهمید من رفتم برات سوپ درست کنم گفت خانم! این سوپ خوشمزه تونو تقسیم کنین دور هم بخوریم، دخترتون از همه ما سالم تره، کمی ترسیده! راس میگه مادر؟
مژگان چشمکی زد و گفت:
- آره خوبم! فقط خواستم حال این پسره رو بگیرم که فکر نکنه زرنگه، خوشم میاد فهمید با کی طرفه، سرعت داشت اما به موقع زد رو ترمز، من هول شدم به ماشینش خوردم و زمین افتادم، اما بعدش دیدم داره طلبکار میشه، گفتم یه درس عبرتی بهش بدم که فرق رانندگی تو کوچه و اتوبان رو یاد بگیره!
خانه شلوغ بود و مردها و زنها با هم حرف می‌زدند. صداس سرفه خان دایی مژگان نوعی علامت یا دستور سکوت بود، همه ساکت شدند.
- والا ما چی بگیم، این جوونها که کار و بار و روزگارشون با ما فرق می‌کنه، باباش که میگه روز اول تو درمونگاه داشتن همو می‌کشتن سر اینکه کی مقصره و هرچی ما پادر میونی می‌کردیم کوتاه نمی‌اومدن، حالا هم هرچی ما می‌گیم دست نگهدارید، خوب فکراتون رو بکنین، زندگی شوخی بردار نیست، باز دست بر نمی‌دارن و می‌خوان با هم ازدواج کنن! بابا اقلاً یه جا به حرف ما بزرگترا گوش بدین!
جمله خان دایی که تمام شد همه خندیدند، اشکان سرش را انداخت پائین، توی کت و شلوار رسمی، قیافه جدی تری پیدا کرده بود. مادرش زیر چشمی نگاهش کرد، آن طرف تر هم مژگان سرش را اندخته بود پائین و آرام لبخند می‌زد، هیچکدام باورشان نمی‌شد که بعد از شش ماه کارشان به اینجا بکشد که بخواهند با هم ازدواج کنند. خان دایی دوباره سرفه‌ای کرد و گفت:
- البته یه مشکلی که هست اینه که آقا اشکان اگه واقعاً می‌خواد داماد خانواده شاکری بشه باید از این به بعد پشت رل نشینه! چون از قرار معلوم با هر دختر خانومی تصادف کنه از فرداش پاشنه در خونشون رو از جا در میاره که الا و بلا دخترتون رو بدین به من!
صدای خنده جمع، دوباره توی فضا پیچید، اشکان آرام دستش را کرد توی جیب کتش و اس ام اسی که مهرداد فرستاده بود را خواند، نوشته بود: تو دیوونه‌ای اشکان! اما بهترین دیوونه دنیایی! به نظرت من با کی تصادف کنم بهتره؟ تو پیشنهادی نداری؟!
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید