پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

داستان الیاس


داستان الیاس
حالا دیگر الیاس شب‌ها دست‌هایش را به دیوار می‌کشید و راه می‌رفت.الیاسی که دیگر هیچ شباهتی به الیاس مورد احترام مادر نداشت.
تقه‌ای به در بزرگِ آهنی زنگ زدهٔ حیاط خورد. مادر با آستین پیراهن قرمزش بخار روی شیشه را پاک کرد واز ورای دانه‌های برف به حیاط نگاه کرد و گفت:
- فانوس را بردار.
فانوس را که بالا گرفتم سایه مادر روی دیوار بزرگ‌تر شد تا به سقف رسید و به حرکت افتاد.
از شیب تند پله های سیمانی که پایین میرفتیم من و نور ِلرزان فانوس جلوتر بودیم.مادر گفت:
- دستت را به نردها بگیر تا نیفتی.
سرمای تیزی از لای کفش‌های کهنه‌ام به پایم نفوذ کرد و بالا آمد.شعله فانوس می‌لرزید.
پدر بود که به در می‌کوبید و می‌گفت :
- باز کنید خودم هستم.
فانوس را گوشهٔ حیاط نزدیک در گذاشتم و به کمک مادر، در آهنی سنگین را باز کردیم.فانوس را برداشتم و تا جلوی صورتم بالا گرفتم تا چهرهٔ پدر که داخل می‌آمد را ببینم. دستی به سرم کشید و بعد دست روی شانه‌ام گذاشت و با هم از پله‌های سیمانی بالا رفتیم. پدر با دستمال بینی‌اش را گرفت وبرف‌های روی سرش را روی آتش منقل ریخت.قطره‌های آب با صدای کِف کِف، خاکسترها را د رفضا پخش می کرد. مادر حوله‌ای به دستش داد تا سر و گردنش را خشک کند وگفت:
- چطور آزادت کردند؟
پدر گفت :
- حرامزاده ها فعلاً رضایت داده‌اند خودشان آمدند پاسگاه رضایت دادند بعد گفتند بیا تا برسانیمت... محل سگ هم به‌شان نذاشتم.پیاده آمدم.بعد از الیاس پرسید و من گفتم:«الیاس پایین کنار گوسفند‌ها می‌خوابه شب کور شده.»
مادر گفت:
- حرف الیاس را نزنیم، حرامزاده.
بعد هم سفره را جلو پدر پهن کرد وگفت: - الیاس دیگه حق ندارد پایش را توی این خانه بگذارد فقط منتظر بودم که تو برگردی.
پدر با دهان پر گفت: - باز چه شده؟
بی آنکه کسی بفهمد خودم را به سکوی سیمانی رساندم. به تاریکی و برف نگاه کردم بعد پاورچین پاورچین پایین رفتم .فشرده شدن برف ها زیر پایم صدا می کرد . از پارس سگ‌ها خبری نبود.
رفتم توی طویله .تاریک بود . الیاس به گمانم تکانی خورد که چند تا از گوسفند ها رمیدند.نزدیک‌تر شدم دیدم نور فانوس پت پت می‌کند. الیاس نا نداشت حرف بزند.
گفتم :«پدر بود شنیدی؟» با سر اشاره کرد که یعنی «آره» .خودش را تکاند. بوی شاش و پِهن ِ نم‌دار می‌داد.سرفه سرفه گفت: - مادرچی گفت؟ با صدای چق چق دندان گفتم: - گمان کنم پدر دارد دنبال برنواش می گردد. الیاس گفت : - باید بروم... زودتر از این ها باید می‌رفتم... از راه کوه می‌روم. تو که به کسی چیزی نمی‌گی!
تا او را به پشت در بزرگ آهنی زنگ زده رساندم چند سکندری خورد. بعد پا‌‌کشان زد بیرون. توی تاریکی گم شد. پارس سگ‌ها از دور بلند شد.
پشت در اتاق که رسیدم شانه‌هایم می‌لرزید. دندان‌هایم چق چق به هم می‌خورد. تو رفتم و خودم را زیر لحاف چپاندم و آن را روی سرم کشیدم. صدای النگوهای مادر و نفس نفس زدن‌های پدر که خوابید به گریه افتادم. تمام صورتم گُر گرفته بود. به الیاس فکر می‌کردم که حالا شاید میان برف‌ها داشت یخ می‌زد و بخار چسب‌ناک پوزهٔ گرگ‌ها روی صورتش پخش می‌شد.

محمود شامحمدی ـ کرمانشاه
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید