پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

خودت نبودی


خودت نبودی
چرخی دور میز می‌زنم و روی صندلی می‌نشینم، می‌گویم:«خوب آدم گاهی اشتباه می‌کنه، فقط می‌خوام بدونم که دنبال کس دیگه‌ای نگردم.»
روی صندلی آن سر میز می‌نشیند. با نوک انگشت از داخل ظرف دانه‌ای فندوق برمی‌دارد و به دهن می‌گذارد. همان‌طور که با صدا فک می‌جنباند جواب می‌دهد:«من از کجا بدونم؟» می‌ایستم پابه‌پا می‌شوم با وسایل روی میز وَرمی‌روم. هرچیزی را که برمی‌دارم دوباره می‌گذارم روی میز. فقط وسایل را کمی جابه‌جا می‌کنم. اما میز شلوغ‌تر می‌شود. دنبال چیزی می‌گردم که روی میز نیست و اصلاً نمی‌دانم چیست. روی صندلی می‌نشینم و پیشانی‌ام را ناخن می‌کشم و نیم‌خیز می‌شوم. سیگاری برمی‌دارم. نگاهش می‌کنم. هنوز دارد با صدا می‌جود. فندک را می‌گیرد طرفم و می‌گوید:«هرکی بوده من نبودم».
سرسیگار را تو استکان جلو می‌تکانم. فکری‌ام چه‌طور می‌شود ازش بیرون کشید. می‌گویم:«صدایش منو به شک می‌اندازه مثل صدای خودت بود. یواش حرف بزن، جوری که صدات تو دهنت بمونه.» کج‌کج نگاهم می‌کند و با لبخند جواب می‌دهد:«یعنی هنوز به من شک داری؟» می‌گویم:«نگران نباش امتحان کن». دست از خوردن برداشته و دارد زیر ناخنش را پاک می‌کند. بدون آن‌که نگاهم کند می‌گوید:«این همونیه که سه تا سم داره و یک نعل، نعلش صاف زده به هدف.»
سرم سنگین می‌شود و بعد پلک‌هایم. ته سیگار را می‌اندازم تو استکان. می‌پرسم:«یعنی چه؟» با نیشخند نیم‌نگاهی به‌ام می‌اندازد:«هنوز نمی‌دونی سه تا سم و یه نعل مال چیه؟ مال همون خریه که یه نفل بهش می‌زنن اون‌هم با همون پایی که یه نعل داره جفتک می‌ندازه.»
عصبانی‌ام می‌کند، بهش می‌توپم:«مزخرف نگو، من دارم جدی حرف می‌زنم تو مسخره می‌کنی؟» هرهر می‌خندد و دست‌هایش را می‌گیرد طرف من:«مزخرف که خوبه، لااقل باهاش می‌شه آدم‌های ساده‌رو سرکار گذاشت.» می‌پرسم:«منظورت منم؟» سرتکان می‌دهد و می‌گوید:«هرچی می‌گم به خودت بگیر. کم اون‌شب همه‌مون عذاب کشیدیم. من چه‌کار کنم که باور کنی من نبودم؟» براق می‌شم تو صورتش و صدایم را بلند می‌کنم. بابات داشت سکته می‌کرد تا صداشو شنید دیگه حرف نزن.
می‌پایم ببینم عکس‌العملش چیست. کلافه شده و روی صندلی به چپ و راست می‌چرخد. بلند می‌شود. باز داد می‌زنم:«بشین حرفم تموم نشده. خب آدم معلومه از پدرش خجالت می‌کشه جواب نمی‌ده.» جوابم را نمی‌دهد:«فقط با دست می‌کوبد روی پشتی صندلی.»
چشم‌هایم را تنگ می‌کنم و نگاهش می‌کنم. می‌گویم:«به همین راحتی یه پسر گنده ساعت دو نصف شب به مادرش تلفن می‌زنه و تو گوشی پچ‌پچ می‌کنه که حالم خوب نیست و دلم می‌خواد با خودم وربرم، اونم مثل آدمای مست؟»
کلافه به موهاش چنگ می‌زند. می‌دانم دلش می‌خواهد عربده بکشد، اما فقط داد می‌زند:«یعنی من بوده‌ام؟ هنوز منو نشناختی مگه زنگ نزدی به تلفن بچه‌ها؟ همون وقت باهات حرف نزدم؟ چیزی بود؟ آخه شک داری برو دوباره بپرس.» مسخره‌اش می‌کنم:«آره پیشنهاد خوبیه. حتماً همه هم تأیید می‌کنن، چرا نکنن؟ اونم شماها که هوای همدیگه‌رو دارین.» یک دفعه فریاد می‌زند و دستش را رو به من تکان می‌دهد:«هرچی دلت می‌خواد می‌گی، هر بی‌پدرومادری بوده کار خودشو کرده رفته، اگه بگم خودم بودم ول می‌کنی؟»
بار اول است که این‌طور سرم داد می‌کشد، نمی‌خواهم ادامه پیدا کند. آرام می‌گویم:«چرا عصبانی می‌شی؟ خودتو جای من بگذار. از یه طرف باور نمی‌کنم از طرف دیگه صداش...» گفت:«من نبودم. حالا تو باز هم بگو خودت نبودی؟» خواستم بگویم پس کی بود، که نگفتم؛ یعنی جلو خودم را گرفتم.

نرگس عباسی
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید