سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

هما مسافر


هما مسافر
آرزو كنج اتاق نشسته بود و به خودش فكر می كرد. نمی دانست كجای زندگی اشتباه كرده است كه تا این اندازه باید سرزنش شود. بی آنكه متوجه شود كم كم از همه دوستان و اقوام و آشنایان فاصله گرفته بود. حتی وقتی می خواست از كوچه و محله هم عبور كند، ناخودآگاه دچار استرس می شد. اگر یكی از همسایه ها او را می دید و می خواست از او بپرسد چه حرفی داشت كه بزند؟
اشك در چشمانش پر شد، هرطور بود باید خودش را كنترل می كرد. بارها مادرش در مورد دختران هم سن و سال او حرف زده بود.
▪شیما هم ازدواج كرد....، شیرین، مهسا و ... همه سر خانه و زندگی شان رفته اند ولی تو چه؟ تا كی می خواهی بلاتكلیف بمانی. درس خواندن تو چه ربطی دارد به توقعات تو از زندگی؟ می خواستی ازدواج كنی تو كه هیچوقت خواستگار مناسبی نداشتی چرا به تنها خواستگاری كه داشتی جواب منفی دادی؟
به یاد ۱۱ سال پیش افتاده بود. در آن زمان پسری قصد ازدواج با او را داشت. روی هم رفته انتخاب بدی نبود. ولی مادر می گفت:
▪چه عجله ای است تو تنها ۲۴ سال داری. موقعیت های بهتری خواهی داشت. آرزو خوب كه فكر می كرد. به خودش حق می داد كه فرصت انتخاب های دیگری را داشته باشد. از آن زمان ۱۱ سال می گذشت. آرزو در این مدت تحصیلات دانشگاهی اش را به اتمام رسانده بود. ولی با وجود تمام این موفقیت و تلاش ها خواستگاری برایش نیامده بود. برای خودش این مسأله هیچ اهمیتی نداشت، ولی مگر می شد نسبت به حرف های دیگران بی اعتنا بود. نیش زبان ها آزارش می داد.
▪ چرا برای تو خواستگاری نمی آید؟ چرا به آن خواستگارت جواب رد دادی؟ چرا...
هزاران سؤال در ذهن آرزو می چرخید. روز به روز عصبی تر می شد. شغل و جایگاه اجتماعی خوبی نتوانسته بود برای خودش دست و پا كند. اعتماد به نفس اش را از دست داده بود. احساس می كرد هیچوقت امكان ازدواج برایش پیش نخواهد آمد. از اینكه باید مستقل و مجرد زندگی می كرد، مشكلی نداشت، مهمترین مشكل برای او حرف های دیگران بود.
از اینكه هرچند وقت یكبار باید شاهد حرف های با آب و تاب مادرش بود كه از مراسم ازدواج دختران اقوام و آشنایان تعریف می كرد. دیگر پا به مراسم شادی و عزا نمی گذاشت.
▪تو هنوز ازدواج نكرده ای؟ دیر می شودها؟
سن و سالش طوری شده بود كه نه در گروه زنان متأهل جای داشت و نه در بین دختران.
در قلب آرزو روز به روز نفرت از همه و جامعه بیشتر می شد. هرچه سعی می كرد با یك برنامه ریزی منطقی وضعیت مناسبی از لحاظ روحی و فكری برای خودش ایجاد كند، نمی توانست. فقط این كلاس ها هزینه های مالی هم روی دوش ناتوان او اضافه می كرد.
یكی از دوستانش گفته بود باید به متخصص روانپزشك مراجعه كند. چند بار این كار را كرده بود، اما از این احساس تنفر چیزی كم نشده بود. آرزو در فكر این بود كه راهی برای نجات خودش از این افكار و احساس پیدا كند.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید