سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

دردسرچی


دردسرچی
مرد لاغری با صورت تراشیده که مثل امریکائیها لباس نازکی پوشیده بود کنار میز آهنی نزدیک در رستوران نشست و تبنلانه گفت:
- گااارسن...
شکوفه های سفید و انبوه اقاقیا از در دیوار آویزان بود: آفتاب درخشانی همه جا پهن شده و زمین و آسمان پر از سرور بهاری بود. در خیابان کره الاغهای پشمالو به تاخت می رفتند و صدای تاق تاق سمهایشان در هوا می پیچید، اسبهائی که بار سنگینی داشتند به آهستگی راه می رفتند، مردم در خیابان پرسه می زدند و آشکار بود که همه می خواستند تا حد امکان در آفتاب و هوائی که از بوی دلاویز گلها انباشته بود، بمانند. بچه ها قاصدان بهار، همه جا پراکنده بودند و خورشید جامه های آنها را رنگ می زد؛ زنان، که مانند ستاره برای شب، لازمه روز آفتابی هستند، در جامه های زیبا و رنگارنگ خود می خرامیدند.
یک چیز عجیبی در ظاهر مردی که لباس نازک پوشیده بود وجود داشت: انگار همیشه سر تا پا کثیف بوده و تنها آن روز خود ر ا سائیده و تمیز کرده بود اما چنان شدید که تمام سرزندگی از رویش پاک شده بود. با چشمان پژمرده اش به دور و بر خویش نگاه می کرد گوئی لکه های آفتاب را روی دیوارهای خانه ها و روی هر آنچه که در خیابان تیره رنگ و سنگفرش بولوار، حرکت می کرد می شمارد. لبان شلش را غنچه کرده و آرام و دقیق، آهنگ غم انگیز و عجیبی را با سوت می زد و با انگشتان دراز و سفیدش گاهگاه در لبه میز ضرب می گرفت. ناخنهای رنگ پریده اش می درخشید و در دست دیگرش یک دستکش چرمی گرفته بود و گاهی آن را به زانویش می زد. صورت آدمهای هوشیار و با راده را داشت اما افسوس که همه گرمی این صورت با خشونت پاک شده واز بین رفته بود.
وقتی پیشخدمت با تعظیم مودبانه ای یک فنجان قهوه، یک بطری کوچک لیکور سبز و چند تا بیسکویت جلوی او می گذاشت، مرد چهار شانه ای، که چشمان کهربائی رنگ داشت، سر میز دیگری نشست. گونه ها، گردن و دستهایش رنگ دود شده بود و به قدری زمخت و نیرومند به نظر می رسید که انگار جزئی از ماشین عظیمی است.
همینکه نگاه خسته مرد تروتمیز، متوجه او شد، از جا برخاست و با انگشتان کلاهش را گرفت و از میان سبیلهای کلفتش گفت:
- روز به خیر، آقای مهندس.
- آه، باز توئی تراما!
- بله، منم آقای مهندس...
- پس باید منتظر حوادث تازه باشیم، هان؟
- کارتان خوب پیشرفت می کند؟
مهندس با تبسم ملایمی روی لبهایش گفت: متأسفم دوست عزیز از این که بگویم آدم تنها با پرسیدن نمی تواند صحبت کند...
دوستش کلاهش را روی یک گوش کشید و از ته دل خندید.
از توی خنده گفت: راست می گوئید! اما قسم می خورم، حاضرم هر چه دارم بدهم تا این موضوع را بفهمم...
الاغ ابلقی با موهای زبر، که به یک گاری زغال کشی بسته بود. گردنش را جلو کشید و عرعر غمناکی کرد. اما ظاهراً صدایش را برید. گوشهای پشمالویش را تکان داد و سرش را پائین انداخت و لک لک کنان دوید.
- من بیصبرانه، مانند کسی که به انتظار کتابی است که از آن معلومات زیادی کسب خواهد کرد، منتظر آن ماشین شما هستم...
مهندس که قهوه اش را می خورد زیر لب گفت: من از قیاس زیاد سردر نمی آورم.
- به نظر شما همانطور که یک کتاب خوب روح انسان را آزاد می کند ماشین هم انرژی بدن او را آزاد نمی کند؟
مهندس سرش را بالا آورد و گفت: آه، شاید راست می گوئی. بعد فنجان خالی را روی میز گذاشت و افزود: حالا فکر می کنم تبلیغات را شروع خواهی کرد؟
- مدتی است که شروع کرده ام...
- چیه؟ دوباره اعتصاب و شورش، هان؟
دیگری لبخند زد و شانه هایش را بالا انداخت.
- کاش هیچکدام لازم نبود.
زن پیری که لباس سیاه پوشیده بود و مانند راهبه ها ساده و بی پیرایه بود، خاموش، یک دسته بنفشه به مهندس تعارف کرد. مهندس دو تا برداشت، یکی را به دوستش داد و متفکرانه گفت: تراما کله خیلی خوبی داری، حیف ایدئالیست هستی...
- از گل و اظهار لطفتان تشکر می کنم. می فرمائید حیف است؟
- بلی، تو اساساً شاعری و اگر تحصیل کنی مهندس خوبی می شوی.
تراما خندید و دندانهای سفیدش را نمایان کرد: اینجایش راست بود! مهندس شاعر است. این را وقتی با شما کار می کردم یاد گرفتم...
- خیلی لطف کردی...
- و فکر می کردم از کجا معلوم آقای مهندس سوسیالیست نشوند؟ سوسیالیست هم ممکن است شاعر باشد.
این دو مرد، که از لحاظ ظاهر اینهمه با هم فرق داشتند: یکی خشک، عصبی، خسته، با چشمان پژمرده و دیگر گوئی همین دیروز در دکان آهنگری با پتک کوبیده شده و هنوز صیقلی نشده است، هر دو خندیدند. کاملاً منظور یکدیگر را می فهمیدند.
- نه، تراما، من ترجیح می دهم که کار گاهی داشتم و بیست سی نفر پسر خوبی مانند خودت آنجا کار می کردند، آنوقت می توانستیم یک کاری بکنیم...
با انگشتانش آهسته به میز نواخت. آهی کشید و بنفشه را به سینه اش زد.
تراما، که به هیجان آمده بود، گفت: مرده شورش ببرد، فکر می کنید که این چیزهای بی اهمیت می تواند از زندگی و کار انسان جلوگیری کند...
مهندس با لبخند ظریفی پرسید: استاد ترامای مکانیک، پس تو تاریخ بشر را بی اهمیت حساب می کنی؟
کارگر کلاهش را برداشت و با حرارت در حالی که آن را تکان می داد گفت:
- تاریخ اجداد من چیست؟
- «اجداد تو؟» با لبخند طعنه آمیزی روی کلمه دوم تأکید کرد.
- بلی، اجداد من! فکر می کنید گستاخی است؟ شاید. اما مگر جوردانو برونو، ویکو، ماسینی اجداد من نیستند، مگر من در دنیای آنها زندگی نمی کنم و از محصول فکر بزرگشان استفاده نمی برم؟
- آه، از یک جهت راست می گوئی.
- هر چه گذشتگان به دنیا بخشیده اند مال من است!
مهندس موقرانه ابروهایش را در هم کشید و گفت: البته.
- و هرچه پیش از من، پیش از ما، شده در حکم سنگ معدنی است که باید تبدیل به فولادش بکنیم، اینطور نیست؟
- چرا، البته، مسلم است.
- دست آخر، شما تحصیل کرده ها و ما کارگرها، ثمره مغزهای گذشتگان را می چینیم.
مهندس سرش را خم کرد و گفت: انکار نمی کنم.
پسری با لباسهای ژنده خاکستری که مانند توپی که در بازی له شده باشد ریزه بود، کنار او ایستاده و در دستهای کثیف و کوچکش یک دسته بوته زعفران گرفته بود و مصرانه التماس می کرد:
- سینیور، گلهای مرا بخرید...
- دارم...
- گل هیچوقت زیادی نیست...
تراما گفت: بچه راست می گی. آفرین، دو شاخه بده...
وقتی پسر گلها را به او داد، مرد کلاهش را بالا زد و یکی را به مهندس تعارف کرد.
- متشکرم!
- روز قشنگی است، نه؟
- بلی، حتی من که پنجاه سال دارم، زیبائی آن را احساس می کنم.
و متفکرانه با چشمان تنگ کرده به اطرافش نگاه کرد و آهی کشید:
- به جرأت می توانم بگویم که شما آفتاب بهاری را بهتر توی رگهایتان احساس می کنید. نه فقط برای اینکه جوانید، بلکه، می بینم دنیا به نظر شما غیر از آن است که به نظر من می رسد. اینطور نیست؟
دیگری خندان جواب داد: نمی دانم، اما زندگی شیرین است؟
مهندس مثل شکاکان پرسید: به خاطر موعودهایش؟
این سوال مانند نیشی دوستش را آزرد، چون کلاهش را دوباره به سرش گذاشت و با شور و هیجان جواب داد:
- زندگی به خاطر همه آنچه که من دوست دارم، شیرین است! آقای عزیز، مرده شورم ببرد که کلمات برای من مجموعه حروف و صداها نیستند. وقتی کتابی می خوانم، یا به تصویری نگاه می کنم و یا یک چیز زیبائی را می بینم احساس می کنم انگار با دستهای خودم آن را خلق کرده ام!
هر دو خندیدند: یکی که سرش را پس می برد و سینه گشادش را جلو می آورد، صادقانه و از ته دل، گوئی از اینکه چنین قدرت خندیدن دارد، به خود می بالد و دیگری که دندانهایش را که روکش طلائی داشت نمایان می کرد مثل اینکه به تازگی مقداری طلا جویده و فراموش کرده است که بقایای آن را که به عاج چسبیده، پاک کند، تقریباً بیصدا و خفه.
مهندس گفت: پسر خوبی هستی، تراما. همیشه از دیدنت خوشحال می شوم.
چشمکی زد و افزود: اما کاش اینهمه دردسر درست نمی کردی...
- آه، من همیشه دردسر درست می کنم...
بعد چشمان بیحالت سیاهش را چرخش مسخره آمیزی داد و پرسید:
- فکر می کنم رفتار آن روز ما کاملا درست و بجا بود؟
مهندس شانه هایش را بالا انداخت و بلند شد.
- بله کاملا. می دانید که آن کار شما در حدود سی و هفت هزار لیر به شرکت ضرر زد...
- شاید عاقلانه تر بود. آن مبلغ را به مزد کارگران اضافه می کردند...
- اوهو! اشتباه می کنی. می گوئی عاقلانه تر؟ هر حیوانی جور مخصوصی فکر می کند.
دست زرد و خشکش را به سوی او دراز کرد و وقتی کارگر آن را فشرد، گفت: باز فکر می کنم تو بایستی تحصیل کنی و خوب هم تحصیل کنی.
- دقیقه ای نیست که یک چیزی یاد نگیرم...
- مهندس پر فکری می شوی!
- فکر من همیشه دم دست است.
- خیلی خوب، خداحافظ دوست کله شقم!
مهندس از زیر درختان اقاقیا و نقش و نگار آفتاب راه افتاد. با آن پاهای لندوکش قدمهای بلند برمی داشت و دستکش را به انگشتان استخوانی و نازک دست راستش می کشید. پیشخدمت سرمه ای پوش از دم در رستوران که از آنجا به مکالمه گوش می داد، کنار کشید و به کارگر که در ته کیفش دنبال پول خرد می گشت گفت:
- مهندس ما هم دارد پیر می شود...
کارگر با اطمینان گفت:
باز هر طور باشد می تواند گلیمش را از آب بیرون بکشد. توی کله اش شراره های فراوانی پنهان است...
- این بار کجا سخنرانی خواهید کرد؟
- در همان محل، کانون کارگران. صحبت های مرا شنیده اید؟
- سه دفعه، رفیق...
به گرمی با هم دست دادند و خندان از هم جدا شدند؟ یکی به سمت رو به روی راه مهندس رفت و دیگری در حالیکه آهسته زمزمه می کرد شروع کرد به تمیز کردن میزها.
دسته ای از کودکان دبستانی، دختر و پسر، با پیشبندهای سفید خروشان ، خندان و هیاهو کنان از میان جاده می گذشتند، دو تای اولی با قوت شیپورهای کاغذی را می زدند و اقاقیا ها، آرام، با گلبرگهای برف رنگ آنها را گلباران می کردند.
هر وقت، به خصوص در فصل بهار، آدم بچه ها را می بیند از هیجان می خواهد با صدای بلند و شادان فریاد بزند:
- آهای، جوانها! آینده از آن شما باد!

ماکسیم گورکی
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید