شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

تونل


تونل
کوههای بزرگ، با تاجی از برف های دائمی مانند قاپی دور دریاچه آبی و آرام را گرفته اند، طرح مبهم باغها موج می زند و به روی آب خم می شود. خانه های سفید، گوئی از شکر
ساخته اند، در آب خیره شده و سکوت مانند خواب آرام کودکی است.
صبح است. نسیم بوی گلها را از تپه ها به همراه می آورد. خورشید تازه طلوع کرده است و
قطره های شبنم هنوز روی برگهای درختان و تیغه های علف می درخشد. جاده نواری است که به دره خاموش کشیده اند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر می رسد که گوئی پارچه حریر است.
کنار یک توده سنگ، کارگری نشسته است که مانند سوسک، سیاه است. از صورتش شهامت و مهربانی پیداست و روی سینه اش مدالی آویزان است. دستهای پر پینه اش را روی زانوها گذاشته و سرش را بالا گرفته است و به روی رهگذر که زیر درخت بلوط ایستاده است، نگاه می کند.
می گوید: سینیور، این مدال را به خاطر کار در تونل سیمپلن به من داده اند.
به مدالی که روی سینه اش برق می زند، نگاه می کند و می خندد: «آره هر کاری سخت است اما وقتی از ته دل دوستش داشتی به جنب و جوشت می آورد، دیگر سخت نیست. اما البته کار من کار ساده ای نبود.» سرش را تکان داد و به خورشید لبخند زد. ناگهان به هیجان آمد دستش را تکان داد و چشمهای سیاهش درخشید:«بعضی وقتها یک کمی ترسناک بود. فکر نمی کنید که حتی زمین هم حس دارد؟ وقتی شکافهای خیلی عمیق کنار کوه می کندیم، زمین با خشم، پیش رویمان درمی آمد.
نفسش گرم بود، دلمان تو می ریخت. سرمان سنگین می شد و تا مغز استخوانمان درد می گرفت. خیلی ها این قضیه سرشان آمده! گاهی به ما سنگ می پراند و گاهی آب داغ به سر و رویمان
می ریخت. خیلی وحشتناک بود! بعضی وقتها که نور به آب می افتاد قرمزش می کرد و پدرم
می گفت:«بدن زمین را زخمی کردیم، او ما را در خونش غرق خواهد کرد و خواهد سوزاند.» راستش این خیال محض بود اما وقتی آدم چنین حرفی را توی زمین، ذر تاریکی خفه کننده
می شنود، که آب با صدای غم انگیزی چکه می کند و آهن به سنگ سائیده می شود، همه چیز به نظر ممکن می رسد. خیلی عجیب بود، سینیور! ما در برابر کوهی که توی شکمش را می کندیم، و سرش به ابرها می خورد، خیلی ریزه میزه بودیم... باید خودتان ببینید تا حرف مرا بفهمید. کاش آن شکافی را که ما مردمان کوچک درکنار کوه کنده بودیم می دیدید. صبح که به آن وارد
می شدیم و توی شکم کوه فرو می رفتیم، غمناک، از پس ما نگاه می کرد. کاش ماشین ها را و صورت اخموی کوه را می دیدید و صدای غرش را که از درون زمین می آمد و انعکاس انفجار را که مانند خنده دیوانه ها در زیر کوه می پیچید، می شنیدید.»
به دستهایش نگاه کرد و بند فلزی را که روی لباس کار آبیش بود، درست کرد و آرام آه کشید. با غرور ادامه داد:«بشر می داند چه کار بکند. بلی آقا، بشر با اینهمه کوچکی وقتی می خواهد کار کند، یک قدرت شکست ناپذیر می شود و این خط و این نشان که یک وقتی این بشر حقیر آنچه را که حالا آرزویش را می کند، خواهد کرد. پدر من اول این حرف را باور نمی کرد. اغلب می گفت بریدن یک کوه از کشوری به کشور دیگر در حکم جنگ با خداست که زمین ها را با دیوار کوهها از هم جدا کرده است، مریم مقدس به ما غضب خواهد کرد. اما او اشتباه می کرد، حضرت مریم هرگز کسی را که دوستش دارد، غضب نمی کند. بعدها پدر فکرش عوض شد و به همان حرفها که به شما گفتم اعتقاد پیدا کرد، چون خود را قویتر و بزرگتر از کوه می دید. اما یک وقتی بود که روزهای عید سرمیز نشست و یک بطر شراب جلویش می گذاشت و به من و بچه های دیگر موعظه می کرد.
«می گفت: بچه های خدا- این تکیه کلامش بود، چون مرد خوب و خداترسی بود- بچه های خدا، این جوری با زمین نمی شود درافتاد. او انتقام زخمهایش را می گیرد و همچنان شکست ناپذیر باقی می ماند! خواهید دید: ما را همان را تا دل کوه می کشیم وقتی به آن دست زدیم، به توی
شعله های آتش خواهیم افتاد. برای اینکه قلب زمین پر آتش است، همه این را میدانند! قرار شده که بشر در زمین کشت و زرع بکند و به زایمان طبیعت کمک کند ولی ما دیگر نمی توانیم صورت و شکلش را خراب کنیم. ببینید، هر قدر زیادتر توی کوه می رویم. هوا گرمتر و نفس کشیدن مشکلتر می شود...»
مرد خندید و با انگشتانش سبیلهایش را تاب داد.
«او تنها کسی نبود که این جوری فکر می کرد. و راستش این حرف حقیقت داشت: هر قدر در تونل جلوتر می رفتیم، هوا گرمتر می شد و عده بیشتری ازما مریض می شد و می مر د.
چشمه های آب به شدت می جوشید و دیواره ها ریزش می کرد. دو تا از آدمهای ما که اهل لوگانو بودند. دیوانه شدند. خیلی ها، شب، هذیان می گفتند. می نالیدند و وحشت زده از رختخواب بیرون می پریدند...
«پدر که چشمانش از ترس گرد شده بود و سرفه اش هر بار سختر می شد، می گفت: نگفتم... نگفتم نمی توانید طبیعت را شکست بدهید! و بالاخره افتاد و خوابید و هرگز از بستر برنخاست. پدرم، پیرمرد خیلی تنومندی بود. بیشتر از سه هفته لجوجانه و بدون آه و ناله با مرگ دست به گریبان بود: مانند کسی که ارزش خود را می داند به آسانی تسلیم نمی شد.
«یک شب به من گفت: پاولو، دیگر کار من ساخته است. مواظب خودت باش و به خانه برو. حضرت مریم به همراهت باشد. بعد مدتی ساکت ماند، دراز کشیده و چشمانش را بسته بود و به سنگینی نفس می کشید.»
مرد بلند شد و به کوهها نگریست و کشاله رفت طوری که بندهایش صدا کرد.
«آنوقت دستم را گرفت و به نزد خود کشید و گفت- خدا شاهد است سینیور، عین حرفهایش را
می گویم- پاولو، پسرم، می دانی؟ فکر می کنم همان جوری خواهد شد: ما و آنهائی که از آن طرف می کنند، در توی کوه به هم می رسیم، باور نمی کنی؟ نه پاولو؟ چرا، باور می کردم. خیلی خوب، پسرم! خوبه، مرد باید همیشه به کار خود ایمان داشته باشد، باید حتم بکند که موفق می شود به آن خدائی که در دعای حضرت مریم می خوانیم به اعمال نیک مدد می کند. اعتقاد داشته باشد. پسرم، از تو می خواهم اگر این کار شد و مردان در دل کوه به هم رسیدند، سر قبرم بیائی و بگوئی پدر آن کار شد! و من می فهمم.»
«بد حرفی نبود، و من وعده داد که چنان بکنم. پنج روز بعد مرد. دو روز پیش از مرگش به من و بچه های دیگر گفت که در همان محلی که در تونل کار می کرد، دفنش کنیم و اصرار زیاد هم می کرد. اما به نظرم هذیان می گفت»
«ما و آن دیگریها که از طرف دیگر به طرف ما می آمدند، سیزده هفته پس از مرگ پدرم، به هم رسیدیم. روز عجیبی بود سینیور! آن روز در تاریکی زیر زمین، می فهمید سینیور! زیر وزنه بسیار عظیم که می توانست ما مردان کوچک را، همه را، با یک ضربه له کند. صدای کارگران دیگر را می شنیدیم که از توی زمین می آمدند تا به ما برسند!
«مدتهای درازی این صداها، خالی را که هر روز بلندتر و واضح تر می شد، می شنیدیم و شادی وحشیانه فاتحان، ما را دربرمی گرفت. مانند اهریمنان و ارواح شیطانی کار می کردیم و احساس خستگی نمی کردیم و تشویقی لازم نداشتیم. خیلی قشنگ بود مانند رقص در یک روز آفتابی بود، قسم می خورم که این جوری بود! وما مثل بچه ها مهربان و ملایم شده بودیم، کاش می دانستید که میل دیدن مردان دیگر در سیاهی زیر زمین که مثل موش کور ماهها آن را کنده اند، چقدر نیرومند و پر شور است.»
صورتش از هیجان خاطره ها سرخ شد به مخاطبش نزدیک شد و با چشمان عمیق و انسانی خود توی چشمهایش نگاه کرد. با صدای نرم و پر سروری ادامه داد:«وقتی که آخر سر قسمت میانی برداشته شد و نور زرد و درخشان مشعل تونل را روشن کر د، صورتی را که جویبار اشگهای شادی از آن روان بود و مشعلها و صورتهای دیگری را که پشت آن بودند، دیدیم. بعد فریادهای پیروزی، فریادهای شادی در دل کوه پیچید. آن روز بهترین روز زندگی من است و وقتی آن را به یاد می آورم، احساس می کنم که زندگیم بیهوده نبوده است! کار بود، کار من کار مقدس، سینیور! وقتی به روی زمین و آفتاب رسیدیم، روی خاک افتادیم و گریان، لبهایمان را به آن فشردیم. مثل افسانه پریان عجیب بود! بلی، ما کوه مغلوب را بوسیدیم، زمین را بوسیدیم و آن روز احساس کردم که بیشتر از پیش به زمین نزدیک شده ام و آن را دوست دارم همانطور که مردی زنی را دوست می دارد!»
«البته که سر قبر پدرم رفتم. می دانم مردگان نمی شنوند با اینحال رفتم، چون آدم باید به آرزوهای کسانی که به خاطر ما کار کرده اند و کمتر از ما رنج نبرده اند احترام بگذارد، اینطور نیست؟
بله، بله رفتم سر قبرش، پایم را به خاکش زدم و همانطور که گفته بود گفتم: پدر، آن کار شد، بشر موفق شد، پدر!

ماکسیم گورکی
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید