جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا
غروب جمعه پائیز
غروب جمعه پائیز میآید
هزاران برگ پائیزی
لباس زرد خود بر تن
به زیر گامهای عابری خسته
خزان و خشکی خود را، به نجوا باز میگویند
غروب جمعه پائیز و چشمانی که تا باریدنش
تنها بهقدر یک بهانه، فاصله باقیست
یکی آمد، کلید قفل لبهای مرا، آهسته بردارد
ولی من
این سکوتم
آخرین سرمایهام را
با کسی، قسمت نخواهم کرد
به تنهائی قسم
دلتنگ دلتنگم
میان آسمان دلگرفته، با دل تنگم
فقط، یک پنجره، راه است
غروب و جمعه و پائیز!!!
عجب ترکیب دلتنگی
ولی من خستهام از حس تنهائی
مرا با غم حسابی نیست
مرا با غصه کاری نیست
دلم میخواهد از فردا
رها سازم خودم را از غم و دلتنگی و تشویش
من از شنبه خودم را دوست خواهم داشت
و با این جسم و روحم، مهربانیها که خواهم کرد
و از یکشنبه با مردم، قراری تازه خواهم داشت
تبسم هدیه خواهم داد و دستانی که میبخشند
دوشنبه با خدا، من عهده میبندم
برایش بندهای باشم، همانجوری که میخواهد
سهشنبه مهربانی هدیه خواهم کرد
و میبخشم تمام آن کسانی را که من را، سخت آزردند
و در چارشنبه این هفته زیبا، که میآید
خدا را برتمام دادههایش شکر خواهم گفت
و در پنجشنبه از دنیا و هر چیزی که دارم شاد خواهم شد
با رضایت، زنده خواهم بود
با سخاوت، مهر خواهم داد
با سعادت، بهره خواهم برد
ولی این لحظه را، امروز را، آخر چه باید کرد؟
کاش میشد از همین امروز
من دنیای خود را تازه میکردم
که میدانم ردای حزن را من بر غروب جمعه پائیز، پوشاندم
و چیزی جزء همین احساس، در اندیشههامان جا نمیماند
که باید من رها سازم زخود، این باور تاریک خود را
کنون باید همین امروز
این لحظه
در غروب جمعه پائیز، برخیزم
و دنیای خودم، آنگونهای سازم، که میخواهم
که در دنیای من، جزء من کسی را قدرت تغییر کاری، نیست
توانستن، چه حس ناب و زیبائی
سلام ای باور روحی ز جنس روح یکتا خالق پاک خداوندی
سلام ای خالق دنیای من، ای من
تبسم قفل لبهای مرا بگشود
و اینک آن بهانه، تا ببارد چشم نمناکم
و میبارد
به روی این دل روشن
کنون یک پنجره تا آسمان باز است
تن عریان کوچه، همچنان خشک است
هزاران برگ پائیزی، به خشکی گوشه دیوار میلغزند
هزاران شکر، انسانم
نه برگی خشک، در دستان باد سرد پائیزی
غروب جمعه پائیز و امیدم به فردائی که میآید
کیوان شاهبداغی
منبع : مجله موفقیت
همچنین مشاهده کنید