پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

تنهائی


تنهائی
شبی از پشت یك تنهائی نمناك و بارانی، ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا كردم تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم...
پس از یك جستجوی نقره ای در كوچه های آبی احساس تورا از بین گل هائی كه در تنهائی ام روئید ، با حسرت جدا كردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویائی و من تنها برای دیدن زیبائی آن چشم تورا در دشتی از تنهائی و حسرت رها كردم...
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشم هایم را به روی اشكی از جنس غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم...
نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا ، شاید خطا كردم و تو بی آن كه فكر غربت چشمان من باشی نمی دانم كجا ، تا كی ، برای چه ، ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید و بعد از رفتنت یك قلب دریایی ترك برداشت و بعداز رفتنت رسم نوازش در غمی خاكستری گم شد و گنجشكی كه هر روز از كنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت،تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد...
و بعداز رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود و بعداز رفتنت انگار كسی حس كرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت...
كسی حس كرد من بی تو، هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد ...
وبعد از رفتنت دریا چه بغضی كرد...
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یك دل...
میان غصه ای از جنس بغض كوچك یك ابر...
نمی دانم چرا؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان بازبرای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم...
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید