جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

پژواک


پژواک
- چرا وایسادی؟ مگه تو نمی آی؟
قلم را روی کاغذ انداخت و سرش را بلند کرد:
- کجا؟
صورتش را جلوی آینه کج کرده بود و مژه هایش را سُرمه می کشید:
- خوب معلومه! دریا.
آرنجش را روی میز تکیه داد و پیشانی اش را با کف دست مالید:
- اگه اجازه بدی یه موضوعی تو ذهنم اومده می خوام بنویسم اش.
قلم را توی سُرمه دان فروکرد. آخرین نگاه را به خودش کرد و بلند شد:
- حالا نمی شه یه وقت دیگه؟
خمیازه ای کشید و چند ضربه به سینه اش زد:
- نه، فراموشش می کنم.
به آشپزخانه رفت و لیوانی را زیرشیرآب گرفت:
- حالا اینقدر ُمهمه؟
بسته ی سیگارش را از روی میز برداشت و یكی را بیرون آورد و به لب گرفت:
- مهم که نه اما...
لیوان خالی را محکم روی میز آشپزخانه گذاشت و بیرون آمد:
- در هفته یه روز تعطیلیم اونم تو همیشه می خوای خونه بمونی؟
دود سیگارش را بیرون داد:
- خوب شما برید.
لباسهای بچه را از روی کاناپه برداشت و مچ دستش را گرفت و جلویش کشید:
- به همین سادگی؟
- خوب منم همین یه روزو می تونم کارکنم دیگه.
جلوی بچه زانو زد تا زیپ دامن اش را ببندد:
- این بچه گناه داره، تمام هفته میره مدرسه، اینم آدمه، دلش می خواد مث بچه های دیگه با باباش بره بیرون.
چیزی نگفت. سیگارش را لبه ی زیر سیگاری گذاشت. بلند شد و از پشت میز بیرون آمد، تنگ ماهی را دو دستی از روی میز برداشت و به آشپزخانه برد.
- بابا نمی آد؟
- نه دخترم، بابا دلش درد می کنه، سرطان داره، ایشالا که...
با احتیاط ماهی را توی کاسه ی آبی گذاشت و آب تنگ را توی ظرفشویی خالی کرد: - مامان راست میگه دخترم.
کیف دستی اش را روی شانه انداخت و به آشپزخانه آمد:
- سویچ ماشین کو؟
تنگ ماهی را آبکشی کرد و زیر شیر آب گذاشت تا پُر شود. با سرش به میز نهار خوری اشاره کرد:
- اونجاست.
دسته ی کلید را با عصبانیت برداشت، دست بچه را گرفت و از طول هال گذشت. صدای درهال را شنید که محکم به هم خورد.
تنگ ماهی را برداشت و از آشپزخانه بیرون آمد. تنگ را که روی میز گذاشت. ساعت دیواری تنهایی اش را اعلام کرد. سرش را برداشت. ساعت سه بود. دستانش را به هم مالید و با شوق صندلی را عقب کشید و نشست. قلم را از روی کاغذ برداشت و شروع به نوشتن کرد:
- بربلندای تپه ای که فاصله چندانی با دریا نداشت، روی نیمکت سبز رنگی نشسته بود و دریا را می نگریست. نسیم خنکی می وزید و صدای امواج دریا از آن فاصله شنیده می شد. ساحل دریا که در تابستان از ازدحام جمعیت موج می زد، حالا فقط مرد جوانی درآن پائین روی شن های خیس با سگش بازی می کرد. کمی آن طرف تر پرنده گان دریائی را دید که با رنگهای سفید و خاکستری شان تجمع کرده بودند و گاه با امواج کف آلود دریا که به ساحل شنی می خورد به عقب می پریدند...
از این شروع خوشش نیامد. کاغذ را مچاله کرد و توی آشغالی زیر میز انداخت و دوباره شروع کرد:
... پائیز بود و هوا داشت رو به سردی می رفت و ساحل دیگر خلوت شده بود و کافه های کنار ساحل که در تابستانها، با آن صدای بلند موزیک شان که تا شعاع صدها متری بگوش می رسید و میزبان هزاران توریست بودند و آنقدر شلوغ می شدند که برای خریدن یک آبجو می بایست بیشتر از یک ساعت توی صف می ایستادی، دیگر همه را جمع کرده بودند و حالا نه ازآن کافه ها خبری بود و نه از آن اذهام جمعیتی که زیر تابش آفتاب سوزان، روی ساحل شنی دراز کشیده و یا در رفت و آمد بودند. حالا فقط چند تخته الوار چوبی از آنها برجای مانده بود. تا چشم کار می کرد، دریا بود و در سوی دیگر تپه ی پُر از گیاهی که در امتداد دریا تا افق ادامه داشت.
باد سردی از جانب دریا می وزید. یقه ی کاپشن اش را به هم آورد و دگمه هایش را بست...
صدای کسی را شنید که از پله ها بالا می آمد. چند ضربه به در خورد. قلم را محکم روی کاغذ انداخت. ضربه ها تکرار شد.
- چرا دیگه نمی رن؟
به تندی صندلی راعقب زد و برخاست. در را که گشود پیرمردی با موهای سفید و تبسمی بر لب درآستانه ی در ایستاده بود.
- بله؟
- ببخشید، طبقه ی پا&#۶۵۱۶۳;ینی نیستن؟
شانه هایش را بالا انداخت: چه می دونم! زنگ بزنید.
- زدم، کسی باز نمی کنه. دستش را به کمرش گرفت و ادامه داد: آخ! باید این همه پله رو دوباره برم پایین؟
لای در ایستاده بود و نگاهش می کرد.
- می شه چند دقیقه ی مهمون شما باشم تا اونا بَر می گردن؟
چشمانش را بست تا خیلی زود تصمیم بگیرد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را گشود. با نارضایتی اشاره داد تا داخل شود. پشت سر پیرمرد وارد هال شد و نشستند. احساس کرد او را جایی دیده است.
- همدیگررو دیدیم؟
- ممکنه.
دستی به سرش کشید و پرسید:
- چیزی می خورید؟
نگاه اش را دور اتاق چرخاند:
- چرا که نه؟
- چی می خورید؟
- بوی چای ات محشره.
برخاست و به آشپزخانه رفت.
پیرمرد هم چنان سرش را دور اتاق می چرخاند. با صدای بلند بطوریکه او بشنود گفت:
- مزاحم شدیم.
دو فنجان را از توی کابینت برداشت و روی سینی گذاشت:
- مراحمی آقا.
- تنهایی؟
چای را که توی فنجانها ریخت، قوری را روی سماور گذاشت:
- بچه ها همین الان رفتن دریا. تو راه پله ندیدی شون؟
عصایش را به لبه ی مبل تکیه داد:
- شما چرا نرفتید؟
با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد:
- یه کاری داشتم.
کلاهش را از سرش گرفت و کنارش روی مبل گذاشت:
- پس واقعن مزاحم شدیم!
فنجان چای را جلویش گذاشت:
- نه بابا، کار مهمی نبود. یکشنبه بود و تعطیل گفتیم چیزی بنویسیم. تو هفته که باس مث سگ بدوویم. مائیم و این یه روز دیگه، کاری کردیم، کردیم، نکردیم از دستمون رفته.
فنجان چای را از روی سینی برداشت:
- نویسنده ای؟
نه بابا نویسنده کیه! کاغذ حروم می کنیم.
چای اش را هورت کشید:
- حالا چی می نویسی؟
پایش را روی پا انداخت:
- قصه، حالا با یه رُمان مشغولم.
- پس حرفه ای هستی؟ تا حالا چیزی هم چاپ کردی؟
- حقیقتش هنوز نه، اما اگه این رُمانم تموم بشه، شاید چاپ اش کنم.
به آرامی چای اش را هورت می کشید. انگار نگاهش می خندید. بیش تر به اطراف می نگریست. کمتر نگاهش با اوتلاقی می کرد. هم چنان که گوش می کرد مرتب سرش را تکان می داد.
- چقدر رفتارش مثل پدرمه!
حالا کلاه لبه دارش را روی زانویش گذاشته بود و با نوک انگشت اش به آن می زد. سری تکان داد:
- هنوز جوونی، وقت داری.
خندید و بلند شد و کنار پنجره رفت:
- شما اینطور فکر می کنید؟
فنجان خالی را روی میز گذاشت: چند وقته که می نویسی؟ کارت همینه؟
پرده را کنار زد و نور آفتاب توی اتاق ریخت:
- نه، کارمندم، اما ازبچه گی به نوشتن علاقه داشتم، آرزوم این بود که نویسنده بشم. از نوشتن لذت می برم.
نوشته اش را از روی میز برداشت و جلوی پیرمرد انداخت:
- اما افسوس که هیچوقت فرصت اینو پیدا نکردم تا به اندازه ی دلم بنویسم.
- چرا؟
نوشته را برداشت و پرسید:
- بخونم؟
سری به عنوان تأیید تکان داد:
- خوب دیگه زندگی با همه ی مشکلاتش. تا بچه بودم درس و مشق و مدرسه، بزرگ تر هم که شدم چیزای دیگه مث ازدواج و...
- تا شما اینو می خونید یه چای دیگه بیارم؟
- ممنونم.
برخاست سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت. از همان جا پرسید:
- بیسکویت می خورید؟
- چرا که نه!
روی مبل خودش را جابجا کرد:
- راستی، چرا می نویسی؟
با سینی چای آمد و نشست:
- همین جوری، حرفامو بزنم.
- با کی؟
- با مردم.
- چی رو می خوای به مردم بگی؟
- خوب یه چیزایی که فکرمی کنم باید گفته بشه.
- مث چی؟
- خوب خیلی چیزا.
- مگه مردم نمی دونند؟
- خیلی چیزا رو نه.
- چرا فکر می کنی چیزایی روکه تو می دونی مردم نمی دونن؟
سرش را خاراند و کمی دستپاچه شد:
- می دونی؟ نوشتن خودش یه جور ارتباطه.
- و ارتباطی که شما تا حالا موفق نشدید برقرارش کنید، درست می گم؟
سری تکان داد:
- خوب تا کاراچاپ نشن که ارتباط برقرار نمی شه. بالاخره روزی برقرار می شه.
- از کجا اینقدر مط&#۶۵۲۵۲;&#۶۵۱۶۳;نی؟ تازه! مگه هر چرندیاتی که چاپ بشه موفقه؟
- مط&#۶۵۲۵۲;&#۶۵۱۶۳;ن نیستم اما امیدوارم.
- مرتیکه چقدر بی ادبه!
چای اش را برداشت و تکیه داد.
- می دونی؟ منم مث تو یه روزی جوون بودم و عاشق نوشتن و امیدوار بودم که روزی نویسنده ی موفقی می شم و با نوشته هام کارهایی می کنم.
- خوب شدی؟
جرعه ای چای نوشید و فنجان را روی میز گذاشت:
- نه نشدم، و الان وقتی به اون همه روزای قشنگی که ازدست دادم فکرمی کنم قلبم می گیره. ای کاش اون زمون کسی به من می گفت چه اهمیتی داره که پیچ رودخونه چه جوریه و سرچشمه ش کجاس، برو پسرتا آفتاب نرفته شناتو بکن.
هزاران بار آفتاب در اومد و رفت و من خودمو کنُج اتاق حبس کردم و فلسفه و مثنوی خواندم، شبا به جای اینکه برم بیرون و ماهو نگاه کنم، پرده رو کشیدم و دود چراغ خوردم و دفتر سیاه کردم، تا به خودم اومدم پیرشدم. هم به خودم ظلم کردم و هم به بچه هام. دست آخر هم هیچ گهُی نشدم..
دستی به سبیل های سفیدش کشید و ادامه داد:
- می دونی؟ نویسندگی کار هر کسی نیست. آدم خودشو می خواد. باید خیلی جون سخت باشی و دنده ی فیل داشته باشی. از خیلی چیزا باید بگذری. مث کِشت کردن تو زمین پُر از سنگلاخه، معلوم نیست که حتمن ثمر بده. اگه ثمرنده مث من نه تنها به خودت، به خونواده ات هم ظلم کردی. حالا تو هنوز جوونی و فرصت داری تا قبل از اونکه مث من بشی تکلیفتو روشن کنی. نویسندگی نه شغله و نه سرگرمی. قمار زندگیه. مواظب باش که داری با دُم شیر بازی می کنی.
آرنجش را خاراند و با حرکت دست گفت:
- اما به اعتقاد من مهم جاری شدنه، نه به دریا رسیدن.
- این فقط یه شعاره پسر.
- منظورت چیه؟
تکه ی بیسکویتی را به دهان برد:
- زندگیتو بکن. امروز و گرو فردات نذار.
سیگاری روشن کرد و دودش را به طرف پنجره بیرون داد:
- حالا چرا این حرفا رو به من می زنی؟
- چون می بینم داری اون راهی رو می ری که من رفتم. عاقبت هم مث من هیچ ....
- نه، اینطور نیست. من راه خودمو می رم.
- چه راهی؟ لای جملات کپک زده نفس کشیدن و تو کوچه های سرد و خشکِ خیالت ویلون شدن؟
- نه تو هنوز منو نمی شناسی، از کجا می دونی که من زندگی نمی کنم؟ نوشتن برا من خودش یه جور زندگیه.
- با همین شعارهات داری زندگی ِخودت و خونوادتو حروم می کنی. نقد رو گرو نسیه می ذاری.
- مث چی؟
- مث امروزکه بچه ی معصومتو تو این هوای به این قشنگی ول می کنی تنها با مادرش بره دریا، می شینی توخونه و به قول خودت چرت و پرت می نویسی که مثلن درآینده با مردم ارتباط بگیری؟
- اصلن این کیه که اومده توخونه ی من و این طوری با من حرف می زنه؟ چطور به خودش اجازه می ده سرمن داد بزنه؟ شیطونه می گه دُمشو بگیرم و بندازمش بیرون!
- چی داری می گی آقا ی محترم؟
- جمع کن پسر این دفتر دستکو، پاشو زندگی تو بکن، فردا بچه ات بزرگ می شه، خودت پیرمی شی غصه شو می خوری ها! پاشو برو تا نرفتن، دست بچه تو بگیر و بزن به دریا.
- دیگه داره زیادی میره، انگار چای مُفت زبونشو دراز کرده!
- اصلن شما کی هستید؟ چرا تو زندگی شخصی من دخالت می کنید؟
صدای پایی توی راه پله آمد، انگار کسی با عجله بالا می آمد. پیرمرد با خونسردی عصایش را از کنار مبل برداشت.
- خیلی خوب، مث این که اومدن.
برخاست و کلاهش را سرش گذاشت و با تبسمی در چهره به سوی در رفت. دم در ایستاد، سرش را برگرداند. با عصایش اشاره داد:
- زندگی یادت نره!
پیر مردکه از هال خارج شد در را محکم پشت سرش بست:
- مرتیکه عوضی! فکر کرده کیه؟ برو دست بچه تو بگیر...
به هال برگشت و نوشته اش را برداشت تا پیش میزش برود و مشغول شود، در ِهال باز شد، زنش با عجله وارد شد و به طرف میز نهار خوری رفت.
- خوش گذشت؟.
سویچ را از روی میز برداشت:
- مث اینکه داریم می ریم ها!
- چشمانش را گرد کرد:
- کجا؟
- حالت خوبه؟ اومدم سویچو بردارم!
- پس این همه مدت کجا بودید؟
- کدوم مدت؟ اشتباهی کلید خونه رو بجای سویچ برده بودم.
- من یه ساعته با این آقاهه نشستم و گپ زدم...
- چی می گی؟ کدوم آقا؟
- همین آقاهه که الان اومد پایین، تو راه پله ندیدیش؟
- پایین ِکجا؟ راه پله ی چی؟ تو مثه اینکه پاک قاطی کردی ها!
- بابا همین پیرمرده، موسرسفیده، الان با شما اومد تو راه پله! چطور ندیدیش!
- برو بابا مارو هم خُل کردی!
به طرف مبل ها اشاره کرد:
- ببین اینها براش چای...! یک فنجان روی میز بود. به ساعت نگاه کرد، ساعت سه و پنج دقیقه بود.


هژبر میرتیموری
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید