جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
رساله دلگشا - عبید زاکانی (تاریخ وفات : 771 هـ.ق) ، استان قزوین
ـ مؤذنی بانگ میگفت و میدوید. پرسیدند كه چرا میدوی؟ گفت : «میگویند كه آواز تو از دور خوش است؛ میدوم تا آواز خود را از دور بشنوم.»
ـ سلطان محمود پیری ضعیف را دید كه پشتوارهای خار میكشد. بر او رحمش آمد، گفت : «ای پیر دو - سه دینار زر میخواهی؛ یا درازگوشی؛ یا دو - سه گوسفندی؛ یا باغی كه به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟» پیر گفت : «زر بده تا در میان بنهم و بر درازگوشی بنشینم و گوسفندانی در پیش گیرم و به باغ بروم و به دولتِ تو باقی عمر آنجا بیاسایم.» سلطان را خوش آمد و فرمود چنان كردند.
ـ جمعی قزوینیان به جنگ مَلاحِدِه رفته بودند؛ در بازگشتی، هر یك سر ملحدی بر چوب كرده، میآوردند. یكی پایی بر چوب میآورد. پرسیدند كه این را كه كشت. گفت: «من.» گفتند : «چرا سرش نیاوردی؟» گفت : «تا من برسیدم سرش برده بودند.»
ـ شخصی با دوستی گفت كه مرا چشم درد میكند، تدبیر چه باشد؟ گفت : «مرا پارسال دندان درد میكرد، بركندم.»
ـ سلطان محمود را در حالت گرسنگی، بادنجان بورانی پیش آوردند؛ خوشش آمد. گفت : «بادنجان طعامی است خوش.» ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد. گفت : «بادنجان سخت مضر چیزی است.» ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام كرد. سلطان گفت : «ای مردك نه این زمان مدحش میگفتی؟» گفت : «من ندیم تواَم، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی میباید گفت كه تو را خوش آید نه بادنجان را.»
ـ قزوینی خر گم كرده بود؛ گرد شهر میگشت و شكر میگفت. گفتند : «شكر چرا میكنی؟» گفت : «از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم وگرنه نیز امروز چهارم روزی بود كه گم شده بودمی.»
ـ درویشی به درِ خانهای رسید؛ پارهنانی بخواست. دختركی در خانه بود، گفت : «نیست.» گفت : «چوبی، هیمهای؟» گفت : «نیست.» گفت : «پارهای نمك؟» گفت: «نیست.» گفت : «كوزه آب؟» گفت : «نیست.» گفت : «مادرت كجاست؟» گفت : «به تعزیه خویشاوندان رفته است.» گفت : «چنین كه من حال خانه شما میبینم، ده خویشاوند دیگر میباید كه به تعزیت شما آیند.»
ـ عسسان، شب به قزوینیِ مست رسیدند؛ بگرفتند كه برخیز تا به زندانت بریم. گفت : «اگر من به راه توانستمی رفت، به خانه خود رفتمی.»
ـ مولانا قطبالدین به عیادت بزرگی رفت. پرسید كه : «چه زحمت داری؟» گفت : «تبم میگیرد و گردنم درد میكند. اما شكر كه یك دو روز است تبم شكسته است؛ اما گردنم هنوز درد میكند.» گفت : «دل خوشدار كه آن نیز در این یكی - دو روزه میشكند.»
ـ تركمانی با یكی دعوی داشت. بستویی (كوزهای) پر گچ كرد و پارهای روغن بر سر گذاشت و از بَهرِ قاضی رشوت برد. قاضی بستُد و طرف تركمان گرفت و قضیه چنان كه خاطرِ او میخواست آخِر كرد و مكتوبی مُسَجَل به تركمان داد. بعد از هفتهای، قضیه روغن معلوم كرد. تركمان را بخواست كه در آن مكتوب سهوی هست، بیار تا اصلاح كنم. تركمان گفت : «در مكتوب من هیچ سهوی نیست؛ اگر سهوی باشد، در بستو باشد.»
ـ قزوینی با كمان بیتیر به جنگ میرفت كه تیر از جانب دشمن آید؛ بردارد. گفتند: « شاید نیاید.» گفت : «آن وقت جنگ نباشد.»
ـ دزدی، در شب، خانه فقیری میجست. فقیر از خواب بیدار شد، گفت : «ای مردك آنچه تو در تاریكی میجویی، ما در روز روشن میجوییم و نمییابیم.»
ـ استرطلحك را بدزدیدند : یكی میگفت : «گناه توست كه از پاسِ آن اهمال ورزیدی.» دیگری گفت : «گناه مِهتر است كه درِ طویله باز گذاشته است.» گفت : «پس در این صورت دزد را گناه نباشد.»
ـ شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانید و نیمهشب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید. پرسید كه : «در آنجا چه میكنی؟» گفت : «در خواب غلتیدهام.» گفت: «مردم از بالا به پایین غلتند، تو از پایین به بالا غلتی؟» گفت : «من هم به همین میخندم.»
ـ شخصی خانه به كرایه گرفته بود. چوبهای سقف بسیار صدا میكرد. به خداوند خانه از بَهرِ مرمت آن سخن بگشاد. پاسخ داد كه چوبهای سقف ذكر خداوند میكنند. گفت : «نیك است؛ اما میترسم این ذكر منجر به سجود شود.»
ـ از بَهرِ روز عید، سلطان محمود خلعت هر كسی تعیین میكرد؛ چون به طلحك رسید، فرمود كه پالانی بیارید و بدو دهید. چنان كردند. چون مردم خلعت پوشیدند، طلحك، آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت : «ای بزرگان عنایت سلطان در حق منِ بنده از اینجا معلوم كنید كه شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن، و جامه خاص از تن خود بر كند و در من پوشانید.»
ـ هارون به بهلول گفت : «دوستترین مردمان در نزد تو كیست؟» گفت : «آن كه شكمم را سیر سازد.» گفت : «من سیر میسازم، پس مرا دوست خواهی داشت یا نه؟» گفت : «دوستی نسیه نمیشود.»
ـ جنازهای را بر راهی میبردند؛ درویشی با پسر بر سرِ راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید كه : «بابا در اینجا كیست؟» گفت : «آدمی.» گفت : «كجایش میبرند؟» گفت : «به جایی كه نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نانی و نه آب و نه هیزم؛ نه آتش؛ نه زر؛ نه سیم، نه بوریا، نه گلیم.» گفت : «بابا مگر خانه ما میبرندش.»
ـ رنجوری را سركه هفتساله فرمودند. از دوستی بخواست. گفت : «من دارم اما نمیدهم.» گفت : «چرا؟» گفت : «اگر من سركه به كسی دادمی، سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.»
ـ درویشی به درِ دِیهی رسید؛ جمعی كدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت : «مرا چیزی بدهید وگرنه به خدا، با این دیه همان كنم كه با آن دیه كردم.» ایشان بترسیدند؛ گفتند مبادا كه ساحری باشد كه از او خرابی به دیه ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند كه : «با آن دیه چه كردی؟» گفت : «آنجا سؤالی كردم، چیزی ندادند؛ به اینجا آمدم. اگر شما نیز چیزی نمیدادید. این دیه را نیز رها میكردم و به دیهی دیگر میرفتم.»
ـ سلطان محمود پیری ضعیف را دید كه پشتوارهای خار میكشد. بر او رحمش آمد، گفت : «ای پیر دو - سه دینار زر میخواهی؛ یا درازگوشی؛ یا دو - سه گوسفندی؛ یا باغی كه به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟» پیر گفت : «زر بده تا در میان بنهم و بر درازگوشی بنشینم و گوسفندانی در پیش گیرم و به باغ بروم و به دولتِ تو باقی عمر آنجا بیاسایم.» سلطان را خوش آمد و فرمود چنان كردند.
ـ جمعی قزوینیان به جنگ مَلاحِدِه رفته بودند؛ در بازگشتی، هر یك سر ملحدی بر چوب كرده، میآوردند. یكی پایی بر چوب میآورد. پرسیدند كه این را كه كشت. گفت: «من.» گفتند : «چرا سرش نیاوردی؟» گفت : «تا من برسیدم سرش برده بودند.»
ـ شخصی با دوستی گفت كه مرا چشم درد میكند، تدبیر چه باشد؟ گفت : «مرا پارسال دندان درد میكرد، بركندم.»
ـ سلطان محمود را در حالت گرسنگی، بادنجان بورانی پیش آوردند؛ خوشش آمد. گفت : «بادنجان طعامی است خوش.» ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد. گفت : «بادنجان سخت مضر چیزی است.» ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام كرد. سلطان گفت : «ای مردك نه این زمان مدحش میگفتی؟» گفت : «من ندیم تواَم، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی میباید گفت كه تو را خوش آید نه بادنجان را.»
ـ قزوینی خر گم كرده بود؛ گرد شهر میگشت و شكر میگفت. گفتند : «شكر چرا میكنی؟» گفت : «از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم وگرنه نیز امروز چهارم روزی بود كه گم شده بودمی.»
ـ درویشی به درِ خانهای رسید؛ پارهنانی بخواست. دختركی در خانه بود، گفت : «نیست.» گفت : «چوبی، هیمهای؟» گفت : «نیست.» گفت : «پارهای نمك؟» گفت: «نیست.» گفت : «كوزه آب؟» گفت : «نیست.» گفت : «مادرت كجاست؟» گفت : «به تعزیه خویشاوندان رفته است.» گفت : «چنین كه من حال خانه شما میبینم، ده خویشاوند دیگر میباید كه به تعزیت شما آیند.»
ـ عسسان، شب به قزوینیِ مست رسیدند؛ بگرفتند كه برخیز تا به زندانت بریم. گفت : «اگر من به راه توانستمی رفت، به خانه خود رفتمی.»
ـ مولانا قطبالدین به عیادت بزرگی رفت. پرسید كه : «چه زحمت داری؟» گفت : «تبم میگیرد و گردنم درد میكند. اما شكر كه یك دو روز است تبم شكسته است؛ اما گردنم هنوز درد میكند.» گفت : «دل خوشدار كه آن نیز در این یكی - دو روزه میشكند.»
ـ تركمانی با یكی دعوی داشت. بستویی (كوزهای) پر گچ كرد و پارهای روغن بر سر گذاشت و از بَهرِ قاضی رشوت برد. قاضی بستُد و طرف تركمان گرفت و قضیه چنان كه خاطرِ او میخواست آخِر كرد و مكتوبی مُسَجَل به تركمان داد. بعد از هفتهای، قضیه روغن معلوم كرد. تركمان را بخواست كه در آن مكتوب سهوی هست، بیار تا اصلاح كنم. تركمان گفت : «در مكتوب من هیچ سهوی نیست؛ اگر سهوی باشد، در بستو باشد.»
ـ قزوینی با كمان بیتیر به جنگ میرفت كه تیر از جانب دشمن آید؛ بردارد. گفتند: « شاید نیاید.» گفت : «آن وقت جنگ نباشد.»
ـ دزدی، در شب، خانه فقیری میجست. فقیر از خواب بیدار شد، گفت : «ای مردك آنچه تو در تاریكی میجویی، ما در روز روشن میجوییم و نمییابیم.»
ـ استرطلحك را بدزدیدند : یكی میگفت : «گناه توست كه از پاسِ آن اهمال ورزیدی.» دیگری گفت : «گناه مِهتر است كه درِ طویله باز گذاشته است.» گفت : «پس در این صورت دزد را گناه نباشد.»
ـ شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانید و نیمهشب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید. پرسید كه : «در آنجا چه میكنی؟» گفت : «در خواب غلتیدهام.» گفت: «مردم از بالا به پایین غلتند، تو از پایین به بالا غلتی؟» گفت : «من هم به همین میخندم.»
ـ شخصی خانه به كرایه گرفته بود. چوبهای سقف بسیار صدا میكرد. به خداوند خانه از بَهرِ مرمت آن سخن بگشاد. پاسخ داد كه چوبهای سقف ذكر خداوند میكنند. گفت : «نیك است؛ اما میترسم این ذكر منجر به سجود شود.»
ـ از بَهرِ روز عید، سلطان محمود خلعت هر كسی تعیین میكرد؛ چون به طلحك رسید، فرمود كه پالانی بیارید و بدو دهید. چنان كردند. چون مردم خلعت پوشیدند، طلحك، آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت : «ای بزرگان عنایت سلطان در حق منِ بنده از اینجا معلوم كنید كه شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن، و جامه خاص از تن خود بر كند و در من پوشانید.»
ـ هارون به بهلول گفت : «دوستترین مردمان در نزد تو كیست؟» گفت : «آن كه شكمم را سیر سازد.» گفت : «من سیر میسازم، پس مرا دوست خواهی داشت یا نه؟» گفت : «دوستی نسیه نمیشود.»
ـ جنازهای را بر راهی میبردند؛ درویشی با پسر بر سرِ راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید كه : «بابا در اینجا كیست؟» گفت : «آدمی.» گفت : «كجایش میبرند؟» گفت : «به جایی كه نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نانی و نه آب و نه هیزم؛ نه آتش؛ نه زر؛ نه سیم، نه بوریا، نه گلیم.» گفت : «بابا مگر خانه ما میبرندش.»
ـ رنجوری را سركه هفتساله فرمودند. از دوستی بخواست. گفت : «من دارم اما نمیدهم.» گفت : «چرا؟» گفت : «اگر من سركه به كسی دادمی، سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.»
ـ درویشی به درِ دِیهی رسید؛ جمعی كدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت : «مرا چیزی بدهید وگرنه به خدا، با این دیه همان كنم كه با آن دیه كردم.» ایشان بترسیدند؛ گفتند مبادا كه ساحری باشد كه از او خرابی به دیه ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند كه : «با آن دیه چه كردی؟» گفت : «آنجا سؤالی كردم، چیزی ندادند؛ به اینجا آمدم. اگر شما نیز چیزی نمیدادید. این دیه را نیز رها میكردم و به دیهی دیگر میرفتم.»
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
طالبان حجاب دولت توماج صالحی امام خمینی رئیسی رهبر انقلاب کارگران سریلانکا پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم
کنکور تهران سازمان سنجش هواشناسی سیل آتش سوزی شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا وزارت بهداشت قتل
قیمت خودرو خودرو سازمان هواشناسی دلار قیمت دلار بازار خودرو قیمت طلا بانک مرکزی ایران خودرو ارز مسکن قیمت سکه
ترانه علیدوستی تلویزیون گردشگری سینمای ایران مهران مدیری سحر دولتشاهی کتاب تئاتر موسیقی
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
اسرائیل غزه رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه روسیه حماس چین اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا ترکیه
فوتبال پرسپولیس سردار آزمون استقلال بارسلونا بازی باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال فوتسال تراکتور لیگ برتر انگلیس والیبال
همراه اول تیک تاک بنیاد ملی نخبگان فیلترینگ اپل ناسا وزیر ارتباطات نخبگان مایکروسافت
مالاریا کاهش وزن استرس پیری سلامت روان داروخانه