پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا
هدیه
روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود. مقابل او، دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفتهٔ زیبائی و شکوه دسته گل پیرمرد شده بود و لحظهای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخاست، بهسوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: ”متوجه شدم که تو عاشق این گلها شدهای، آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئن هستم که او از این که آنها را به تو هدیه بدهم، خوشحالتر خواهد شد. دخترک با خوشحالی، دسته گل را پذیرفت و با چشمهایش پیرمرد را که از اتوبوس پائین میرفت، بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد بهسوی دروازهٔ آرامگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و در کنار نردهٔ در ورودی نشست.
برگرفته از کتاب: ”نوشتههای دلنشین“، ”جهانبخش موسوی رکعتی“
خوزه نورن اسینا
منبع : مجله شادکامی و موفقیت
همچنین مشاهده کنید