پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

خاطرات کودکی


نمایش بزرگتر تصویر تا الان یه رب بود که داشتم فکر میکردم روی این سکوی خاکی بشینم یا نشینم. نمیدونم ازچی میترسیدم. میترسیدم که شلوارم خاکی بشه یا اینکه اثر اندامم روی خاکها نقش ببنده؟ ولی با همه این فکرها نشستم. نمیدونم چرا، ولی فکر میکنم چون به هیچ نتیجه ای نرسیدم این کارو کردم. البته برای مدتی به فکر خریدن روزنامه افتادم تا ازش برای نشستن استفاده کنم ولی هم به دلیل دوری روزنامه فروشی و هم به دلیل قیمت روزنامه این کار رو نکردم.
اینجا جای خوبیه. هوا هم هوای خوبیه. سایه هم که هست و این آقای نگهبان آموزشگاه هم که با شستن ماشین خانم رئیس، حسابی بوی نم بارون تو فضای کوچه زنده کرده. نمیدونم چرا ولی مجموع همه اینها، بوی خاک نمناک، سایه کج و کوله درخت و هوای ملایم بهاری منو یادگذشته ها میندازه. گذشته هایی که نمیدونم باید بگم گذشته های دور یا باید بگم گذشته های نزدیک. فکر میکنم ده سال پیش بود یا شایدم نه سال و یازده ماه. اونروزا بابام موهاشوخودش سیاه نگه میداشت. خیلی ها میگفتن که موهاشو رنگ میکنه ولی من مطمئن بودم که اون موهاشو رنگ نمیکنه. من میدونستم که خودش اونارو سیاه نگه داشته. اینو به همه کسایی که می گفتن رنگ کرده میگفتم ولی هیچکس باور نمیکرد. همه میگفتن مگه میشه؟
وقتی به این سوال فکر میکردم میدیدم که حق با اوناست، نمیشه. ولی من مطمئن بودم که بابام این کارو میکنه، میدونستم که میتونه ولی نمیدونستم چطور. برای همین زیاد با کسی سر این موضوع بحث نمیکردم. فقط برای دلخوشی خودم، تو دلم میگفتم حیف که بابا های شما لازم نیست موهاشونو سیاه نگه دارن وگرنه شما هم می فهمیدین که میشه.
بعضی‌ها هم می‌پرسیدن که چرا این کارو می‌کنه؟ جواب این سوال رو داشتم خیلی جواب خوبی هم داشتم ولی هیچوقت به هیچکس نگفتم، نگفتم که چرا اون مجبوره که خودش موهاشو سیاه نگه داره. من همیشه سعی میکردم که جواب این سوال رو به خودمم نگم. به قول معروف خودمو بزنم به خنگی.
تو این چند سال و چند ماهی که زندگی کردم، خودم نتونستم بیشتر از دوبار از بابا بپرسم که چرا موهاشو سیاه نگه میداره. البته نتونستم که نه، بهتره بگم بیشتر از دوبار نخواستم که بپرسم. یکروز جمعه در حالی که بابا داشت روزنامه می خوند گفتم: "بابا" گفت:"هوم" بابام همیشه منظورش از هوم این بود که "بله پسرم" من دوباره گفتم :"بابا" دوباره گفتم چون اون هنوز داشت روزنامه میخوند و ترجیح میداد که هم روزنامه بخونه و هم به من جواب بده، ولی من اصلا دوست نداشتم. دوست داشتم با من مثل یه آدم بزرگ برخورد کنه. اونم در جواب بار دوم که گفتم بابا، روزنامشو گرفت پایین و گفت "جانم پسرم". وقتی گفت جانم پسرم، به قدری لذت بردم که انگار بزرگترین جایزه ادبی دنیا رو به من دادن. آخه اون بدون اینکه من چیز اضا فه ای بگم، فقط با تکرار کلمه بابا، فهمیده بود که من می خوام اون به من مثل یه آدم بزرگ توجه کنه.
به هرحال پرسیدم که :"بابا؟ تو چرا موهاتو سیاه نگه داشتی؟"
هیچوقت بابامو اینجوری ندیده بودم. داشت لبخند میزد. لبخندی به نرمی پر قوی سفید، به لطافت نگاه های مادرم. حالت عجیبی داشت. انگارکه از اولین دقایق تولدش ساعتی چندبار این سوال رو ازش پرسیده بودن و انگار هزار ساله که ساعتی چند بار به این سوال لبخند زده. از لباش موج لبخند به چشمم میخورد و از چشماش تیر غصه به قلبم.
با خودم گفتم که شاید متوجه سوالم نشده، برای همین دوباره پرسیدم که:" چرا موهاتو سیاه نگه داشتی؟"باهمون لبخند و نگاه، با همون لبخندی که از شدت سنگینی احساس میکردم صد کارگر مصری لازمه تا اینجور بی حرکت نگهش داره، بی هیچ تغییری، دستشو بلند کرد و شروع کرد به نوازش کردن پشت سرم. من هنوز داشتم به اون نگاه میکردم و منتظر جواب بودم. ولی بابا بدون اینکه چیزی بگه سرم رو گرفت و روی سینش گذاشت. نمیدونم چرا این کارو کرد ولی یا میخواست که اشک منو نبینه یا میخواست که من اشک اونو نبینم. به هر حال کار درستی بود آخه من دیگه مرد شده بودم. نباید گریه می کردم. اگرهم مرد نشده بودم دیگه باید می‌شدم!
هر شب توی خونه مهمونی داشتیم. خیلی ها میومدن و میرفتن ولی یکیشون هر شب سرمیزد. حتی جمعه و تعطیلی هم حالیش نبود. لحظه به لحظه به بهانه های مختلف در خونه ما سبز میشد. از ریختش متنفر بودم. دوست داشتم خفش کنم. دوست داشتم که آنچنان میخی توی کفشش درست کنم که تا چند ماه دم خونه ما پیداش نشه. ولی مامان بزرگم میگفت بهش احترام بذار، ازش پذیرایی کن، اون حبیب خداست، گناهی نداره، اگه اون نباشه کسی نیست که آدمهارو تو مسافرتهای طولانی و ابدی راهنمای کنه. همه اینها درست بود ولی من دوست نداشتم که اون کسی از مارو ببره مسافرت برای همین هر وقت از در میومد تو میدویدم دم در و جولش خوشمزه بازی درمی آوردم و هی جک می گفتم تا شایدازمن خوشش بیاد ومنوببره. ولی اون اصلا منو نمی دید. چشماش تیز می شد و از بالا سر من همه جارونگاه می کرد. انگار که هر شب دنبال کس خاصی می اومد. وقتی که قدم بر می
داشت، دستهای کوچکم رودور یکی از رونهای پاش حلقه می کردم و محکم می گرفتم که نتونه جلوتر بره، درست مثل بازی کودکانه ای که با بابام میکردم. بابام قویترین مرد دنیا بود ولی باز هم وقتی من رون پاشو می‌گرفتم دیگه نمی تونست راه بره. ولی اون مهمون ناخونده، اون مرد مهم دوست نداشتنی، اصلا نمی‌فهمیدم که چه جوری از توی دستم در می رفت. انگار که از جنس من نبود. مثل حباب صابون از توی دستم غیب می‌شد و دوباره ظاهر می شد. مطلقا هیچکاری نمی تونستم بکنم. احساس بدی می‌کردم. تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که از حرس دستامو مشت می کردم و دندونامو به هم فشار می‌دادم. اونقدر محکم فشار می دادم که تمام هیکل تپلم می لرزید و با وحشت نگاه می کردم که آیا این مهمون نا خونده امشب کسی رو به مسافرت خواهد برد؟!
تمام بزرگترا می‌دونستن که اون حتما یه شبی، یکی از این شبها، یکی از ماهارو به مسافرت می‌بره. فقط من نمی‌دونستم که منم فهمیده بودم. بزرگترا خیلی چیزهارو بیشتراز من می‌دونستن مثلا اینکه در مقابل اون مهمون ناخونده، اون مهمونی که مامان بزرگم می گفت ازش پذیرایی کن، به اون احترام بذار، هیچ کاری نمیشه کرد. حتی التماس وگریه زاری هم نمیشه کرد. پس چرا من اونقدرتلاش می‌کردم؟!
کم کم با گذشت زمان بزرگ و بزرگتر می‌شدم و کمتر در مقابل اون مهمون که می‌گفتند عزیز و دوست داشتنیه مقاومت میظکردم. تقریبا همه اطرافیان از این موضوع خوشحال بودن. به من نمی گفتن، ولی من گهگداری یواشکی می‌شنیدم که می‌گفتن "پسر خوبیه، داره مرد میشه،" درست بود. داشتم مرد می شدم. ولی مرد شدن یعنی چی؟یعنی تسلیم؟ آخه من که جز تسلیم شدن کار دیگه ای نکرده بودم. هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که صد سال سیاه دوست ندارم مرد بشم. آخه مرد بشم که چی بشه؟!
روز آخر زندگیم، وقتی از مدرسه به خونه رسیدم، خواهرم که مظلوم ترین کودکی در دنیا بود که تا اون روز به چشم دیده بودم، در رو باز کرد. طبق معمول، مهمون عزیزی داشتیم که اونقدر راحت و بی خیال نشسته بود که انگار تا هزار سال بعد رو برای خودش برنامه ریزی کرده و تمام برنا مه هاشم داره درست و دقیق پیش میره. از چشماش خیلی چیزا فهمیدم چیزهایی فهمیدم که هیچوقت تو زندگی دوست نداشتم بفهمم. ولی چاره ای نداشتم. باید به دقت به حرف چشماش گوش می دادم و مو به مو عمل می‌کردم. آخه من بچه بزرگ خونه بودم. اگه من این کارو نمی کردم کی این وظیفه رو انجام می داد؟ رومو ازش برگردوندم تا برم ببینم که حرفایی که با چشمای دوست نداشتنیش به من زد، حقیقت داره یا نه.خواهرم ایستاده بود. اونم مثل من تازه از مدرسه اومده بود و با چهره دخترانه معصومش به من نگاه می‌کرد. لباساشو عوض کرده بود و دست و صورتش هم شسته بود. هنوز رطوبت ملایمی روی صورتش خود نمایی می‌کرد. چشماش شاد و براق بود و به من خیره شده بود. احساس می کردم که با چشماش داره نهصد تا سوال رو یک جا از من که برادرش بودم، از من که برادر بزرگترش بودم می‌پرسه. هیچ سوالی به زبونش نیومد و فقط نگاه کرد. انگار تمام جواباشو از صورت بهت زده من گرفته بود. اصلا احساس خوبی نداشتم. احساس می کردم که دارم نقش اون مهمون نا خونده رو برای اون طفل معصوم بازی می‌کنم.
دیگه همه چیز روشن و واضح شده بود. دیگه زمان زیادی برای سفر باقی نمانده بود و شاید هم حتی زمان تمام شده بود. کیف و کتاب و هر چی که تو دستم بود از دستم افتاد. از افتادن کیف و کتاب بود که فهمیدم تمام وجودم شل شده. به داداشم، داداش کوچیکم، نگاه کردم. درست مثل مجسمه زیبایی که در این دنیا جز ایستادن و اشک ریختن کار دیگه ای از دستش برنمیاد ایستاده بود و اشک می ریخت. از نگاه وحشت زده کودکا نه اش فهمیدم که تمام نورامیدش به منه. آخه من برادر بزرگترش بودم، آخه من بزرگترین بچه خونه بودم، باید کاری می کردم. ولی چه کاری باید می کردم؟یا اصلا چه کاری می تو نستم بکنم؟!
دیگه هیچی نفهمیدم. شروع کردم به دویدن. زنگ تمام یازده واحد همسایه که با هم زندگی می کردیم رو بارها با تمام قدرت فشاردادم. اونقدرتوچشام اشک بودکه نمیتونستم پله ها رو تشخیص بدم. تمام ساختمونو چهار دست و پا، درست مثل آدم نا بینایی که چوبدستیشو گم کرده بالا و پا یین رفتم و هیچکس نبود. انگار تمام همسایه ها برای خرید لباس مشکی، جهت بدرقه این مسافر قدیمی، که سالها بود انتظار سفر رو می کشید، بیرون رفته بودن.کاری نمیشد کرد. به فکر خواهرم افتادم. برای همین، سریع برگشتم و احساس کردم که جای بابا خیلی خالیه. سریع تلفن رو برداشتم که بهش زنگ بزنم تا اونم خودشو برای مراسم بدرقه برسونه. ولی هر چی فکرمی کردم شماره بابامو یادم نمی اومد. نگاهی به داداشم کردم تا از اون بپرسم. ولی اون هنوز بدون ذره ای حرکت، سر جای قبلیش، ایستاده بود و هنوز اشک می ریخت. بالاخره شروع کردم به شماره گرفتن. هنوز شماره گرفتنم تموم نشده بود که صدایی به گوشم رسید. انگار که کسی می گفت:"به بابا زنگ نزن، بابا کار داره،" فکر کردم که اشتباه می شنوم. ولی وقتی خوب دقت کردم، دیدم که اشتباه نیست. صدا صدای مسافر قدیمی خودمون بود که داشت آخرین سخنان قبل از سفرش رو می گفت. اونقدر زنگ زدم تا تونستم به بابا بگم:"بابا داره دیر میشه، مسافر عزیزمون بالاخره داره میره مسافرت". وقتی تلفن رو قطع کردم، دیگه کسی نمی گفت به بابا زنگ نزن. دیگه هیچ صدایی از هیچکس به گوشم نمی رسید جز صدای هق هق خواهرم که تو اتاقش یه گوشه کز کرده بود و در حالی که زانوهاشو تو بغلش گرفته بود ذره ذره اشک می ریخت. دیگه تقریبا همه همسایه ها جمع شده بودن. ولی هیچکس هیچکاری نمی کرد. آخه هیچکس هیچ کاری هم نمی تونست که بکنه. همه کنار هم ایستاده بودن و فقط نگاه می کردن. انگار که فقط اومده بودن ببینن که چقدر ناتوان هستن.
هر چی دور و برم رو نگاه کردم تا اون مهمون نا خونده رو ببینم، چیزی ندیدم. هیچ اثری هم ازش نبود. انگار هیچوقت، حتی از اطراف خونه ما هم رد نشده. وقتی بابام رسید احساس کردم که دیگه هیچ مسولیتی ندارم وحتی احساس می کردم که اون، اونقدر مرد و قوی و محکمه که منم میتونم بهش تکیه کنم. برای همین به کلی کنار کشیدم .بابا گفت "برید خونه همسایه منم میرم که شاید بتونم این سفر رو عقب بندازم". من می‌دونستم که نمی‌تونه. خودشم اینو خوب می‌دونست. ولی اون هنوز فکر می‌کرد که من چیزی نمی‌دونم. نمی‌دونست که من همه چیزو تو چشمای مهمون ناخونده، خونده بودم. ولی به هر حال با خواهرو برادرم رفتیم خونه همسایه. آخه من فکر می کردم که شاید بابا می خواد این دم آخری با مسافر عزیزمون تنها باشه. شاید کمی حرف کهنه و درددل داشته باشه.
وقتی به خونه برگشتم، همه جمع بودن با لباس سیاه وبابا دم در بود با موهای سفید.
مهدی کاوندی


همچنین مشاهده کنید