پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

جلسه قرآن


جلسه قرآن
نمازخانه پربود ازبچه های مدرسه. همه در ردیف های منظم نشسته بودند و داشتند قرآن می خواندند. احسان جلوی در نمازخانه ایستاد و با تردید گفت: من داخل نمی آیم ! محسن با تعجب پرسید : برای چه ؟ احسان کمی من من کرد و جواب داد : راستش ... راستش من ازآقای ناظم می ترسم ! محسن خنده کوتاهی کرد و گفت: آقای ناظم که ترس ندارد . او قاری قرآن است و همه بچه ها از او قرآن خواندن را یاد می گیرند !
احسان تعجب کرد اما چیزی نگفت! محسن وقتی دید که او داخل نمی شود حرفی نزد و داخل نمازخانه مدرسه شد.
احسان با ناراحتی مقابل نمازخانه نشست و سپس زل زد به کفش ها ی بچه ها و رفت توی فکر. او خیلی دلش می خواست مثل روزهای قبل به نمازخانه برود و درجلسات قرائت قرآن که به خاطر ماه مبارک رمضان برگزارمی شد شرکت کند. ولی آن روزقضیه با روزهای قبل فرق داشت چون برای آقای موسوی ،مربی تربیتی کاری پیش آمده و به مدرسه نیامده بود. به همین دلیل هم آقای ناظم با بچه ها جلسه قرآن را اداره می کرد.
احسان سرش را روی دست خود گذاشت و به فکر کردنش ادامه داد. یعنی آقای ناظم می توانست قرآن خواندن را به بچه ها یاد بدهد؟
بچه ها یکی یکی قرآن می خواندند و احسان در خیال خود به روزگذشته فکر می کرد. آخر او داخل کلاس شلوغ کرده بود و به همین خاطرآقای ناظم بد جوری با او دعوا کرده بود. اصلا تقصیرخودش بود که هر روز توی کلاس شلوغ می کرد . به قول بچه ها دیگرغیرقابل تحمل شده بود. اما تمام اینها یک طرف ، مگر می شد که آقای ناظم هم ...
احسان با خودش همین طورفکرمی کرد که یک دفعه صدای آقای ناظم آمد . او داشت قرآن می خواند، آن هم با صدایی زیبا و دلنشین.‌ احسان گوش سپرد به صوت آقای ناظم. چه قدردوست داشتنی بود . بنابراین او نتوانست طاقت بیاورد و ...
بچه ها دورتا دور آقای ناظم نشسته بودند و احسان هم درکنار او. همه داشتند قرآن می خواندند و احسان هم زیرچشمی به صورت آقای ناظم نگاه می کرد . چه قدردوست داشتنی بود و به قول پدرش مثل تمام مسلمانان واقعی ازچشمانش نورایمان می بارید .
اکبر خورد چشم
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید