سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

فرجام (۳)


فردا روز، دسته‌اى روباه به راه افتادند و آمدند در باغ تا از روباه احوال بپرسند. او را که ديدند گفتند: 'براى چه از ما احوال نمى‌پرسي، اينجا از دست شير چگونه در امان هستي؟' روباه همهٔ آنچه پيش آمده بود براى ديگر روبهان تعريف کرد و آنها با خود فکر کردند که از اين پس نانشان توى روغن است.
چندى از اين ديدار گذشت و از سوى روباه براى ديگر روباهان خبرى نشد تا آنکه ماده روباه هوائى شد و گفت: 'نکند که او حالا با کس ديگرى زندگى مى‌کند و مرا از ياد برده است!' با خود گفت: 'هر طور شده بايد سرش را به سنگ بزنم.' ماده روباه پيش بزرگ روباهان که بسيار پير بود رفت و گفت: 'اگر روباه بيش از اين در اينجا بماند ما بيچاره‌تر خواهيم شد!' روباه پير گفت: 'بايد به جنگل بزرگ برويم و سلطان را خبر کنيم.' روباهى تندپا برگزيده شد تا به جنگل بزرگ برود و پيغام ببرد. روباه تندپا به جنگل بزرگ که رفت با بزرگان شيران ملاقات کرد و حکايت روباه را بازگفت و سپس بازگشت.
سلطان بزرگ جنگل، گرگ‌ها را فراخواند و از آنان خواست بروند روباه را بدرّند و تکه‌تکه کنند و يا دست‌بسته به حضورش بياورند.
حال از آن شيرى بشنويم که روباه دست‌هايش را بست و شکارش را خورد. شير رّد پاى روباه را گرفت و رفت. رفت و رفت تا به روباه ماده رسيد. روباه مادهّ همين که شير را ديد خوشحال شد و تعظيم نمود و جريان روباه را براى او تعريف کرد اما از آنجا که شير از همهٔ روبهان دلگير شده بود حرف‌هايش را به باور نياورد و به راه‌ ادامه داد، تا آنکه به پاى باغ، باغبان فريب خورده رسيد. روباه شستش خبردار شد و به نزد باغبان رفت و گفت: 'چه نشسته‌اى که شيرى به در باغ آمده است.' باغبان سخت ترسيد و گفت: 'اى روباه دستم به دامنت تا زنده بودن آن شير، هيچ سر و صدائى در اينجا نبود مگر مرغى خورده مى‌شد يا انگورى برده مى‌شد، ولى حالا کار به جائى رسيده که شير به سراغم مى‌آيد؟' روباه، چون ترس باغبان را مشاهده کرد گفت: 'اى باغبان اينکه ترس ندارد براى آنکه او را از اينجا برانى برو و جسد شير کشته شده را بر سر راهش قرار ده، تا آن را ببيند هول مى‌کند، و از اينجا خواهد رفت.' باغبان چنين کرد و شير که پى انتقام آمده بود و تا جسد شير هلاک شده را ديد فکرى کرد و سر از راه گرداند.
روباه به باغبان گفت: 'ديدى چه برسرش آوردم.' و افزود: 'حالا زودى به شهر برو و چند تله بخر!'
باغبان، راهى شهر شد. خريد کرد و به باغ بازگشت. باغبان تله را در چهارگوشهٔ باغ کار گذاشت و بر روى آنها علف ريخت.
و امّا شير رفت و رفت تا مگر به جنگل پيش سلطان بزرگ برود که در راه با دسته‌اى گرگ که براى نابودى عازم بودند برخورد کرد. شير آنچه بر سرش آمده بود براى گرگ‌ها بازگفت و گرگ‌ها از او خواستند تا باغ همراهى‌شان کند. شير هم پذيرفت و همراه گرگ‌ها به سوى باغ حرکت کرد. آنها شباشب به باغ رسيدند و بى آنکه بوئى از تله‌ها ببرند به دام افتادند و تنها يکى دو گرگ جان سالم به در بردند و خبر را به سلطان بزرگ رساندند. گفتند: 'چه نشسته‌اى که چنين و چنان شد!' و چاره خواستند.
روباه باز به باغبان گفت: 'آنها دست بردار نيستند حالا بايد بروى و چند کارگر پيدا کنى تا گرداگرد باغ را خندق بزنند و در آن آب افکنند. جنين شد، از آن سوى ديگر شير و پلنگ، ببر و گرگ و ديگران بى‌قرارى نشان مى‌دادند و بر آن شدند شب حمله کنند. اين بار هم حملهٔ آنها با شکست روبه‌رو شد و جز يکى دو گرگ مابقى در خندق افتادند و غرق شدند. خبر به سلطان جنگل رسيد، و بسيار بودند در آن ميان که گفتند: 'شايد بار ديگر روباه به حکومت رسد!'
شب فرا آمد و همهٔ درندگان به گرد شير جمع شدند. جمله به مشورت نشستند و گفتند چه بايد کرد، تا آنکه به فکر تازه‌اى دست يافتند. روباه پيرى در همان جنگل زندگى مى‌کرد که کار به کار کسى نداشت و کمتر ديده مى‌شد. شير در پى او فرستاد، و گفت: 'پيش روباه مى‌روى و مى‌گوئى قول داده‌ام که کارى به کارت نداشته باشم. برگرد به سر زندگى‌ات که ديگر کشاش بس است!' روباه پير گفت: 'اين کافى نيست نامه‌اى برايش بنويسيد و بگوئيد اى روباه از اينکه موجودى به هوش و کاردانى تو، از اينجا دور باشد متأسف هستيم و جا دارد که جاى تو پيش ما باشد براى آنکه ما به زرنگى و دليرى تو محتاج مى‌باشيم. کارى پيش آمده که تنها به دست تو شدنى است!'
نامه را که نوشتند روباه پير به دست گرفت و عازم باغ شد. نزديک باغ با دسته‌اى از روبهان روبه‌رو گرديد که او را از رفتن به پيش روباه منع کرد و روباه پير گفت بايد برود و رفت.
روباه به باغ که وارد شد، ديد روباه در آفتاب دراز کشيده و براى خودش خوش است. سلام گفت و روباه از جا بلند شد و او را تعارف کرد که بنشيند. گفت: 'چه عجب اينجا‌ها، پيغامى هستيد، بفرمائيد.' روباه پير نامه را به‌دست روباه داد و او همين که خوندن نامه را تمام کرد پذيرفت همراه روباه پير عازم جنگل شد.
روباه پيش از آنکه حرکت کند به نزد باغبان رفت و گفت: 'کارهاى باغ روبه‌راه است و نگران مباش. سفرى کوتاه مى‌کنم. امکان بازگشتم هست!' و از باغبان جدا شد.
از اين سو، سلطان بزرگ جنگل چون اراده کرده بود روباه مکّار و جاه‌طلب را از سر راه بردارد، با جنگلى‌ها به مشورت نشست و بنا شد به مدد مارها، سر روباه را زير آب کنند. مارها گفتند: 'غذائى آماده مى‌کنيم و آن را به زهر خويش آلوده مى‌سازيم، او که هميشه حريص و گرسنه مى‌نمايد غذا را که خورد، در دم جان خواهد داد.'
روباه با غرور و تکّبر پيش سلطان بزرگ رسيد و گفت: 'هان! آمدم!' شير بزرگ گفت: 'خوب کردى در خدمت باش و ما را در مشکلات همراهى کن.'
شب که شد سفره گستردند و هر کس سر غذاى خود نشست. جاى روباه هم مشخص بود. روباه چند لقمه‌اى که نوش جان کرد سرش گيج رفت و يک گرگ را پنج گرگ ديد و زمانى چند نگذشت که سر بر زمين نهاد و مُرد.
- فرجام
- اگر من بى‌دُم، تو هم بى‌دُم ص ۴۹
- گردآوردي: محسن مهين‌دوست
- نشر گل آذين ـ چاپ اوّل ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ و افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید