سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

فلک‌ناز


روزى روزگارى بود، پادشاهى بود و فرزندى دلير و شجاع به‌نام فلک‌ناز داشت. فلک‌ناز پس از آموختن تيراندازى و اسب‌سوارى نزد پدر رفت و از او اجازه خواست که به تنهائى بيرون از شهر برود و گردش کند. روزى فلک‌ناز سوار بر اسب شد و از شهر بيرون رفت. پس از چند ساعت به جنگلى رسيد و در زير درختى خوابيد. دو مرغ از هوا رسيدند و روى درخت نشستند. مرغ اوّل گفت: 'اى خواهر، اين همان جوانى است که ما تمام جهان را براى يافتن او زير پا گذاشته‌ايم.' مرغ دوم گفت: 'بله خواهر، اين جوان فلک‌ناز است. او خيلى نيرومند است.' اين دو مرغ در واقع دو فرشته بودند که يکى صبر و ديگرى گل ناميده مى‌شدند. صبر و گل چهر‌ه‌هاى خود و فلک‌ناز را نقاشى کردند و نامه‌اى براى او نوشتند و زير سرش گذاشتند و بعد پريدند و رفتند. فلک‌ناز پس از بيدارشدن نامه را زير سر خود يافت و چهرهٔ خود و صبر و گل را که نقاشى شده بود ديد.
فلک‌ناز نزد شاه رفت و گفت: 'پدر، اينک بزرگ شده‌ام. مى‌خواهم دنيا را ببينم. قصد جهانگردى دارم. پدر با درخواست فلک‌ناز موافقت کرد. فلک‌ناز به اصطبل شاهى رفت و اسبى که دلارام ناميده مى‌شد انتخاب کرد. دلارام گفت: 'اى فلک‌ناز اگر مرا به سفر مى‌برى بايد آنقدر کافر بکشى که من در خون آنها شنا کنم. فلک‌ناز به دلارام قول داد که اين کار را خواهم کرد. او از زرادخانه شاهى شمشيرى انتخاب کرد. شمشير گفت: 'من از کشتن و بريدن و قطعه‌قطعه کردن باز نمى‌ايستم و کند نمى‌شوم و بايد قول بدهى که مردانه بجنگى و پشت به دشمن نکني.' فلک‌ناز به شمشير سوگند خورد و قول مردانه داد.
فلک‌ناز شمشير را به کمر خود بست؛ بر اسب سوار شد؛ بعد نامهٔ صبر و گل را خواند. 'اى فلک‌ناز دلير، ما دو فرشته به‌نام صبر و گل هستيم و در شهر سبز زندگى مى‌کنيم؛ با ديوها و جن‌ها در حال جنگ هستيم. قهرمانى‌ها و دلاورى‌هاى تو در سراسر جهان، زبانزد خاص و عام شده است. ما به کمک تو نياز داريم. هر چه زودتر به شهر ما بيا و در اين جنگ به ما کمک کن.'
پس از چند ساعت و چند روز، فلک‌ناز به شهر کافران رسيد. او با کافران وارد جنگ شد. از کشته پشته ساخت ولى خون به اندازهٔ کافى جارى نشد. فلک‌ناز دست نيايش به سوى پروردگار دراز کرد و گفت: 'اى خداوند! به اسب قول داده‌ام که آنقدر کافر خواهم کشت تا خون جارى شود و اسب در آن شنا کند، به من کمک کن.' خداوند، دعاى فلک‌ناز را قبول کرد. ابرهاى سياه در آسمان پديدار شدند و باد تندى وزيدن گرفت. به زودى آب و خون کافران درهم آميخته و خونابه تا زير شکم اسب رسيد. اسب شروع به شنا کرد و چنان به‌سرعت شنا کرد که به پرواز درآمد و فلک‌ناز را به ولايت بسيار دورى برد. فلک‌ناز از مردى پرسيد که از چه راهى مى‌تواند به شهر سبز برود. آن مرد گفت: 'در راه سمت چپ آتش و دود وجود دارد؛ راه سمت راست کوهستانى است و پس از يک‌سال به شهر سبز مى‌رسي. اگر از وسط راه بروي، پس از يک ماه به شهر سبز مى‌رسي. ولى يک اژدهاى بزرگ دو سر در ميان راه، در دره‌اى تنگ سد معبر کرده است.'
فلک‌ناز تصميم گرفت از راه ميانى برود. او وقتى به نزديکى اژدها رسيد ديد که اژدهائى است دو سر و از دو دهان آن شعله‌هاى پر نور و خيره‌کننده‌اى بيرون مى‌آيد. فلک‌ناز با شمشير ضربات سختى به بدن اژدها زد. اژدها از سر راه کنار رفت و فلک‌ناز به‌سرعت به راه خود ادامه داد و پس از يک شب و يک روز به يک آبادى رسيد.
در اين آبادى پيرمردى با يک جفت گاو مشغول شخم‌زدن زمين بود. فلک‌ناز با کمال تعجب ديد که پيرمرد به آرامى و بدون سر و صدا و نهيب‌زدن، با گاوها کار مى‌کند. او به پيرمرد گفت: 'اى پيرمرد در ولايت ما دهقانان با داد و فرياد و صدا گاوها را نهيب مى‌زنند تا خوب کار کنند، تو چرا سکوت کرده‌اي؟' پيرمرد گفت: 'اى جوان اينجا جنگل شيران است. به آرامى صحبت کن.' فلک‌ناز گفت: 'اى پيرمرد، نترس. برو مقدارى غذا و آب بياور چون خيلى گرسنه هستم.'
پيرمرد رفت که غذا بياورد. پس از رفتن پيرمرد، دو شير به‌طرف گاوها آمدند. فلک‌ناز هر دو شير را گرفت، يوغ را بر گردن آنها نهاد و آنها را به شخم‌زدن زمين گماشت. پيرمرد غذا آورد و ديد به‌جاى گاو، شيرها مشغول شخم‌زدن هستند. او ابتدا تعجب کرد و بعد ترسيد که چگونه شيرها از اين جوان اطاعت کرده‌اند.
فلک‌ناز دم و گوش شيرها را قطع کرد و به آنها گفت که از اين به بعد مزاحم دهقان پير نشوند و گاوهايش را نخورند. فلک‌ناز از پيرمرد، راه شهر سبز را پرسيد. پيرمرد گفت: 'وقتى اين آبادى را پشت سر گذاشتى در مقابل تو کوه بلندى وجود دارد، در دامنه اين کوه شهر سبز قرار دارد.'
فلک‌ناز پس از مدتى راه‌پيمائى به دروازهٔ شهر سبز رسيد و ديد که خاکريزهاى بلندى وجود دارد و سربازان بى‌شمارى در سنگرها مستقر هستند. چند نگهبان در جلوى دروازه ايستاده بودند. فلک‌ناز چهره‌هاى نقاشى شده خود، صبر و گل و نامه را به نگهبانان نشان داد. اندکى بعد، صبر و گل به استقبال فلک‌ناز آمدند و او را به داخل قصر بردند. شيپور شادى نواخته شد و جشن و پايکوبى شروع شد. پيل دندان فرمانده لشگر نيروهاى خصم که از دور صداى شيپور شادى و صداى فريادهاى نيروهاى صبر و گل را شنيد، گفت: 'عجب است، اينها در حال آماده باش هستند. شيپور شادى زدند. حالا جشن گرفته‌اند. چه خبر است؟'
پيل‌دندان، صبح روز بعد شيپور جنگ را به صدا در آورد. تمامى ديوها آماده جنگ شدند. صبر و گل همه پريان را آماده جنگ کردند. صبر، لباس رزم پوشيد و به مصاف ديوها رفت.
او تا غروب هزاران ديو را کشت. پيل‌دندان دستور داد او را با کمند اسير کردند. فلک‌ناز هنگامى که تاريکى شب همه جاى را فرا گرفت به‌صورت درويشى لباس پوشيد و وارد لشکر ديوها شد. چون او مانند دراويش بود کسى به او توجهى نمى‌کرد. يکى از نگهبانان مانع ادامه راه او شد، ولى ديگرى گفت که درويش است و با کسى کارى ندارد. فلک‌ناز خود را به نقطه‌اى رساند که صبر را به درختى بسته بودند. او دست و پاى صبر را باز کرد و به‌سرعت از ميان ديوها گذشت. وقتى که ديوها متوجه شدند، آنها به قصر پريان رسيده بودند.
صبح روز بعد، فلک‌ناز يک تنه به جنگ ديوها رفت و تا غروب از کشته پشته ساخت. پيل‌دندان دستور داد که گودالى بکنند و روى آن را با خاک و شاخه و برگ بپوشانند تا بدين سان فلک‌ناز در گودال بيفتد و دستگير شود. فلک‌ناز با اسب به‌طرف گودال چهار نعل مى‌تاخت ولى در نزديکى گودال اسب ايستاد و جلو نرفت. فلک‌ناز چند تازيانه به اسب زد، اسب از روى گودال پريد ولى پاهايش در گودال ماند و قسمت جلوى بدنش از گودال بيرون ماند. در همين موقع ديوها کمند انداختند و او را اسير کردند.
شب هنگام، گل خود را به شکل پيرزنى درآورد و با کمر خيمده و عصا به‌طرف لشکر پيل‌دندان رفت. وارد باغ شد. نگهبان جلوى او را گرفت ولى نگهبان ديگر گفت چون پيرزن است مانع او نشود. گل داخل باغ شد. فلک‌ناز را به درختى بسته بودند. گل، دست و پاى او را باز کرد و هر دو بر دلارام سوار شدند و به‌طرف قصر پريان رفتند. وقتى به نزديکى قصر رسيدند، گل از اسب پياده شد ولى يکى از تيراندازان ديوها با کمان تيرى به بازوى فلک‌ناز زد. بوى خون به مشام اسب رسيد و ناگهان با سرعت حيرت‌آورى حرکت کرد و قصر پريان را پشت سرگذاشت. اسب پس از چند ساعت به آبادى ديگر رسيد. صبر و گل با حسرت و اندوه دور شدن فلک‌ناز را مشاهده کردند. فلک‌ناز در آبادى وارد باغى شد. اسب را در يونجه‌زار رها کرد و روى تختى که زير درخت بود خوابيد.


همچنین مشاهده کنید