سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

فندیل فندول (دانا، زیرک)


عموئى بود و برادرزاده‌اي. برادرزاده رو به عمو کرد و گفت: 'زنى برايم بگير که هم سياه باشد، هم سفيد، هم بلند، هم کوتاه، هم فند بداند و هم فنديل.'
عمو هر چه گشت نتيجه‌اى نگرفت. تا اينکه رسيد به پيرزنى که دخترى داشت و دختر مشغول سر شستن بود، همينکه آنها را ديد رفت و در پستوى خانه پنهان شد. عمو و برادرزاده جلو در نشستند. پيرزن پرسيد: 'چه مى‌خواهيد؟' عمو گفت: 'برادر زاده‌اى دارم زنى مى‌خواهد که هم سياه باشد، هم سفيد، هم بلند، هم کوتاه، هم فند بداند و هم فنديل.'
صداى دختر از پستو بلند شد که: 'من مى‌نشينم کوتاه هستم، برمى‌خيزم بلند هستم، گيسويم سياه است، چهره‌ام سفيد، هم فند مى‌دانم و هم فنديل.' عمو گفت: 'خدا پدرت را بيامرزد. يک ماه است که به دنبال چنين شخصى مى‌گشتم.' پس از اينکه توافق کردند آن دختر را براى برادرزاده‌اش نامزد کردند.
مدتى گذشت و دختر و پسر با هم ازدواج کردند. پسر قمارباز بود. هر چه داشتند همه را باخت. کار به جائى رسيد که از شام شب درماندند.
روزى تاجرهاى بازار با هم مشورت کردند که پدر اين پسر به ما خيلى کمک کرده است. ما هم نفرى چند تومان کمک کنيم که اين جوان مثل ما تجارت پيشه کند.
پول جمع شد و با آن پول اسبى براى جوان خريدند. جوان اسب را برداشت و با چارودارها براى خريد به راه افتاد. به شهرى رسيدند. جوان که غريب بود سر راه ايستاد. شيادى به آن جوان برخورد و پرسيد: 'چرا تنها هستي؟' جوان گفت: 'در اين شهر دوست و آشنائى ندارم.' شياد گفت: 'بيا به منزل برويم.' و جوان را با خود به خانه برد.
پس از صرف شام، شياد رو به جوان کرد و گفت: 'حاضرى با من شرط ببندي؟' جوان گفت: 'چه شرطي؟ ' شياد گفت: 'گربهٔ سياهى دارم که مى‌آيد و اين 'لامپا' را روى دست نگه مى‌دارد تا طلوع آفتاب. اگر توانست نگه دارد هر چه پول دارى مال من، اگر نتوانست تمام ثروت من مال تو.' جوان گفت: 'شايد چيزى نداشته باشي؟' شياد گفت: 'صد تا اسب دارم و صد تا قاطر و صدتا شتر و فلان قدر زر و زيور. اگر برنده شدى همه را به تو مى‌دهم. اگر بازنده شدى هرچه دارى و اسبت را به من بده.' جوان پذيرفت.
شياد گربه‌اش را صدا زد و گفت: 'اى گربه! اين 'لامپا' را روى دست نگه‌دار تا صبح. گربه 'لامپ' را نگه داشت و همينکه آفتاب زد 'لامپا' را به زمين گذاشت.
صبح که شد، جوان سوت و کور و پشمان با دست خالى به راه افتاد و لنگان لنگان پس از دو روز به خانه رسيد. زنش گفت: 'چشمم روشن باز هم قمار کردى و پول‌ها را باختي؟' جوان گفت: 'قمار نکردم، شرطى بستم و پول‌ها را باختم.'
زن گفت: 'چه شرطي؟' جوان گفت: 'راستش را بخواهى به شخصى بر خوردم، آن شخص مرا به خانه برد و گربه‌اش را صدا زد و گربه 'لامپ' را تا صبح روى دست نگه داشت. و چون شرط کرده بودم، آن شخص برنده شد و پول‌هايم را گرفت.'
زن گفت: 'من ترتيب کار را مى‌دهم.' و تله‌اى گذاشت و سه تا موش گرفت. يک دست و يک پاى يکى از موش‌ها را بريد، چشم يکى از موش‌ها را کور کرد و موش سومى را به همان صورت برداشت و در انبانى گذاشت و سر انبان را بست.
بعد زن و شوهر لباس مبدل پوشيدند و انبان را برداشتند و حرکت کردند. رفتند و رفتند تا به منزل شياد رسيدند.
بعد از شام شياد رو به جوان کرد و گفت: 'حاضرى شرط ببندي؟' جوان گفت: 'بله.' شياد گفت: 'گربهٔ سياهى دارم که «لامپا' را روى دست نگه مى‌دارد تا طلوع آفتاب. اگر توانست نگه دارد هر چه دارى از آن من مى‌شود و اگر نتوانست تمام ثروتم مال تو.' جوان گفت: 'حرفى ندارم، اما با سوادى بياوريم و خطى رد و بدل کنيم تا کسى اعتراض نکند.' شياد گفت: 'اشکالى ندارد.'
باسوادى آوردند و خطى نوشتند.
بشنويد که شياد از بس شرط‌بندى کرده بود و بى‌خوابى کشيده بود، ديگر حالى برايش نمانده بود. چند دقيقه‌اى که نشستند، چشم‌هاى شياد هم آمد. همينکه شياد، چرتش گرفت، زن موش‌کور را رها کرد. گربه که ديد موش در حال فرار کردن است، با پايش موش را گرفت و محکم نگه داشت و در عين حال 'لامپا' را هم ول نکرد و ايستاد.
بار دوم که شياد شروع کرد به چرت زدن، زن موش دومى را که يک دست و يک پا داشت رها کرد. گربه پاى ديگرش را روى شانهٔ موش دومى گذاشت و 'لامپا' را همچنان نگه داشت.
زن که ديد گربه 'لامپا' را ول نمى‌کند و 'شياد' هم چرت مى‌زند، هر چه بادابادى گفت و موش سالم را رها کردو گربه که ديد نمى‌تواند موش سالم را به دام بيندازد، 'لامپا' را رها کرد. موش به جلو و گربه به دنبال از اتاق خارج شدند.
شياد همينکه چشم باز کرد، گربه را نديد. ناراحت شد اما چون شرط بندى کرده بود، حرفى نزد.
صبح که شد زن ثروت شياد را بار قاطر و اسب کرد و به راه افتاد. شياد گفت: 'لااقل ملاحظه‌اى بکنيد و چيزى براى من بگذاريد.' زن گفت: 'مگر تو ملاحظه‌ کردي؟ اين بدبخت چه گناهى کرده بود که پول و اسبش را گرفتي؟' توقع دارى دلم براى تو به رحم آيد؟' خلاصه ... ثروت شياد را به خانه آورد.


همچنین مشاهده کنید