سخنهای آن نامور پیشگاه |
|
چو بشنید بهمن بیامد به راه |
بپوشید زربفت شاهنشهی |
|
بسر بر نهاد آن کلاه مهی |
خرامان بیامد ز پردهسرای |
|
درفشی درفشان پس او به پای |
جهانجوی بگذشت بر هیرمند |
|
جوانی سرافراز و اسپی بلند |
هماندر زمان دیدهبانش بدید |
|
سوی زاولستان فغان برکشید |
که آمد نبرده سواری دلیر |
|
به هر ای زرین سیاهی به زیر |
پس پشت او خوار مایه سوار |
|
تنآسان گذشت از لب جویبار |
هماندر زمان زال زر برنشست |
|
کمندی به فتراک و گرزی به دست |
بیامد ز دیده مر او را بدید |
|
یکی باد سرد از جگر برکشید |
چنین گفت کین نامور پهلوست |
|
سرافراز با جامهی خسروست |
ز لهراسپ دارد همانا نژاد |
|
پی او برین بوم فرخنده باد |
ز دیده بیامد به درگاه رفت |
|
زمانی به اندیشه بر زین بخفت |
هماندر زمان بهمن آمد پدید |
|
ازو رایت خسروی گسترید |
ندانست مرد جوان زال را |
|
بیفراخت آن خسروی یال را |
چو نزدیکتر گشت آواز داد |
|
بدو گفت کای مرد دهقاننژاد |
سرانجمن پور دستان کجاست |
|
که دارد زمانه بدو پشت راست |
که آمد به زاول گو اسفندیار |
|
سراپرده زد بر لب رودبار |
بدو گفت زال ای پسر کام جوی |
|
فرود آی و می خواه و آرام جوی |
کنون رستم آید ز نخچیرگاه |
|
زواره فرامرز و چندی سپاه |
تو با این سواران بباش ارجمند |
|
بیارای دل را به بگماز چند |
چنین داد پاسخ که اسفندیار |
|
نفرمودمان رامش و میگسار |
گزین کن یکی مرد جوینده راه |
|
که با من بیاید به نخچیرگاه |
بدو گفت دستان که نام تو چیست |
|
همی بگذری تیز کام تو چیست |
برآنم که تو خویش لهراسپی |
|
گر از تخمهی شاه گشتاسپی |
چنین داد پاسخ که من بهمنم |
|
نبیرهی جهاندار رویین تنم |
چو بشنید گفتار آن سرفراز |
|
فرود آمد از باره بردش نماز |
بخندید بهمن پیاده ببود |
|
بپرسیدش و گفت بهمن شنود |
بسی خواهشش کرد کایدر بایست |
|
چنین تیز رفتن ترا روی نیست |
بدو گفت فرمان اسفندیار |
|
نشاید گرفتن چنین سست و خوار |
گزین کرد مردی که دانست راه |
|
فرستاده با او به نخچیرگاه |
همی رفت پیش اندرون رهنمون |
|
جهاندیدهیی نام او شیرخون |
به انگشت بنمود نخچیرگاه |
|
هماندر زمان بازگشت او ز راه |
|