چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

مرا سال بگذشت برشست و پنج


مرا سال بگذشت برشست و پنج    نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره بر گیرم از پند خویش    بر اندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان    ز دردش منم چون تن بی‌روان
شتابم همی تا مگر یابمش    چویابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا به بی‌کام من    چرا رفتی و بردی آرام من
ز بدها تو بودی مرا دستگیر    چرا چاره جستی ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتی    که از پیش من تیز بشتافتی
جوان را چو شد سال برسی و هفت    نه بر آرزو یافت گیتی برفت
همی‌بود همواره با من درشت    برآشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند    دل و دیده‌ی من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید    پدر را همی جای خواهد گزید
برآمد چنین روزگار دراز    کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همی    ز دیر آمدن خشم دارد همی
ورا سال سی بد مرا شصت و هفت    نپرسید زین پیر و تنها برفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ    ز کردارها تا چه آید به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد    خرد پیش جان تو جوشن کناد
همی‌خواهم از کردگار جهان    ز روزی ده آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناه مرا    درخشان کند تیره گاه مرا


همچنین مشاهده کنید