جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

نگه کرد گرسیوز نامدار (۳)


چنین داد پاسخ که با یاد اوی    نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بسته‌ام    عنان با عنان تو پیوسته‌ام
سه روز اندرین گلشن زرنگار    بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج    بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه    بپیچید گرسیوز کینه‌خواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه    سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد    کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ    شود پیش او چاره‌ی من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن    دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند    دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد    به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر    بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود    غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم    به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه    کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت    چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید    که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام    چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب    ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای    کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار    مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج    نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست    که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی    که برخاست زو فره‌ی ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن    به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب    شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند    ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست    کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بی‌گمان    بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر    که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت    چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بی‌گناه    شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست    که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر    کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی    جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل    ورا از تو کردست آزرده‌دل
دلی دارد از تو پر از درد و کین    ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام    به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری    که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین    که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید    که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من    سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه    بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او    درخشان کنم تیره‌گون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی    فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب    درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب
تو دل را بجز شادمانه مدار    روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد    ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان    تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر    شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون    که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند    بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز    بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت    به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام    بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد    به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی    فروماند اندر جهان گفت‌وگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند    فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد    سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون    چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود    خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار    ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم    چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی    به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او    بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست    کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد    پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی    ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند    کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار    به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد    پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم    به بادافره‌ی بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس    ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او    بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم    هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بی‌سپاه    ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی    ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن    نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری    سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد    بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت    پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی    درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو    درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان    شناسنده‌ی آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی    شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب    هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز    مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری    بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین    همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند    پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست    جهان بنده‌ی خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز    بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید    چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن    ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه    همی راستی جوی و بنمای راه


همچنین مشاهده کنید