جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

دبیر پژوهنده را پیش خواند (۲)


ز شب روشنایی نجوید کسی    کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی    ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد    یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن    به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو    سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب    مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم    ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن    نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود    سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر    نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک    گذر نیست از داد یزدان پاک
به خواری ترا روزبانان شاه    سر و تن برهنه برندت به راه
بیاید سپهدار پیران به در    بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بی‌گنه خواهدت زینهار    به ایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چاره‌گر    به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان    سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا    به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش    زمانه ز کیخسرو آید به جوش
ز ایران یکی لشکر آرد به کین    پرآشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرخ زمین بسپرد    به توران کسی را به کس نشمرد
به کین من امروز تا رستخیز    نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن    تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت    خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت    سوی آخر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را    که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت    لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز    که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن    عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب    چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی    که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی    برافروخت برسان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید    رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه    رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره    سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت    سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان    مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین    که کینه نبدشان به دل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ    گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش    که با اختر بد به مردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب    که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه    چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی    زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد    کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی    چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست    سنان و سپر هدیه‌ی شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست    برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب    شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید    درین دشت کشتی به خون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار    همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان    ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ    ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند    بباید که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ایرانیان دست برد    ببینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست    همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه    به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردی کنون زور و آهنگ نیست    که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار    همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه    نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همی گشت بر خاک و نیزه به دست    گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ    دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهره‌ی ارغوان    چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاووش گرد    پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه    که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا    به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک    ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه    کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج    بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه    نشاید برید ای خردمند شاه
به هنگام شادی درختی مکار    که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان    ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد    کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال    برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان    یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم    که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان    خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود    هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست    پشیمانی جان و رنج تنست
سری را که باشی بدو پادشا    به تیزی بریدن نبینم روا
ببندش همی دار تا روزگار    برین بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد    از ان پس ورا سربریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن    که تندی پشیمانی آرد به بن


همچنین مشاهده کنید