جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

گفتار اندر داستان فرود سیاوش (۵)


تو اکنون سوی بارگی دار دست    دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره    کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار    سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ    نگه کن که الماس دارد بچنگ
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود    تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی    سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر    بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ    بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای    به پیکار ازین پس نیایدت رای
چو بیژن همی برنگشت از فرود    فرود اندر آن کار تندی نمود
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر    سپر بر سر آورد مرد دلیر
سپر بر درید و زره را نیافت    ازو روی بیژن بپستی نتافت
ازان تند بالا چو بر سر کشید    بزد دست و تیغ از میان برکشید
فرود گرانمایه زو بازگشت    همه باره‌ی دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی    یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک    گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود    دلیران در دژ ببستند زود
ز باره فراوان ببارید سنگ    بدانست کان نیست جای درنگ
خروشید بیژن که ای نامدار    ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود    دریغ آن دل و نام جنگی فرود
بیامد بر طوس زان رزمگاه    چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر    شود نامبردار یک دشت شیر
اگر کوه خارا ز پیکان اوی    شود آب و دریا بود کان اوی
سپهبد نباید که دارد شگفت    ازین برتر اندازه نتوان گرفت
سپهبد بدارنده سوگند خورد    کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه    برآرم بسازم یکی رزمگاه
تن ترک بدخواه بیجان کنم    ز خونش دل سنگ مرجان کنم
چو خورشید تابنده شد ناپدید    شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار    ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ    خروش جرس خاست و آوای زنگ
جریره بتخت گرامی بخفت    شب تیره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشی دید کز دژ بلند    برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی    پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت    روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید    همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود    بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر    که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست    در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود    که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری    زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد    مرا روز چون روز او گشته شد
بدست گروی آمد او را زمان    سوی جان من بیژن آمد دمان
بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار    نخواهم ز ایرانیان زینهار
سپه را همه ترگ و جوشن بداد    یکی ترگ رومی بسر برنهاد
میانرا بخفتان رومی ببست    بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر    خرامان برآمد بخم سپهر
ز هر سو برآمد خروش سران    گراییدن گرزهای گران
غو کوس با ناله‌ی کرنای    دم نای سرغین و هندی درای
برون آمد از باره‌ی دژ فرود    دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر    سر کوه شد همچو دریای قیر
نبد هیچ هامون و جای نبرد    همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد
ازین گونه تا گشت خورشیدراست    سپاه فرود دلاور بکاست
فراز و نشیبش همه کشته شد    سربخت مرد جوان گشته شد
بدو خیره ماندند ایرانیان    که چون او ندیدند شیر ژیان
ز ترکان نماند ایچ با او سوار    ندید ایچ تنها رخ کارزار
عنان را بپیچید و تنها برفت    ز بالا سوی دژ خرامید تفت
چو رهام و بیژن کمین ساختند    فراز و نشیبش همی تاختند
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب    سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید    بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت    خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر    فرود آمد از دوش دستش به زیر
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش    همی تاخت اسپ و همی زد خروش
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید    بزخمی پی باره‌ی او برید
پیاده خود و چند زان چاکران    تبه گشته از چنگ کنداوران
بدژ در شد و در ببستند زود    شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش    گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج    نبد شاه را روز هنگام تاج
همه غالیه موی و مشکین کمند    پرستنده و مادر از بن بکند
همی کند جان آن گرامی فرود    همه تخت مویه همه حصن رود
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت    که این موی کندن نباشد شگفت
کنون اندر آیند ایرانیان    به تاراج دژ پاک بسته میان
پرستندگان را اسیران کنند    دژ وباره کوه ویران کنند
دل هرک بر من بسوزد همی    ز جانم رخش برفروزد همی
همه پاک بر باره باید شدن    تن خویش را بر زمین بر زدن
کجا بهر بیژن نماند یکی    نمانم من ایدر مگر اندکی
کشنده تن و جان من درد اوست    پرستار و گنجم چه در خورد اوست
بگفت این و رخسارگان کرد زرد    برآمد روانش بتیمار و درد
ببازیگری ماند این چرخ مست    که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ    زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا    زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه    زمانی غم و رنج و خواری و چاه
همی خورد باید کسی را که هست    منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمند مرد    ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بباید به کوری و ناکام زیست    برین زندگانی بباید گریست
سرانجام خاکست بالین اوی    دریغ آن دل و رای و آیین اوی
پرستندگان بر سر دژ شدند    همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت    همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست    در خانه‌ی تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی    همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود    یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد    شکم بردرید و برش جان بداد
در دژ بکندند ایرانیان    بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد    از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر    بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود    ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته    همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار    بترسید وز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر    به بیدادگر برنگردد بمهر
زکیخسرو اکنون ندارید شرم    که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان    بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود    همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز    نیاید بگیتی یکی کار نغز
هماننگه بیامد سپهدار طوس    براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران    ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد    وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار    بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم    نشسته ببالین او پر ز خشم


همچنین مشاهده کنید