پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

گفتار اندر داستان فرود سیاوش (۷)


ازین رفتن من ندار ایچ غم    که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختی گذشت از در کاسه‌رود    جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز    ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت    بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود    ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت    همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد    ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد    همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند    ز هر سو طلایه برون تاختند
گروگرد بودی نشست تژاو    سواری که بودیش با شیر تاو
فسیله بدان جایگه داشتی    چنان کوه تا کوه بگذاشتی
خبر شد که آمد ز ایران سپاه    گله برد باید به یکسو ز راه
فرستاد گردی هم اندر شتاب    بنزدیک چوپان افراسیاب
کبوده بدش نام و شایسته بود    بشایستگی نیز بایسته بود
بدو گفت چون تیره گردد سپهر    تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
نگه کن که چندست ز ایران سپاه    ز گردان که دارد درفش و کلاه
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم    همه کوه در جنگ هامون کنیم
کبوده بیامد چو گرد سیاه    شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود    کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش    ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران    درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب    کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه    همی گشت رنگ کبوده سیاه
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست    بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستنده‌ی تو که بود    کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار    بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستنده‌ام    بنزدیک او من پرستنده‌ام
مکش مر مرا تا نمایمت راه    بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو    چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست    بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار    نه نام‌آوری بد نه گردی سوار
چو خورشید بر زد ز گردون درفش    دم شب شد از خنجر او بنفش
غمی شد دل مرد پرخاشجوی    بدانست کو را بد آمد بروی
برآمد خروش خروس و چکاو    کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند    وزان جایگه تیز لشکر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه    بایران خروش آمد از دیده‌گاه
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ    سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
ز گردنکشان پیش او رفت گیو    تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی    چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی    ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار    ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا    بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست    ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه    نگین بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی    که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست    مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه    چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی    بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر    سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه    بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی    بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته    پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر    درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه    پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب    کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله    بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین    مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم    کزین آمدن تان پشیمان کنم
چنین گفت بیژن بفرخ پدر    که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان    به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست    بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید    دل و مغز ایشان بباید درید
برانگیخت اسپ و برآمد خروش    نهادند گوپال و خنجر بدوش
یکی تیره گرد از میان بردمید    بدان سان که خورشید شد ناپدید
جهان شد چو آبار بهمن سیاه    ستاره ندیدند روشن نه ماه
بقلب سپاه اندرون گیو گرد    همی از جهان روشنایی ببرد
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ    همی بزمگاه آمدش جای جنگ
وزان سوی با تاج بر سر تژاو    که بودیش با شیر درنده تاو
یلانش همه نیک‌مردان و شیر    که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
بسی برنیامد برین روزگار    که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد    سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر    پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست    تو گفتی که غرنده شیرست مست
یکی نیزه زد بر میان تژاو    نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
گراینده بدبند رومی زره    بپیچید و بگشاد بند گره
بیفگند نیزه بیازید چنگ    چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
بدان سان که شاهین رباید چکاو    ربود آن گرانمایه تاج تژاو
که افراسیابش بسر برنهاد    نبودی جدا زو بخواب و بیاد
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ    پس‌اندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی    بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی    بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا    بدین ره بدشمن نمانی مرا
تژاو سرافراز را دل بسوخت    بکردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب    بدو داد در تاختن یک رکیب
پس اندر نشاندش چو ماه دمان    برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی    سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو    نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت    که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار    ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم    بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی    بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی    تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت    پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماه‌روی اسپنوی    ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد    سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس    ز درگاه برخاست آوای کوس
که بیدار دل شیر جنگی سوار    دمان با شکار آمد از مرغزار
سپهدار و گردان پرخاشجوی    بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله    که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ    چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی    بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو    سواران ایران پر از خشم و تاو


همچنین مشاهده کنید