سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قاضی و همسر بازرگان


در دوران سلطنت سلطان غزنوى مردى بازرگان از سرزمين آذربايجان روانهٔ هندوستان شد و چون به شهر غزنين رسيد آب و هواى آنجا را پسنديد و قصد اقامت کرد و در بازار حجره‌اى گرفت و مشغول تجارت شد.
آن بازرگان به قدرى به کار خود وارد بود که طولى نکشيد از داد و ستدى که مى‌کرد سرمايه زيادى فراهم آورد.
چون تنها بود تصميم به ازدواج گرفت و دختر يکى از تجار شهر را به همسرى اختيار کرد.
روز به روز بر اهميّت و اعتبار او افزوده شد، به‌طورى که در زمره معروف‌ترين بازرگانان شهر قرار گرفت و با هندوستان به مبادله کالاى تجارى پرداخت.
پس از چندى به هوس افتاد که از نزديک با تجار هندى آشنا شود. ولى تنها نگرانى وى دورى از همسرش بود و از طرفى شخص طرف اعتمادى نداشت که زنش را به دست او بسپارد. از اين رو مسافرت خود را به عقب انداخت تا شايد بتواند فکرى به حال همسرش بکند.
روزى به فکرش رسيد که چطور است زنش را به دست قاضى شهر غرنين که در امانت و صداقت مشهور مى‌باشد بسپارد و با خيال آسوده به هند سفر کند.
به اين نيّت به خانهٔ قاضى رفت و پس از اداء احترام گفت:
- 'اى مرد خدا و اى آيت صداقت و درستکاري، کمترين بندهٔ شما که از بازرگانان سرشناس هستم قصد سفر هندوستان کرده‌ام و چون همسر جوان و زيبائى دارم مى‌ترسم او را تنها بگذارم و ضمناً چون غريب هستم و کسى را هم ندارم که عيالم را به‌دست او بسپارم تا از وى مواظبت کند، نظر به اينکه شهرت آن جناب را شنيده‌ام، خواستم اجازه فرمائيد در مدت غيبت من زير سايه مبارک باشد تا من با خيال آسوده به اين سفر دور و دراز اقدام کنم.'
قاضى بى‌درنگ خواهش بازرگان را پذيرفت و قرار شد پس از فراهم شدن وسايل سفر، همسرش را به دست قاضى بسپارد. چند روز بعد مبلغى پول در اختيار همسرش گذاشت تا در مدت غيبت او بتواند هر چه لازم دارد تهيه کند. سپس او را به خانهٔ قاضى برد و به‌دست قاضى سپرد و با چشمى گريان و دلى بريان از او خداحافظى کرد و به سوى کشور هند عزيمت نمود.
زن بازرگان که بسيار صاحب جمال بود، در اتاق مخصوصى که قاضى در اختيارش گذاشته بود تمام اوقات خود را به عبادت و نيايش به درگاه خدا مى‌گذارنيد. تا آنکه روزى قاضى پرهيزکار احساس کرد که سخت شيفته و فريفتهٔ جمال دل‌آراى زن بازرگان گشته و از اينکه چنين زنى نصيب بازرگان غريبى شده بسيار ناراحت بود.
قاضى در صدد برآمد که افکار درونى خود را براى زن بازرگان بيان کند ولى حضور همسر خودش در خانه مانع بزرگى محسوب مى‌شد.
از قضا روزى همسر قاضى براى انجام کارى از خانه بيرون رفت و قاضى هم هر يک از خدمتکاران را به بهانه‌اى از خانه بيرون فرستاد و جز زن بازرگان کسى در منزل قاضى باقى نماند.
قاضى که اسير هواى نفس و هوس‌هاى شيطانى خود شده بود، سرزده به اتاق زن جوان داخل شد و چفت در را از پشت انداخت و به زن بازرگان گفت: 'اى خانم با تقوا، لابد از شهرت من در پاکدامنى و صداقت خبردارى و مى‌دانى که هيچ‌چيزى نمى‌تواند مرا از راه راست منحرف سازد. پس به چه دليل تا اين حد از من دورى مى‌کنى و کناره مى‌گيري؟ چرا از من وحشت داري؟ من که قصد بدى نسبت به شما ندارم.'
زن بازرگان که از ورود نا به‌هنگام قاضى سخت ترسيده بود اندکى احساس آرامش نمود. قاضى به سخنان خود ادامه داد و گفت: 'مى‌دانم که اين موضوع برخلاف شرع است که شخص از ميهمان خود تقاضاى لطف و محبت نمايد ولى از آنجائى که سرکار فعلاً به اين خانه تعلق داريد و من شخصاً مرهون محبت‌هاى شما هستم و در حقيقت احساس گرسنگى عجيبى مى‌کنم ميل دارم زحمت کشيده کمى خوراکى برايم بياوريد.'
همسر بازرگان با حجب و حياى فراوان به قصد آوردن غذا به اتاق ديگر رفت و پس از چند دقيقه، سينى تميزى پر از خوراکى مقابل قاضى نهاد و خود در گوشه ايستاد. قاضى بدجنس براى نقشهٔ شيطانى خود فکر همه چيز را کرده و براى انجام مقصود پليد خويش داروى بيهوشى همراه آورده بود تا در غذا ريخته و همسر بازرگان را بيهوش کند، به آن زن جوان پيشنهاد کرد تا در خوردن غذا با او همکاى نمايد و گفت:
'مگر نشنيده‌ايد کسى که تنها غذا مى‌خورد هم سفره شيطان مى‌باشد پس اگر لطف فرموده، با من در اين غذا شريک شويد مرا از شر شيطان رها ساخته‌ايد.' زن جوان که اين مطلب را شنيد پيش رفت تا در آن خوراک با قاضى همراهى کند، قاضى بدجنس از يک لحظه غفلت آن زن که مى‌خواست خود را بپوشاند، استفاده کرد و در يک طرف ظرف داروى بيهوشى ريخت.
زن، بى‌خبر از همه جا، پس از خوردن چند لقمه بيهموش بر زمين افتاد.
ناگهان سر و صداى زيادى از خارج به گوش رسيد و قاضى سراسيمه شد و براى پنهان کردن همسر بازرگان به دست و پا افتاد تا کسى متوجه نيرنگ او نشود. عاقبت به ياد سرداب قديمى افتاد و به عجله زن بازرگان را به دوش کشيد و او را به درون سرداب برد و مخفى ساخت.
وقتى به حياط آمد متوجه شد که همسرش از بيرون برگشته است. با لحنى تند و عصبانى به او پرخاش کرد و گفت: 'چرا از خانه بيرون رفتى و مرا تنها گذاشتي؟'
همسر قاضى جواب داد: 'خانه خالى نبود بلکه همسر بازرگان در اتاق خود مشغول نماز و عبادت بود!'
قاضى گفت: 'ولى مدتى است که من آمده‌ام و کسى را نديدم، چقدر من ساده‌لوح و احمق هستم که مردم ناشناس را به خانهٔ خود مى‌پذيرم و به آنها اعتماد مى‌کنم. قطعاً آن زن اشياء گرانبهاء را برداشته و فرار کرده است چون هر چه سر و صدا کردم کسى جوابم را نداد.'
همسر قاضى از اين سخن شوهر سخت برآشفته و پريشان شد ولى با خود گفت: 'آن زن بيچاره در اين مدت که در خانهٔ ما بود کوچک‌ترين خطائى نکرد و پيوسته به دعا و نماز مشغول بود، چطور ممکن است با آن شوهر متمولى که دارد مرتکب دزدى شود؟!'
از قضا در همان ساعت مرد بازرگان از سفر هندوستان برگشت و يک‌سر به دنبال همسرش به خانهٔ قاضى رفت و سراغ او را گرفت. قاضى به آن مرد بازرگان گفت که: 'همسرت بدون خبر از اينجا رفته و من نمى‌دانم فعلاً کجا است؟'
مرد بازرگان با تعجب بسيار خنديد و به قاضى گفت: 'اگر از گفتن اين سخنان قصد شوخى داريد بدانيد که من بسيار خسته هستم و فعلاً حوصلهٔ شوخى کردن ندارم لطفاً زنم را صدا بزنيد تا همراه خود به خانه ببرم.'
قاضى با لحن جدى گفت: 'اى مرد محترم، به هيچ‌وجه قصد شوخى ندارم بلکه آنچه گفتم عين حقيقت است و همسر شما بدون خبر و خداحافظى گذاشته و رفته.
مرد بازرگان گفت: 'حضرت قاضى من همسرم را خيلى خوب مى‌شناسم و مى‌دانم که غير از اينجا و خانهٔ خودم جائى ندارد که برود و چون خانهٔ خودم قفل است و کليدش هم نزد من مى‌باشد او جاى ديگرى نخواهد رفت، قطعاً در اين کار سرى است که از من پنهان مى‌کنيد!'
قاضى در حالى که به‌شدت خشمگين به‌نظر مى‌آمد فرياد زد:
- 'اى مرد ابله، اين من هستم که بايد ناراحت باشم نه تو. زود باش از اينجا بيرون برو و همسرت را در جاى ديگر جستجو کن.' مرد بازرگان که سخت ناراحت شده بود از خانهٔ قاضى بيرون آمد و يک‌سر به حضور سلطان محمود شتافت و جريان را به عرض رسانيد.


همچنین مشاهده کنید