پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

داستان خاقان چین (۵)


بقلب اندرون طوس نوذر بپای    نماند آن زمان بر زمین نیز جای
تهمتن بیامد بپیش سپاه    که دارد یلان را ز دشمن نگاه
و زان روی خاقان بقلب اندرون    ز پیلان زمین چون که‌ی بیستون
ابر میمنه کندر شیر گیر    سواری دلاور بشمشیر و تیر
سوی میسره جنگ دیده گهار    زمین خفته در زیر نعل سوار
همی گشت پیران به پیش سپاه    بیامد بر شنگل رزم‌خواه
بدو گفت کای نامبردار هند    ز بربر بفرمان تو تا بسند
مرا گفته بودی که فردا پگاه    ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه
وزان پس ز رستم بجویم نبرد    سرش را ز ابر اندرآرم بگرد
بدو گفت شنگل من از گفت خویش    نگردم نبینی ز من کم و بیش
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر    تنش را کنم پاره پاره بتیر
ازو کین کاموس جویم بجنگ    بایرانیان بر کنم کار تنگ
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد    بزد کوس وز دشت برخاست گرد
برفتند یک بهره با ژنده پیل    سپه بود صف برکشیده دو میل
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار    همه پاک با افسر و گوشوار
بیاراسته گردن از طوق زر    میان بند کرده بزرین کمر
فروهشته از پیل دیبای چین    نهاده برو تخت و مهدی زرین
برآمد دم ناله‌ی کرنای    برفتند پیلان جنگی ز جای
بیامد سوی میسره سی هزار    سواران گردنکش و نیزه‌دار
سوی میمنه سی هزار دگر    کمان برگرفتند و چینی سپر
بقلب اندرون پیل و خاقان چین    همی برنوشتند روی زمین
جهان سربسر آهنین گشته بود    بهر جایگه‌بر تلی کشته بود
ز بس ناله‌ی نای و بانگ درای    زمین و زمان اندر آمد ز جای
ز جوش سواران و از دار و گیر    هوا دام کرگس بد از پر تیر
کسی را نماند اندر آن دشت هوش    ز بانگ تبیره شده کره گوش
همی گشت شنگل میان دو صف    یکی تیغ هندی گرفته بکف
یکی چتر هندی بسر بر بپای    بسی مردم از دنبر و مرغ و مای
پس پشت و دست چپ و دست راست    بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پیران چنان دید دل شاد کرد    ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار    بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر    سرافراز هر یک بکردار شیر
تو امروز پیش صف اندر مپای    یک امروز و فردا مکن رزم رای
پس پشت خاقان چینی بایست    که داند ترا با سواری دویست
که گر زابلی با درفش سیاه    ببیند ترا کار گردد تباه
ببینیم تا چون بود کار ما    چه بازی کند بخت بیدار ما
وزان جایگه شد بدان انجمن    بجایی که بد سایه‌ی پیلتن
فرود آمد و آفرین کرد چند    که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب    مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد    همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو ای پهلوان    پیامت بدادم بپیر و جوان
بگفتم هنرهای تو هرچ بود    بگیتی ترا خود که یارد ستود
هم از آشتی راندم هم ز جنگ    سخن گفتم از هر دری بی‌درنگ
بفرجام گفتند کین چون کنیم    که از رای او کینه بیرون کنیم
توان داد گنج و زر و خواسته    ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوی    براندیش و این رازها بازجوی
گنهکار جز خویش افراسیاب    که دانی سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند    بزرگند و با تخت و با افسرند
سپاهی بیامد بدین سان ز چین    ز سقلاب و ختلان و توران زمین
کجا آشتی خواهد افراسیاب    که چندین سپاه آمد از خشک و آب
بپاسخ نکوهش بسی یافتم    بدین سان سوی پهلوان تافتم
وزیشان سپاهی چو دریای آب    گرفتند بر جنگ جستن شتاب
نبرد تو خواهد همی شاه هند    بتیر و کمان و بهندی پرند
مرا این درستست کز پیلتن    بفرجام گریان شوند انجمن
چو بشنید رستم برآشفت سخت    بپیران چنین گفت کای شوربخت
تو با این چنین بند و چندین فریب    کجا پای داری بروز نهیب
مرا از دروغ تو شاه جهان    بسی یاد کرد آشکار و نهان
وزان پس کجا پیر گودرز گفت    همه بند و نیرنگت اندر نهفت
بدیدم کنون دانش و رای تو    دروغست یکسر سراپای تو
بغلتی همی خیره در خون خویش    بدست این و زین بتر آیدت پیش
چنین زندگانی نیارد بها    که باشد سر اندر دم اژدها
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم    گذاری بیایی بباد بوم
ببینی مگر شاه باداد و مهر    جوان و نوازنده و خوب‌چهر
بدارد ترا چون پدر بی‌گمان    برآرد سرت برتر از آسمان
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ    همی خوشتر آید ز دیبای رنگ
ندارد کسی با تو این داوری    ز تخم پراکند خود بر خوری
بدو گفت پیران که ای نیکبخت    برومند و شاداب و زیبا درخت
سخنها که داند جز از تو چنین    که از مهتران بر تو باد آفرین
مرا جان و دل زیر فرمان تست    همیشه روانم گروگان تست
یک امشب زنم رای با خویشتن    بگویم سخن نیز با انجمن
وزانجا بیامد بقلب سیاه    زبان پر دروغ و روان کینه‌خواه
چو برگشت پیران ز هر دو گروه    زمین شد بکردار جوشنده کوه
چنین گفت رستم بایرانیان    که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید    بروهای جنگی پر از چین کنید
که امروز رزمی بزرگست پیش    پدید آید اندازه‌ی گرگ و میش
مرا گفته بود آن ستاره‌شناس    ازین روز بودم دل اندر هراس
که رزمی بود در میان دو کوه    جهانی شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کاردیده مهان    بدان جنگ بی‌مرد گردد جهان
پی کین نهان گردد از روی بوم    شود گرز پولاد برسان موم
هر آنکس که آید بر ما بجنگ    شما دل مدارید از آن کار تنگ
دو دستش ببندم بخم کمند    اگر یار باشد سپهر بلند
شما سربسر یک بیک همگروه    مباشید از آن نامداران ستوه
مرا گر برزم اندر آید زمان    نمیرم ببزم اندرون بی‌گمان
همی نام باید که ماند دراز    نمانی همی کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند    که پر خون شوی چون ببایدت کند
اگر یار باشد روان با خرد    بنیک و ببد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج    نبندد دل اندر سرای سپنج
چنین داد پاسخ برستم سپاه    که فرمان تو برتر از چرخ ماه
چنان رزم سازیم با تیغ تیز    که ماند ز ما نام تا رستخیز
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه    یکی ابر گفتی برآمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر    جهان شد بکردار دریای قیر
ز پیکان پولاد و پر عقاب    سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهای نیزه بگرد اندرون    ستاره بیالود گفتی بخون
چرنگیدن گرزه‌ی گاوچهر    تو گفتی همی سنگ بارد سپهر
بخون و بمغز اندرون خار و خاک    شده غرق و برگستوان چاک چاک
همه دشت یکسر پر از جوی خون    بهر جای چندی فگنده نگون
چو پیلان فگنده بهم میل میل    برخ چون زریر و بلب همچو نیل
چنین گفت گودرز با پیر سر    که تا من ببستم بمردی کمر
ندیدم که رزمی بود زین نشان    نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتی برین سان بود    یکی خوار و دیگر تن‌آسان بود
بغرید شنگل ز پیش سپاه    منم گفت گرداوژن رزم‌خواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست    یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید    ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه    نگر تا نگیری بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار    نجستم جزین آرزوی آشکار
که بیگانه‌ای زان بزرگ انجمن    دلیری کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند    نه شمشیر هندی نه چینی پرند
پی و بیخ ایشان نمانم بجای    نمانم بترکان سر و دست و پای
بر شنگل آمد بواز گفت    که ای بدنژاد فرومایه جفت


همچنین مشاهده کنید