جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

داستان خاقان چین (۷)


شما را ز من زندگانی بسست    که تاج و نگین بهر دیگر کسست
فرستم بنزدیک شاه زمین    چه منشور و شنگل چه خاقان چین
و گرنه من این خاک آوردگاه    بنعل ستوران برآرم بماه
بدشنام بگشاد خاقان زبان    بدو گفت کای بدتن بدروان
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن    همی زینهاریت باید چو من
تو سگزی که از هر کسی بتری    همی شاه چین بایدت لشکری
یکی تیر باران بکردند سخت    چو باد خزان برجهد بر درخت
هوا را بپوشید پر عقاب    نبیند چنان رزم جنگی بخواب
چو گودرز باران الماس دید    ز تیمار رستم دلش بردمید
برهام گفت ای درنگی مایست    برو با کمان وز سواری دویست
کمانهای چاچی و تیر خدنگ    نگه‌دار پشت تهمتن بجنگ
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه    برین دشت زین بیش دشمن مخواه
نه هنگام آرام و آسایش است    نه نیز از در رای و آرایش است
برو با دلیران سوی دست راست    نگه کن که پیران و هومان کجاست
تهمتن نگر پیش خاقان چین    همی آسمان برزند بر زمین
برآشفت رهام همچون پلنگ    بیامد بپشت تهمتن بجنگ
چنین گفت رستم برهام شیر    که ترسم که رخشم شد از کار سیر
چنو سست گردد پیاده شوم    بخون و خوی آهار داده شوم
یکی لشکرست این چو مور و ملخ    تو با پیل و با پیلبانان مچخ
همه پاک در پیش خسرو بریم    ز شگنان و چین هدیه‌ی نو بریم
و زان جایگه برخروشید و گفت    که با روم و چین اهرمن باد جفت
ایا گم شده بخت بیچارگان    همه زار و با درد غمخوارگان
شما را ز رستم نبود آگهی    مگر مغزتان از خرد شد تهی
کجا اژدها را ندارد بمرد    همی پیل جوید بروز نبرد
شما را سر از رزم من سیر نیست    مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست
ز فتراک بگشاد پیچان کمند    خم خام در کوهه‌ی زین فگند
برانگیخت رخش و برآمد خروش    همی اژدها را بدرید گوش
بهر سو که خام اندر انداختی    زمین از دلیران بپرداختی
هرانگه که او مهتری را ز زین    ربودی بخم کمند از کمین
بدین رزمگه بر سرافراز طوس    بابر اندر افراختی بوق و کوس
ببستی از ایران کسی دست اوی    ز هامون نهادی سوی کوه روی
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل    زمین دید برسان دریای نیل
یکی پیل بر پشت کوه بلند    ورا نام بد رستم دیو بند
همی کرگس آورد ز ابر سیاه    نظاره بران اختر و چرخ ماه
یکی نامداری ز لشکر بجست    که گفتار ایران بداند درست
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد    بگویش که تندی مکن در نبرد
چغانی و شگنی و چینی و وهر    کزین کینه هرگز ندارند بهر
یکی شاه ختلان یکی شاه چین    ز بیگانه مردم ترا نیست کین
یکی شهریارست افراسیاب    که آتش همی بد شناسد ز آب
جهانی بدین گونه کرد انجمن    بد آورد ازین رزم بر خویشتن
کسی نیست بی‌آز و بی نام و ننگ    همان آشتی بهتر آید ز جنگ
فرستاده آمد بر پیلتن    زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
بدو گفت کای مهتر رزمجوی    چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی
نداری همانا ز خاقان چین    ز کار گذشته بدل هیچ کین
چنو باز گردد تو زو باز گرد    که اکنون سپه را سرآمد نبرد
چو کاموس بر دست تو کشته شد    سر رزمجویان همه گشته شد
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج    بنزدیک من باید و تخت عاج
بتاراج ایران نهادست روی    چه باید کنون لابه و گفت و گوی
چو داند که لشکر بجنگ آمدست    شتاب سپاه از درنگ آمدست
فرستاده گفت ای خداوند رخش    بدشت آهوی ناگرفته مبخش
که داند که خود چون بود روزگار    که پیروز برگردد از کارزار
چو بشنید رستم برانگیخت رخش    منم گفت شیراوژن تاج‌بخش
تنی زورمند و ببازو کمند    چه روز فریبست و هنگام بند
چه خاقان چینی کمند مرا    چه شیر ژیان دست بند مرا
بینداخت آن تابداده کمند    سران سواران همی کرد بند
چو آمد بنزدیک پیل سپید    شد آن شاه چین از روان ناامید
چو از دست رستم رها شد کمند    سر شاه چین اندر آمد ببند
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین    ببستند بازوی خاقان چین
پیاده همی راند تا رود شهد    نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
چنینست رسم سرای فریب    گهی بر فراز و گهی بر نشیب
چنین بود تا بود گردان سپهر    گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر
ازان پس بگرز گران دست برد    بزرگش همان و همان بود خرد
چنان شد در و دشت آوردگاه    که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوی خون    یکی بی‌سر و دیگری سرنگون
چنان بخت تابنده تاریک شد    همانا بشب روز نزدیک شد
برآمد یکی ابر و بادی سیاه    بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سر از پای دشمن ندانست باز    بیابان گرفتند و راه دراز
نگه کرد پیران بدان کارزار    چنان تیز برگشتن روزگار
نه منشور و فرطوس و خاقان چین    نه آن نامداران و مردان کین
درفش بزرگان نگونسار دید    بخاک اندرون خستگان خوار دید
بنستیهن گرد و کلباد گفت    که شمشیر و نیزه بباید نهفت
نگونسار کرد آن درفش سیاه    برفتند پویان ببی راه و راه
همه میمنه گیو تاراج کرد    در و دشت چون پر دراج کرد
بجست از چپ لشکر و دست راست    بدان تا بداند که پیران کجاست
چو او را ندیدند گشتند باز    دلیران سوی رستم سرفراز
تبه گشته اسپان جنگی ز کار    همه رنجه و خسته‌ی کارزار
برفتند با کام دل سوی کوه    تهمتن بپیش اندرون با گروه
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک    شده غرق و بر گستوان چاک چاک
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد    جهان را چنینست ساز و نهاد
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب    ز کشته نه پیدا فراز از نشیب
چنین تا بشستن نپرداختند    یک از دیگری باز نشناختند
سر و تن بشستند و دل شسته بود    که دشمن ببند گران بسته بود
چنین گفت رستم بایرانیان    که اکنون بباید گشادن میان
بپیش جهاندار پیروزگر    نه گوپال باید نه بند کمر
همه سر بخاک سیه بر نهید    کزین پس همه تاج بر سر نهید
کزین نامدارن یکی نیست کم    که اکنون شدستی دل ما دژم
چنین گفت رستم بگودرز و گیو    بدان نامداران و گردان نیو
چو آگاهی آمد بشاه جهان    بمن باز گفت این سخن در نهان
که طوس سپهبد بکوه آمدست    ز پیران و هومان ستوه آمدست
از ایران برفتیم با رای و هوش    برآمد ز پیکارمغزم بجوش
ز بهرام گودرز وز ریونیز    دلم تیر تر گشت برسان شیز
از ایران همی تاختم تیزچنگ    زمانی بجایی نکردم درنگ
چو چشمم برآمد بخاقان چین    بران نامداران و مردان کین
بویژه بکاموس و آن فر و برز    بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
که بودند هر یک چو کوهی بلند    بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
بدل گفتم آمد زمانم بسر    که تا من ببستم بمردی کمر
ازین بیش مردان و زین بیش ساز    ندیدم بجایی بسال دراز
رسیدم بدیوان مازندران    شب تیره و گرزهای گران
ز مردی نپیچید هرگز دلم    نگفتم که از آرزو بگسلم
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ    دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
کنون گر همه پیش یزدان پاک    بغلتیم با درد یک یک بخاک
سزاوار باشد که او داد زور    بلند اختر و بخش کیوان و هور
مبادا که این کار گیرد نشیب    مبادا که آید بما بر نهیب
نگه کن که کارآگهان ناگهان    برند آگهی نزد شاه جهان
بیاراید آن نامور بارگاه    بسر بر نهد خسروانی کلاه
ببخشد فراوان بدرویش چیز    که بر جان او آفرین باد نیز
کنون جامه‌ی رزم بیرون کنید    بسایش آرایش افزون کنید
غم و کام دل بی‌گمان بگذرد    زمانه دم ما همی بشمرد


همچنین مشاهده کنید