سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

داستان اکوان دیو (۲)


بجایی که هر سال چوپان گله    بران دشت و آن آب کردی یله
خود و دو هزار از یل نامدار    رسیدند تازان بران مرغزار
ابا باده و رود و گردان بهم    بدان تا کند بر دل اندیشه کم
چو نزدیک آن مرغزاران رسید    ز اسپان و چوپان نشانی ندید
یکایک خروشیدن آمد ز دشت    همه اسپ یک بر دگر برگذشت
ز خاک پی رخش بر سرکشان    پدید آمد از دور پیدا نشان
چو چوپان بر شاه توران رسید    بدو باز گفت آن شگفتی که دید
که تنها گله برد رستم ز دشت    ز ما کشت بسیار و اندر گذشت
ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی    که تنها بجنگ آمد این کینه‌جوی
بباید کشیدن یکایک سلیح    که این کار بر ما گذشت از مزیح
چنین زار گشتیم و خوار و زبون    که یک تن سوی ما گراید بخون
همی بفگند نام مردی ز ما    بتیغ او براند ز خون آسیا
همی بگذراند بیک تن گله    نشاید چنین کار کردن یله
سپهدار با چار پیل و سپاه    پس رستم اندر گرفتند راه
چو گشتند نزدیک رستم کمان    ز بازو برون کرد و آمد دمان
بریشان ببارید چو ژاله میغ    چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ
چو افگنده شد شست مرد دلیر    بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر
همی گرز بارید همچون تگرگ    همی چاک چاک آمد از خود و ترگ
ازیشان چهل مرد دیگر بکشت    غمی شد سپهدار و بنمود پشت
ازو بستد آن چار پیل سپید    شدند آن سپاه از جهان ناامید
پس پشتشان رستم گرزدار    دو فرسنگ برسان ابر بهار
چو برگشت برداشت پیل و رمه    بنه هرچ آمد بچنگش همه
بیامد گرازان بران چشمه باز    دلش جنگ جویان بچنگ دراز
دگر باره اکوان بدو باز خورد    نگشتی بدو گفت سیر از نبرد
برستی ز دریا و چنگ نهنگ    بدشت آمدی باز پیچان بجنگ
تهمتن چو بنشید گفتار دیو    برآورد چون شیر جنگی غریو
ز فتراک بگشاد پیچان کمند    بیفگند و آمد میانش به بند
بپیچید بر زین و گرز گران    برآهیخت چون پتک آهنگران
بزد بر سر دیو چون پیل مست    سر و مغزش از گرز او گشت پست
فرود آمد آن آبگون خنجرش    برآهیخت و ببرید جنگی سرش
همی خواند بر کردگار آفرین    کزو بود پیروزی و زور کین
تو مر دیو را مردم بد شناس    کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
هرانکو گذشت از ره مردمی    ز دیوان شمر مشمر از آدمی
خرد گر برین گفتها نگرود    مگر نیک مغزش همی نشنود
گر آن پهلوانی بود زورمند    ببازو ستبر و ببالا بلند
گوان خوان و اکوان دیوش مخوان    که بر پهلوانی بگردد زیان
چه گویی تو ای خواجه‌ی سالخورد    چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
که داند که چندین نشیب و فراز    به پیش آرد این روزگار دراز
تگ روزگار از درازی که هست    همی بگذراند سخنها ز دست
که داند کزین گنبد تیزگرد    درو سور چند است و چندی نبرد
چو ببرید رستم سر دیو پست    بران باره‌ی پیل پیکر نشست
به پیش اندر آورد یکسر گله    بنه هرچ کردند ترکان یله
همی رفت با پیل و با خواسته    وزو شد جهان یکسر آراسته
ز ره چون بشاه آمد این آگهی    که برگشت ستم بدان فرهی
از ایدر میان را بدان کرد بند    کجا گور گیرد بخم کمند
کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ    بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
نیابد گذر شیر بر تیغ اوی    همان دیو و هم مردم کینه‌جوی
پذیره شدن را بیاراست شاه    بسر بر نهادند گردان کلاه
درفش شهنشاه با کرنای    ببردند با ژنده پیل و درای
چو رستم درفش جهاندار شاه    نگه کرد کامد پذیره براه
فرود آمد و خاک را داد بوس    خروش سپاه آمد و بوق و کوس
سر سرکشان رستم تاج بخش    بفرمود تا برنشیند برخش
وزانجا بایوان شاه آمدند    گشاده دل و نیک خواه آمدند
به ایرانیان بر گله بخش کرد    نشست تن خویشتن رخش کرد
فرستاد پیلان بر پیل شاه    که بر شیر پیلان بگیرند راه
بیک هفته ایوان بیاراستند    می و رود و رامشگران خواستند
بمی رستم آن داستان برگشاد    وز اکوان همی کرد بر شاه یاد
که گوری ندیدم بخوبی چنوی    بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی
چو خنجر بدرید بر تنش پوست    بروبر نبخشود دشمن نه دوست
سرش چون سر پیل و مویش دراز    دهن پر زدندانهای گراز
دو چشمش کبود و لبانش سیاه    تنش را نشایست کردن نگاه
بدان زور و آن تن نباشد هیون    همه دشت ازو شد چو دریای خون
سرش کردم از تن بخنجر جدا    چو باران ازو خون شد اندر هوا
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت    چو بنهاد جام آفرین برگرفت
بران کو چنان پهلوان آفرید    کسی این شگفتی بگیتی ندید
که مردم بود خود بکردار اوی    بمردی و بالا و دیدار اوی
همی گفت اگر کردگار سپهر    ندادی مرا بهره از داد و مهر
نبودی بگیتی چنین کهترم    که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم
دو هفته بران گونه بودند شاد    ز اکوان وز بزم کردند یاد
سه دیگر تهمتن چنین کرد رای    که پیروز و شادان شود باز جای
مرا بویه‌ی زال سامست گفت    چنین آرزو را نشاید نهفت
شوم زود و آیم بدرگاه باز    بباید همی کینه را کرد ساز
که کین سیاوش به پیل و گله    نشاید چنین خوار کردن یله
در گنج بگشاد شاه جهان    گرانمایه چیزی که بودش نهان
بیاورد ده جام گوهر ز گنج    بزر بافته جامه‌ی شاه پنج
غلامان روزمی بزرین کمر    پرستندگان نیز با طوق زر
ز گستردنیها و از تخت عاج    ز دیبا و دینار و پیروزه تاج
بنزدیک رستم فرستاد شاه    که این هدیه با خویشتن بر براه
یک امروز با ما بباید بدن    وزان پس ترا رای رفتن زدن
ببود و بپیمود چندی نبید    بشبگیر جز رای رفتن ندید
دو فرسنگ با او بشد شهریار    بپدرود کردن گرفتش کنار
چو با راه رستم هم آواز گشت    سپهدار ایران ازو بازگشت
جهان پاک بر مهر او گشت راست    همی داشت گیتی بر انسان که خواست
برین گونه گردد همی چرخ پیر    گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
چو این داستان سربسر بشنوی    از اکوان سوی کین بیژن شوی


همچنین مشاهده کنید