جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

در مرثیت شهید بلخی (۲)


شادی بو جعفر احمد بن محمد    آن مه آزادگان و مفخر ایران
آن ملک عدل و آفتاب زمانه    زنده بدو داد و روشنایی گیهان
آنکه نبود از نژاد آدم چون او    نیز نباشد، اگر نگویی بهتان
حجت یکتا خدای و سایه‌ی او بست    طاعت او کرده واجب آیت فرقان
خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند    وین ملک از آفتاب گوهر ساسان
فربد و یافت ملک تیره و تاری    عدن بدو گشت تیر گیتی ویران
گر تو فصیحی همه مناقب او گوی    ور تو دبیری همه مدایح او خوان
ور تو حکیمی و راه حکمت جویی    سیرت او گیر و خوب مذهب او دان
آن که بدو بنگری به حکمت گویی:    اینک سقراط و هم فلاطن یونان
گر بگشاید ز فان به علم و به حکمت    گوش کن اینک به علم و حکمت لقمان
مرد ادب را خرد فزاید و حکمت    مرد خرد را ادب فزاید و ایمان
ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی    اینک اویست آشکارا رضوان
خوب نگه کن بدان لطافت و آنروی    تا تو ببینی برین که گفتم برهان
پاکی اخلاق او و پاک نژادی    با نیت نیک و با مکارم احسان
ور سخن او رسد به گوش تو یک راه    سعد شود مر ترا نحوست کیوان
ورش به صد اندرون نشسته ببینی    جزم بگویی که: زنده گشت سلیمان
سام سواری، که تا ستاره بتابد    اسب نبیند چنو سوار به میدان
باز به روز نبرد و کین و حمیت    گرش ببینی میان مغفر و خفتان
خوار نمایدت ژنده پیل بدانگاه    ورچه بود مست و تیز گشته و غران
ورش بدیدی سفندیار گه رزم    پیش سنانش جهان دویدی و لرزان
گرچه به هنگام حلم کوه تن اوی    کوه سیامست که کس نبیند جنبان
دشمن ار اژدهاست، پیش سنانش    گردد چون موم پیش آتش سوزان
ور به نبرد آیدش ستاره‌ی بهرام    توشه‌ی شمشیر او شود به گروگان
باز بدان گه که می به دست بگیرد    ابر بهاری چنو نبارد باران
ابر بهاری جز آب تیره نبارد    او همه دیبا به تخت و زر به انبان
با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد    خوار نماید حدیث و قصه‌ی توفان
لاجرم از جود و از سخاوت اویست    نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان
شاعر زی او رود فقیر و تهی دست    با زر بسیار بازگردد و حملان
مرد سخن را ازو نواختن و بر    مرد ادب را ازو وظیفه‌ی دیوان
باز به هنگام داد و عدل بر خلق    نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان
داد بباید ضعیف همچو قوی زوی    جور نبینی به نزد او و نه عدوان
نعمت او گستریده بر همه گیتی    آنچه کس از نعمتش نبینی عریان
بسته‌ی گیتی ازو بیابد راحت    خسته‌ی گیتی ازو بیابد درمان
با رسن عفو آن مبارک خسرو    حلقه‌ی تنگست هر چه دشت و بیابان
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد    خشم نراند، به عفو کوشد و غفران
آن مبک نیمروز و خسرو پیروز    دولت او یوز و دشمن آهوی نالان
عمروبن اللیث زنده گشت بدو باز    با حشم خویش و آن زمانه‌ی ایشان
رستم را نام اگر چه سخت بزرگست    زنده بدویست نام رستم دستان
رود کیا، برنورد مدح همه خلق    مدحت او گوی و مهر دولت بستان
ورچه بکوشی، به جهد خویش بگویی    ورچه کنی تیزفهم خویش به سوهان
گفت ندانی سزاش و خیز و فراز آر    آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان
اینک مدحی، چنانکه طاقت من بود    لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
جز به سزاوار میر گفت ندانم    ورچه جریرم به شعر و طایی و حسان
مدح امیری که مدح زوست جهان را    زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان
سخت شکوهم که عجز من بنماید    ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان
برد چنین مدح و عرضه کرد زمانی    ورچه بود چیره بر مدایح شاهان
مدح همه خلق را کرانه پدیدست    مدحت او را کرانه نی و نه پایان
نیست شگفتی که رودکی به چنین جای    خیره شود بیروان و ماند حیران
ورنه مرا بو عمر دلاور کردی    وان گه دستوری گزیده‌ی عدنان
زهره کجا بودمی به مدح امیری؟    کز پی او آفرید گیتی یزدان
ورم ضعیفی و بی بدیم نبودی    وان گه نبود از امیر مشرق فرمان
خود بدویدی بسان پیک مرتب    خدمت او را گرفته چامه به دندان
مدح رسولست، عذر من برساند    تا بشناسد درست میر سخندان
عذر رهی خویش و ناتوانی و پیری    کو به تن خویش ازین نیامد مهمان
دولت میرم همیشه باد برافزون    دولت اعدای او همیشه به نقصان
سرش رسیده به ماه بر، به بلندی    و آن معادی بزیر ماهی پنهان
طلعت تابنده‌تر ز طلعت خورشید    نعمت پاینده‌تر ز جودی و ثهلان
هان! صائم نواله‌ی این سفله میزبان    زین بی نمک ابا منه انگشت در دهان
لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح    دست از کباب دار، که زهرست توامان
با کام خشک و با جگر تفته درگذر    ایدون که در سراسر این سبز گلستان
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار    زیبق چو آب بر جهد از ناف آبدان
شاهی، که به روز رزم از رادی    زرین نهد او به تیر در پیکان
تا کشته‌ی او ازان کفن سازد    تا خسته‌ی او ازان کند درمان
یاد کن: زیرت اندرون تن شوی    تو برو خوار خوابنیده، ستان
جعد مویانت جعد کنده همی    ببریده برون تو پستان
پیر فرتوت گشته بودم سخت    دولت او مرا بکرد جوان
یخچه می‌بارید از ابر سیاه    چون ستاره بر زمین از آسمان
چون بگردد پای او از پای دار    آشکوخیده بماند همچنان
ای مج، کنون تو شعر من از بر کن و بخوان    از من دل و سگالش، از تو تن و روان
کوری کنیم و باده خوریم و بویم شاد    بوسه دهیم بر دو لبان پریوشان
خلخیان خواهی و جماش چشم    گرد سرین خواهی و بارک میان
کشکین نانت نکند آرزوی    نان سمن خواهی گرد و کلان
چه چیزست آن رونده تیرک خرد؟    چه چیزست آن پلالک تیغ بران؟
یکی اندر دهان حق زبانست    یکی اندر دهان مرگ دندان
خواهی تا مرگ نیابد ترا    خواهی کز مرگ بیابی امان
زیر زمین خیز و نهفتی بجوی    پس به فلک برشو بی نردبان
ضیغمی نسل پذیرفته ز دیو    آهویی نام نهاده یکران
آفتابی، که ز چابک قدمی    بر سر ذره نماید جولان
لنگ رونده است، گوش نی و سخنیاب    گنگ فصیحست، چشم نی و جهان بین
تیزی شمشیر دارد و روش مار    کالبد عاشقان و گونه‌ی غمگین
ترنج بیدار اندر شده به خواب گران    گل غنوده برانگیخته سر از بالین
هرآن که خاتم مدح تو کرد در انگشت    سر از دریچه زرین برون کند چو نگین
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین    با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین
باشد که در وصال تو بینند روی دوست    تو نیز در میانه‌ی ایشان نه ای، ببین


همچنین مشاهده کنید