جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

قسمت ششم (۲)


جانم ز هواهای تو یادی دارد    بیرون ز مرادها مرادی دارد
بر باد دهم خویش در این باده‌ی عشق    کاین باده ز سودای تو بادی دارد
٭٭٭
جانیکه در او از تو خیالی باشد    کی آن جان را نقل و زوالی باشد
مه در نقصان گرچه هلالی باشد    نقصان وی آغاز کمالی باشد
٭٭٭
جائیکه در او چون نگاری باشد    کفر است که آنجای قراری باشد
عقلی که ترا بیند و از سر نرود    سر کوفته به که زشت ماری باشد
٭٭٭
جز دمدمه‌ی عشق تو در گوش نماند    جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
بی‌رنگی عشق رنگها را آمیخت    وز قالب بی‌رنگ فراموش نماند
٭٭٭
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند    دل در هوس قوم فرومایه مبند
هر طایفه‌ات بجانب خویش کشند    زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند
٭٭٭
چشمت صنما هزار دلدار کشد    آن ناله‌ی زیر او همه زار کشد
شاهان زمانه خصم بردار کنند    آن نرگس بیدار تو بیدار کشد
٭٭٭
چشم تو هزار سحر مطلق دارد    هر گوشه هزار جان معلق دارد
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست    از کفر نگر که دین چه رونق دارد
٭٭٭
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند    این گنبد چرخ را پر از ناله کند
میهای هزارساله هرگز نکنند    دیوانگیی که عشق یکساله کند
٭٭٭
جودت همه آن کند که دریا نکند    این دم کرمت وعده به فردا نکند
حاجت نبود از تو تقاضا کردن    کز شمس کسی نور تقاضا نکند
٭٭٭
جوزی که درونش مغز شیرین باشد    درجی که در او در خوش آیین باشد
چندین ز حسد شکستن آن مطلب    گر بشکنیش هزار چندین باشد
٭٭٭
چون بدنامی بروزگاری افتد    مرد آن نبود که نامداری افتد
گر در خواهی ز قعر دریا بطلب    کان کف باشد که بر کناری افتد
٭٭٭
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند    پنهان شدگان این جهان برخیزند
هم امت پرهیز ز ما پرهیزند    هم اهل خرابات ز ما بگریزند
٭٭٭
چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد    جان در لب تو چو دیده‌ی میم افتاد
نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم    در آتش سودای براهیم افتاد
٭٭٭
چون دیده برفت توتیای تو چه سود    چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو    آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود
٭٭٭
چون روز وصال یار ما نیست پدید    اندک اندک ز عشق باید ببرید
میگفت دلم که این محالست محال    سر پیش فکنده زیر لب میخندید
٭٭٭
چون زیر افکند در عراق آمیزد    دل عقل کند رها ز تن بگریزد
من آتشم و چو درد می برخیزم    هر آتش را که درد می‌برخیزد
٭٭٭
چون شاهد پوشیده خرامان گردد    هر پوشیده ز جامه عریان گردد
بس رخت به خیل کاو گروگان گردد    گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد
٭٭٭
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد    جان در تن زندگان پریدن گیرد
حایی برسد مرد که در هر نفسی    بی‌زحمت چشم دوست دیدن گیرد
٭٭٭
چون صورت تو در دل ما بازآید    مسکین دل گمگشته بجا بازآید
گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند    چون او برسد گذشته‌ها بازآید
٭٭٭
چون نیستی تو محض اقرار بود    هستی تو سرمایه‌ی انکار بود
هرکس که ز نیستی ندارد بوئی    کافر میرد اگرچه دیندار بود
٭٭٭
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد    خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد
بیزار شوم ز چشم در روز اجل    گر عشق رها کند که جانرا نگرد
٭٭٭
خاک توام و خدای حق میداند    واجب نبود که از منت بستاند
ور بستاند دعا گری پیشه کنم    تا رحم کند پیش منت بنشاند
٭٭٭
خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد    بیکار مرا حلاوت کار تو کرد
بگریختم از دام تو در خانه‌ی دل    دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد
٭٭٭
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد    وز تو ز خیال تو همی خواهم داد
خوابم بشد ودست بدامان تو زد    خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد
٭٭٭
خواهم گردی که از هوای تو رسد    باشد که به دیده خاک پای تو رسد
جانم ز جفا خرم و خندان باشد    زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد
٭٭٭
خواهم که دلم با غم هم‌خو باشد    گر دست دهد غمش چه نیکو باشد
هان ای دل بی‌دل غم او دربر گیر    تا چشم زنی خود غم او او باشد
٭٭٭
خورشید که باشد که بروی تو رسد    یا باد سبک سر که به موی تو رسد
عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود    دیوانه شود چون سر کوی تو رسد
٭٭٭
خورشید که در خانه بقا می نکند    می‌گردد جابجا و جا می نکند
آن نرو بجز قصد هوا می‌نکند    می‌گوید کاصل ما خطا می نکند
٭٭٭
خورشید مگر بسته به پیشت میرد    وان ماه جگر خسته به پیشت میرد
وان سرو و گل رسته به پیشت میرد    وین دلشده پیوسته به پیشت میرد


همچنین مشاهده کنید