چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

قسمت ششم (۳)


خوش عادت خوش خو که محمد دارد    ما را شب تیره بینوا نگذارد
بنوازد آن رباب را تا به سحر    ور خواب آید گلوش را بفشارد
٭٭٭
خون دل عاشقان چو جیحون گردد    عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد
جسم تو چو آسیا و آبش عشق است    چون آب نباشد آسیا چون گردد
٭٭٭
دامان جلال تو ز دستم نشود    سودای تو از دماغ مستم نشود
گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای    گر بنمایم چنانکه هستم نشود
٭٭٭
دانی صوفی بهر چه بسیار خورد    زیرا که بایام یکی بار خورد
بگذار که تا این گل و گلزار خورد    تا چند چو اشتران ز غم خار خورد
٭٭٭
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید    هر گوشه دکان گل فروشان نگرید
میخندد گل به بلبلان می‌گوید    خاموش شوید و در خموشان نگرید
٭٭٭
در باغ هزار شاهد مهرو بود    گلها و بنفشه‌های مشکین بو بود
وان آب زره زره که اندر جو بود    این جمله بهانه بود و او خود او بود
٭٭٭
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند    در ناله‌ام از لبان قند اندر قند
هر وعده‌ی دیدار تو هیچ اندر هیچ    آخر غم هجران تو چند اندر چند
٭٭٭
در حضرت حق ستوده درویشانند    در صدر بزرگی همه بیخویشانند
خواهی که مس وجود تو زر گردد    با ایشان باش کیمیا ایشانند
٭٭٭
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد    زان سجده به بخت خویشتن میافتد
هر بار که اندر قدمت میافتم    جان در باطن به پای من میافتد
٭٭٭
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید    از حال بهشتیان مرا ننگ آید
گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند    صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
٭٭٭
در راه طلب رسیده‌ای میباید    دامان ز جهان کشیده‌ای میباید
بی‌چشمی خویش را دوا کنی ور نی    عالم همه او است دیده‌ای میباشد
٭٭٭
در سلسله‌ات هر آنکه پا بست شود    گر فانی و گر نیست بود هست شود
می‌فرمائی که بی‌خود و مست مشو    ناچار هر آنکه می‌خورد مست شود
٭٭٭
در سینه‌ی هر که ذره‌ای دل باشد    بی‌مهر تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره بر گرهت    دیوانه کسی بود که عاقل باشد
٭٭٭
در صحبت حق خموش میباید بود    بی‌چشم و زبان و گوش میباید بود
خواهی که خلاص یابی از زنده دلی    با زنده‌دلان به هوش میباید بود
٭٭٭
در عشق اگرچه خرده بینم کردند    در پیشروی اگر گزینم کردند
آمد سرما و پوستینیم نشد    گرچه همه شهر پوستینم کردند
٭٭٭
در عشق توام نصیحت و پند چه سود    زهراب چشیده‌ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید    دیوانه دلست پای در بند چه سود
٭٭٭
در عشق توام وفا قرین میباید    وصل تو گمانست و یقین میباید
کار من و دل خاصه در حضرت تو    بد نیست و لیکن به از این میباید
٭٭٭
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد    مشتاق در آتش درون میخسبد
بی‌دیده و دل اگر نخسبم چه عجب    خون گشته مرا دو دیده چون میخسبد
٭٭٭
در عشق اگر دمی قرارت باشد    اندر صف عاشقان چه کارت باشد
سر تیز چو خار باش تا یار چو گل    گه در برو گاه بر کنارت باشد
٭٭٭
در عشق نه پستی نه بلندی باشد    نی بیهشی نه هوشمندی باشد
قرائی و شیخی و مریدی نبود    قلاشی و کم‌زنی و رندی باشد
٭٭٭
در عشق هزار جان و دل بس نکند    دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
این راه کسی رود که در هر قدمی    صد جان بدهد که روی واپس نکند
٭٭٭
در کام دل آنچه بود نفسم همه راند    هرگز نفسی نامه شرم نه بخواند
نفس بد من مرا بدین روز نشاند    من ماندم و فضل تو دگر هیچ نماند
٭٭٭
در گریه‌ی خون مرا شکر خند تو کرد    بی‌بند مرا از این جهان بند تو کرد
می‌فرمائی که عهد و سوگند تو کو    بی‌عهد مرا نه عهد و سوگند تو کرد
٭٭٭
در کوی خرابات تکبر نخرند    مردی ز سر کوی خرابات برند
آنجا چو رسی مقامری باید کرد    یا مات شوی یا ببری یا ببرند
٭٭٭
در لشکر عشق چونکه خونریز کنند    شمشیر ز پاره‌های ما تیز کنند
من غرقه‌ی آن سینه‌ی دریا صفتم    یاران مرا بگو که پرهیز کنند
٭٭٭
در مدرسه‌ی عشق اگر قال بود    کی فرق میان قال با حال بود
در عشق نداد هیچ مفتی فتوی    در عشق زبان مفتیان لال بود
٭٭٭
در می‌طلبی ز چشمه در بر ناید    جوینده در به قعر دریا باید
این گوهر قیمتی کسی را شاید    کز آب حیات تشنه بیرون آید
٭٭٭
در معنی هست و در عیان نیست که دید    در دل پیدا و در زبان نیست که دید
هستی جهان و در جهان نیست که دید    در هستی و نیستی چنان نیست که دید
٭٭٭
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد    تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر    چون عشق تو روح را ز بالا گیرد
٭٭٭
ای دل، اثر صبح، گه شام که دید    یک عاشق صادق نکونام که دید
فریاد همی زنی که من سوخته‌ام    فریاد مکن، سوخته‌ی خام که دید


همچنین مشاهده کنید