پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

قسمت هفتم (۳)


قد الفم ز مشق چون جیم افتاد    آن سو که توئی حسن دو میم افتاد
آن خوبی باقی تو ایجان جهان    دل بستد و اندر پی باقیم افتاد
٭٭٭
قومی به خرابات تو اندر بندند    رندی چند و کس نداند چندند
هشیاری و آگهی ز کس نپسندند    بر نیک و بد خلق جهان میخندند
٭٭٭
کاری ز درون جان میباید    وز قصه شنیدن این گره نگشاید
یک چشمه‌ی آب در درون خانه    به زان رودی که از برون میید
٭٭٭
کامل صفتی راه فنا می‌پیمود    چون باد گذر کرد ز دریای وجود
یک موی ز هست او بر او باقی بود    آن موی به چشم فقر زنار نمود
٭٭٭
گر با دل و دنده هیچ کارم افتد    در وقت وصال آن نگارم افتد
خون دل ز آب دیده زان میبارم    تا آن دل و دیده در کنارم افتد
٭٭٭
گر چرخ ترا خدمت پیوست کند    مپذیر که عاقبت ترا پست کند
ناگاه به شربتی ترا مست کند    در گردن معشوق دگر دست کند
٭٭٭
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند    من نگذارم کسیت بیدار کند
عشقت چو درخت سیب میافشاند    تا خواب ترا چو برگ طیار کند
٭٭٭
گر در طلبی ز چشمه در بر ناید    جوینده‌ی در به قعر دریا باید
این گوهر قیمتی کسی را شاید    کز آب حیات تشنه بیرون آید
٭٭٭
گر دریا را همه نهنگان گیرند    ور صحرا را همه پلنگان گیرند
ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند    عشاق جمال خوب رنگان گیرند
٭٭٭
گر صبر کنم جامعه‌ی جان میسوزد    جان من و آن جملگان میسوزد
ور بانگ برآورم دهان میسوزد    از من گذرد هر دو جهان میسوزد
٭٭٭
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید    ور فاش کنم حسود در چنگ آید
پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید    گوئی که ز عشق ما ترا ننگ آید
٭٭٭
اگر عاشق را فنا و مردن باشد    یا در ره عشق جان سپردن باشد
پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق    از عین حیات آب خوردن باشد
٭٭٭
گر ما نه همه تنور سوزان باشد    ناگه ز درم درآی گرم آن باشد
چون وعده دهی نیابی سرد آن باشد    سرما نه همه سرد زمستان باشد
٭٭٭
گر مرده شود تن بر خود جاش کنند    ور زنده بود قصد سر و پاش کنند
گفتم که مرا حریف اوباش کنند    گفتا نی نی مست شوی فاش کنند
٭٭٭
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود    ور نرد وداع ما نبازی چه شود
ما را لب خشک و دیده‌ی تر بی‌تست    گر با تر و خشک ما بسازی چه شود
٭٭٭
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد    از خار بترسد آنکه اشتر باشد
ور جان و جهان ز غصه آلوده شود    پاکیزه شود چو عشق گازر باشد
٭٭٭
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد    وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد
گر یوسف دیده همچو یعقوب کند    از پیرهن حسن تو بوئی نبرد
٭٭٭
کس واقف آن حضرت شاهانه نشد    تا بی‌دل و بی‌عقل سوی خانه نشد
دیوانه کسی بود که آن روی تو دید    وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد
٭٭٭
کشتی چو به دریای روان میگذرد    می‌پندارد که نیستان میگذرد
ما میگذریم ز این جهان در همه حال    می‌پندارم کاین جهان میگذرد
٭٭٭
گفتم بیتی نگار از من رنجید    یعنی که بوزن بیت ما را سنجید
گفتم که چه ویران کنی این بیت مرا    گفتا به کدام بیت خواهم گنجید
٭٭٭
گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد    گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد
گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش    در است چو سنگ رایگان نتوان کرد
٭٭٭
گفتم که به من رسید دردت بمزید    گفتا خنک آن جان که بدین درد رسید
گفتم که دلم خون شد از دیده دوید    گفت اینکه تو را دوید کس را ندوید
٭٭٭
گفتم که ز خردی دل من نیست پدید    غمهای بزرگ تو در او چون گنجید
گفتا که ز دل بدیده باید نگرید    خرد است و در او بزرگها بتوان دید
٭٭٭
گفتی که بگو زبان چه محرم باشد    محرم نبود هرچه به عالم باشد
والله نتوان حدیث آن دم گفتن    با او که سرشت خاک آدم باشد
٭٭٭
کو پای که او باغ و چمن را شاید    کو چشم که او سرو و سمن را شاید
پای و چشمی یکی جگر سوخته‌ای    بنمای یکی که سوختن را شاید
٭٭٭
گوید چونی خوشی و در خنده شود    چون باشد مرده‌ی ای که او زنده شود
امروز پراکنده نخواهم گفتن    هرچند که راه او پراکنده شود
٭٭٭
گویند که فردوس برین خواهد بود    آنجا می ناب و حور عین خواهد بود
پس ما می و معشوق به کف میداریم    چون عاقبت کار همین خواهد بود
٭٭٭
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد    زهرم به لب شکرفروش تو رسد
زیرا که تو کیمیای بی‌پایانی    ای خوش خامی که او بجوش تو رسد
٭٭٭
کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد    ور نور تو آفتاب عالم باشد
اسرار جهان چگونه پوشیده شود    بر خاطره آنکه با تو محرم باشد


همچنین مشاهده کنید