چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

قسمت نهم (۴)


رفت آنکه نبود کس به خوبی یارش    بی‌آنکه دلم سیر شد از دیدارش
او رفت و نماند در دلم تیمارش    آری برود گل و بماند خارش
٭٭٭
سودای توام در جنون میزد دوش    دریای دو چشم موج خون میزد دوش
تا نیم شبی خیل خیالت برسید    ورنی جانم خیمه برون میزد دوش
٭٭٭
سوگند بدان دل که شده است او پستش    سوگند بدان جان که شده است او مستش
سوگند بدان دم که مرا میدیدند    پیمانه به دستی و به دستی دستش
٭٭٭
شب چیست برای ما زمان نالش    وان را که نه عاشق است او را مالش
وان عاشق ناقصی که نوکار بود    گوشش نشود گرم به شب بی‌بالش
٭٭٭
کاری کردم نگاه نکردم پس و پیش    آنرا که چنان کند چنین آید پیش
آندم که قضا مکر کند ای درویش    در خانه گریزد خرد دوراندیش
٭٭٭
گر می‌کشدم غم تو هر دم مکش    هل تا بکشندم همه عالم تو مکش
آنرا که خود انداخته‌ای پای مزن    وانرا که تو زنده کرده‌ای هم تو مکش
٭٭٭
گر ناله کنم گوید یعقوب مباش    ور صبر کنم گوید ایوب مباش
اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم    بر سر زندم که سر مکش چوب مباش
٭٭٭
گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش    گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش
گفتم که تنم گفت در این روزی چند    رسوا کنم وز شهر بیرون کنمش
٭٭٭
الجوهر فقر و سوی الفقر عرض    الفقر شفاء و سوی الفقر مرض
العالم کله خداع و غرور    والفقر من العالم کنزو غرض
٭٭٭
امروز سماعست و سماعست و سماع    نورست شعاعست و شعاعست و شعاع
این عشق مطاعست و مطاعست و مطاع    از عقل وداعست و وداعست و وداع
٭٭٭
عشقست زهر چه آن نشاید مانع    گر عشق نبودی، ننمودی صانع
دانی که حروف عشق را معنی چیست    عین عابد و شین شاکر و قافست قانع
٭٭٭
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع    زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع
بر نان تند این و آن دیگر بر لب آب    کانرا عطش آمده است و این را غم جوع
٭٭٭
مهمان توایم ما و مهمان سماع    ای جان معاشران و سلطان سماع
هم بحر حلاوتی و هم کان سماع    آراسته باد از تو میدان سماع
٭٭٭
هر روز بیاید آن سپهدار سماع    چون باد صبا بسوی گلزار سماع
هم طوطی و عندلیب در کار سماع    هم گردد هر درخت پربار سماع
٭٭٭
ای بنده‌ی سردی به زمستان چون زاغ    محروم ز بلبل و گلستان ز باغ
دریاب که این دم اگرت فوت شود    بسیار طلب کنی به صد چشم و چراغ
٭٭٭
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ    آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ
چون سوسن و گل ز خویش بیرون آئیم    چون آب روان رویم از باغ به باغ
٭٭٭
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ    ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ
لیکن چو فرو شود کسی را خورشید    در پیش نهد بجای خورشید چراغ
٭٭٭
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ    من آن توام بخسب ایمن به فراغ
ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی    وانگاه بجویمش به صد چشم و چراغ
٭٭٭
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ    گویند امید عشق خامست دروغ
کیوان سعادت بر ما در جانست    گویند فراز هفت بامست دروغ
٭٭٭
گویند که یار را وفا نیست دروغ    گویند پس از هجر لقا نیست دروغ
گویند شراب جانفزا نیست دروغ    گویند که این به پای ما نیست دروغ
٭٭٭
از دل سوی دلدار شکافست شکاف    وانکس که نداند این معافست معاف
هر روز در این حلقه مصافست مصاف    می‌پنداری که این گزافست گزاف
٭٭٭
امروز طوافست طوافست طواف    دیوانه معافست معافست معاف
نی جنگ و مصافست و مصافست مصاف    وصل است و زفافست زفافست زفاف
٭٭٭
با زنگی امشب چو شدستی به مصاف    از سینه‌ی خود سینه‌ی شب را بشکاف
در کعبه‌ی عشاق طوافی چو کنی    دریاب که کعبه میکند با تو طواف
٭٭٭
در فقر فقیر باش و در صفوت صاف    با فقر و صفا درآ تو در کار مصاف
گر خصم تو صد تیغ برآرد ز غلاف    چون هیچ نبیند نزند زخم گزاف
٭٭٭
گویند مرا چند بخندی ز گزاف    کارت همه عشرتست و گفتت همه لاف
ای خصم چو عنکبوت صفرا میباف    سیمرغ طربناک شناسد سر قاف
٭٭٭
مهمان تو نیست دو سه روز و گزاف    خوان تو گرفته است از قاف به قاف
گر فتنه شود کسی معافست معاف    بر شمع کند همیشه پروانه طواف
٭٭٭
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق    با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق
پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت    گفتم به تو جفت و از همه عالم تاق
٭٭٭
آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق    در حال دهد کون و مکان را سه طلاق
مه را چه طراوت و زحل را چه محل    با طلعت آفتاب اندر افاق
٭٭٭
ای داروی فربهی و جان عاشق    فربه ز خیال تو روان عاشق
شیرین ز دهان تو دهان عاشق    جان بنده‌ات ای جان و جهان عاشق
٭٭٭
تمکین و قرار من که دارد در عشق    مستی و خمار من که دارد در عشق
من در طلب آب و نگارم چون باد    کار من و بار من که دارد در عشق
٭٭٭
لو کان اقل هذه الاشواق    للشمس لا ذهلت عن الاشراق
لو قسم ذوالهوی علی‌العشاق    العشر لهم ولی جمیع‌الباقی
٭٭٭
هر دل که طواف کرد گرد در عشق    هم کشته شد به آخر از خنجر عشق
این نکته نوشته‌اند بر دفتر عشق    سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق
٭٭٭
هر روز بنو برآید آن دلبر عشق    در گردن ما درافکند دفتر عشق
این خار از آن نهاد حق بر در عشق    تا دور شود هرکه ندارد سر عشق
٭٭٭
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک    با خاک درآمیخته شد گوهر پاک
آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک    پاکی بر پاک رفت و خاکی در خاک
٭٭٭
حاشا که شود سینه‌ی عاشق غمناک    یا از جز عشق دامنش گردد چاک
حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک    پاکست و کجا رود در آن عالم پاک


همچنین مشاهده کنید