جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

قسمت شانزدهم (۳)


خود هیچ بسوی ما نگاهی نکنی    گیرم که گناهست گناهی نکنی
دل در گل رخسار تو می‌نالد زار    بر آینه‌ی دلم تو آهی نکنی
٭٭٭
خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی    از باطن خویش شاد باشد صوفی
صوفی صاف است غم بر او ننشیند    کیخسرو و کیقباد باشد صوفی
٭٭٭
خوش می‌سازی مرا و خوش می‌سوزی    خوش پرده همی دری و خوش می‌دوزی
آموختیم جوانی اندر پیری    از بخت جوان صلای پیرآموزی
٭٭٭
خیری بنمودی و ولیکن شری    نرمی و خبیث همچو مار نری
صدری و بزرگی و زرت هست ولیک    انصاف بده که سخت مادر غری
٭٭٭
در بادیه‌ی عشق تو کردم سفری    تا بو که بیایم ز وصالت خبری
در هر منزل که می‌نهادم قدمی    افکنده تنی دیدم و افتاده سری
٭٭٭
در بی‌خبری خبر نبودی چه بدی    و اندیشه‌ی خیر و شر نبودی چه بدی
ای هوش تو و گوش من و حلقه‌ی در    گر حلقه‌ی سیم و زر نبودی چه بدی
٭٭٭
در چشم منست این زمان ناز کسی    در گوش منست این دم آواز کسی
در سینه منم حریف و انباز کسی    سرمستم کی نهان کنم راز کسی
٭٭٭
در چشم منی و گرنه بینا کیمی    در مغز منی و گرنه شیدا کیمی
آنجا که نمی‌دانم آنجای کجاست    گر عشق تو نیستی من آنجا کیمی
٭٭٭
در خاک اگر رفت تن بیجانی    جان بر فلک افرازد و شاذروانی
در خاک بنفشه‌ای بپایید و برست    چون برندهد سرو چنان بستانی
٭٭٭
در دست اجل چو درنهم من پائی    در کتم عدم در افکنم غوغائی
حیران گردد عدم که هرگز جائی    در هر دو جهان نیست چنین شیدائی
٭٭٭
در دل نگذشت کز دلم بگذاری    یا رخت فتاده در گلم بگذاری
بسیار زدم لاف تو با دشمن و دوست    ای وای به من گر خجلم بگذاری
٭٭٭
در دل نگذارمت که افگار شوی    در دیده ندارمت که بس خار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل    تا در نفس بازپسین یار شوی
٭٭٭
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی    اندر پی پاکان تو بر افلاک شوی
از سوزش روزه نور گردی چون شمع    وز ظلمت لقمه لقمه‌ی خاک شوی
٭٭٭
در زهد اگر موسی و هارون آئی    وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی
از صورت زهد خود چه مقصود ترا    در سیرت اگر یزید و قارون آئی
٭٭٭
در زیر غزل‌ها و نفیر و زاری    دردیست مرا ز چهره‌های ناری
هرچند که رسم دلبریهاش خوشست    کو آن خوشی‌ئیکه او کند دلداری
٭٭٭
در عالم حسن اینت سلطان که توئی    در خطه‌ی لطف شهره برهان که توئی
در قالب عاشقان بی‌جان گشته    انصاف بدادیم زهی جان که توئی
٭٭٭
در عشق تو خون دیده بارید بسی    جان در تن من ز غم بنالید بسی
آگاه نی ز حالم ای جان جهان    چرخم به بهانه تو مالید بسی
٭٭٭
در عشق تو خون دیده بارید بسی    جان در تن من ز غم بنالید بسی
آگاه نی ز حالم ای جان جهان    چرخم به بهانه تو مالید بسی
٭٭٭
در عشق موافقت بود چون جانی    در مذهب هر ظریف معنی دانی
از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز    بی‌دندان شد از چنان دندانی
٭٭٭
در عشق هر آن که برگزیند چیزی    از نفس هوس بر او نشیند چیزی
عشق آینه است هرکه در وی بیند    جز ذات و صفات خود نبیند چیزی
٭٭٭
درویشان را عار بود محتشمی    واندر دلشان بار بود محتشمی
اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر    کاندر ره او خوار بود محتشمی
٭٭٭
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی    زیرا که به هر غمیم فریاد رسی
کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان    جز آن که ببخشیش باکرام کسی
٭٭٭
دستار نهاده‌ای به مطرب ندهی    دستار بده تا ز تکبر برهی
خود را برهان از اینکه دستار نهی    دستار بده عوض ستان تاج شهی
٭٭٭
دل از می عشق مست می‌پنداری    جان شیفته‌ی الست می‌پنداری
تو نیستی و بلای تو در ره تو    آنست که خویش هست می‌پنداری
٭٭٭
دلدار به زیر لب بخواند چیزی    دیوانه شوی عقل نماند چیزی
یارب چه فسونست که او می‌خواند    کاندر دل سنگ می‌نشاند چیزی
٭٭٭
دلدار مرا گفت ز هر دلداری    گر بوسه خری بوسه ز من خر باری
گفتم که به زر گفت که زر را چکنم    گفتم که به جان گفت که آری آری
٭٭٭
دل گفت مرا بگو کرا می‌جوئی    بر گرد جهان خیره چرا می‌پوئی
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت    سرگشته من از توام مرا می‌گوئی
٭٭٭
دل کیست همه کار و گیائیش توئی    نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت    سرگشته من از توام مرا می‌گوئی
٭٭٭
دوش آمد آن خیال تو رهگذری    گفتم بر ما باش ز صاحب نظری
تا صبح دو چشم من بگفتش بتری    مهمان منی به آب چندانکه خوری
٭٭٭
دوش از سر عاشقی و از مشتاقی    می‌کردم التماس می از ساقی
چون جاه و جمال خویش بنمود به من    من نیست شدم بماند ساقی ساقی
٭٭٭
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی    امشب به دغل بهر سوئی میافتی
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی    گو آن سخنی که وقت مستی گفتی
٭٭٭
دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی    می‌گفت ترانه‌ای کنار جوئی
کز لعل و زمرد و زر و زیره توان    برساخت گلی ولی ندارد بوئی
٭٭٭
دی بود چنان دولت و جان افروزی    و امروز چنین آتش عالم سوزی
افسوس که در دفتر ما دست خدا    آن را روزی نبشت این را روزی
٭٭٭
دیروز فسون سرد برخواند کسی    او سردتر از فسون خود بود بسی
بر مایده‌ی عشق مگس بسیار است    ای کم ز مگس کو برمد از مگسی
٭٭٭
دی عاقل و هشیار شدم در کاری    برهم زدم دوش مر مرا عیاری
دیدم که دل آن اوست من اغیارش    بیرون رفتم از آن میان من باری
٭٭٭
دی مست بدی دلا و چست و سفری    امروز چه خورده‌ای که از دی بتری
رقصان شده سر سبز مثال شجری    یا حاجب خورشید بسان سحری


همچنین مشاهده کنید