پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

قسمت شانزدهم (۴)


رفتم بر یار از سر سر دستی    گفتا ز درم برو که این دم مستی
گفتم بگشای در که من مست نیم    گفتا که برو چنانکه هستی هستی
٭٭٭
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی    افتاده‌ی عشق را چه می‌فرمایی
ترک صفت و محو وجودم فرمود    یعنی که ز هر چه هست بیرون آئی
٭٭٭
رقص آن نبود که هر زمان برخیزی    بی‌درد چو گرد از میان برخیزی
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی    دل پاره کنی ور سر جان برخیزی
٭٭٭
رو ای غم و اندیشه خطا می‌گوئی    از کان وفا چرا جفا می‌گوئی
هر کودک را گر از جفا ترسانند    من پیر شدم در این مرا می‌گوئی
٭٭٭
روزی به خرابات گذر می‌کردی    کژ کژ به کرشمه‌ای نظر می‌کردی
آنها که جهان زیر و زبر می‌کردند    چون کار جهان زیر و زبر می‌کردی
٭٭٭
زان ماه چهارده که بود اشراقی    گشتم زر ده دهی من از براقی
آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم    ار ده ببرد چهار ماند باقی
٭٭٭
زاهد بودم ترانه گویم کردی    سر فتنه‌ی بزم و باده‌جویم کردی
سجاده‌نشین با وقارم دیدی    بازیچه‌ی کودکان کویم کردی
٭٭٭
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی    آن زهد نبود می‌نمود ای ساقی
مردانه درآ مرو تو زود ای ساقی    کاندر ازل آنچه هست بود ای ساقی
٭٭٭
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری    پرنورتر از تو من ندیدم قمری
شبخیزتر از تو من ندیدم سحری    پرذوق‌تر از تو من ندیدم شکری
٭٭٭
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی    رقاص کن دلی و اصل شادی
ای آنکه هزار مرده را جان دادی    شاگرد تو می‌شوم که بس استادی
٭٭٭
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی    می خوردم و می خوردم و از دست کسی
همچون قدحم شکست وانگه پرکرد    آخر ز گزاف نیست اشکست کسی
٭٭٭
سوگند همی خورد پریر آن ساقی    می‌گفت به حق صحبت مشتاقی
گر باده دهم به شهری و آفاقی    عقلی نگذارم به جهان من باقی
٭٭٭
شادی شادی و ای حریفان شادی    زان سوسن آزاد هزار آزادی
می‌گفت که دادی عاشقی من دادم    آری دادی مها و دادی دادی
٭٭٭
شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی    دست تو اگر نگیرد آن مه هیچی
خفتند حریفان همه چاره‌ات اینست    کاندر می لعل و در سر خود پیچی
٭٭٭
شمشیر اگر گردن جان ببریدی    بل احیاء بربهم که شنیدی
روح یحیی اگر نه باقی بودی    در خون سر او سه ماه کی گردیدی
٭٭٭
شمعی است دل مراد افروختنی    چاکیست ز هجر دوست بردوختنی
ای بی‌خبر از ساختن و سوختنی    عشق آمدنی بود نه آموختنی
٭٭٭
صد روز دراز گر به هم پیوندی    جان را نشود از این فغان خرسندی
ای آن که به این حدیث ما می‌خندی    مجنون نشدی هنوز دانشمندی
٭٭٭
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی    دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی
دعوی محبت کنی ای بی‌معنی    وانگه ز زبان این و آن اندیشی
٭٭٭
عالم سبز است و هر طرف بستانی    از عکس جمال گل‌رخی خندانی
هر سو گهریست مشتعل از کانی    هر سو جانیست متصل با جانی
٭٭٭
عاینت حمامة تحاکی حالی    تبکی و تصیح فوق غصن عالی
او ناله همی‌کرد و منش می‌گفتم    می‌نال بر این پرده که خوش می‌نالی
٭٭٭
عشق آن نبود که هر زمان برخیزی    وز زیر دو پای خویش گردانگیزی
عشق آن باشد که چون درآئی به سماع    جان در بازی وز دو جهان برخیزی
٭٭٭
عشقت صنما چه دلبریها کردی    در کشتن بنده ساحریها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم    آگاه نی چه کافریها کردی
٭٭٭
عید آمد و عید بس مبارک عیدی    گر گردون را دهان بدی خندیدی
این هست ولیک اگر ز من بشنیدی    افسوس که عید عید ما را دیدی
٭٭٭
عید آمد و هرکس قدری مقداری    آراسته خود را ز پی دیداری
ما را چو توئی عید بکن تیماری    ای خلعت گل فکنده بر هر خاری
٭٭٭
غم را دیدم گرفته جام دردی    گفتم که غما خبر بود رخ زردی
گفتا چکنم که شادیی آوردی    بازار مرا خراب و کاسد کردی
٭٭٭
غمهای مرا همه بناغم داری    واندر غم خود همچو بناغم داری
گویی که تراام و چرا غم داری    ترسم که نباشی و چراغم داری
٭٭٭
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی    بی‌جان نشدی حدیث جانان چکنی
در عربده‌ی نفس رکیکی تو هنوز    بیهوده حدیث سر سلطان چکنی
٭٭٭
گاه از غم او دست ز جان می‌شوئی    گه قصه‌ی آ، به درد دل می‌گوئی
سرگشته چرا گرد جهان می‌پوئی    کو از تو برون نیست کرا می‌جویی


همچنین مشاهده کنید