شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست (۲)


ملک در دل این راز پوشیده داشت    که قول حکیمان نیوشیده داشت
دل است، ای خردمند، زندان راز    چو گفتی نیاید به زنجیر باز
نظر کرد پوشیده در کار مرد    خلل دید در راه هشیار مرد
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد    پری چهره بر زیر لب خنده کرد
دو کس را که با هم بود جان و هوش    حکایت کنانند و ایشان خموش
چو دیده به دیدار کردی دلیر    نگردی چو مستسقی از دجله سیر
ملک را گمان بدی راست شد    ز سودا بر او خشمگین خواست شد
هم از حسن تدبیر و رای تمام    باهستگی گفتش ای نیک نام
تو را من خردمند پنداشتم    بر اسرار ملکت امین داشتم
گمان بردمت زیرک و هوشمند    ندانستمت خیره و ناپسند
چنین مرتفع پایه جای تو نیست    گناه از من آمد خطای تو نیست
که چون بدگهر پرورم لاجرم    خیانت روا داردم در حرم
برآورد سر مرد بسیاردان    چنین گفت با خسرو کاردان
مرا چون بود دامن از جرم پاک    نیاید ز خبث بداندیش باک
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت    ندانم که گفت اینچه بر من نرفت
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت    بگویند خصمان به روی اندرت
چنین گفت با من وزیر کهن    تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن
بخندید و انگشت بر لب گرفت    کز او هرچه آید نیاید شگفت
حسودی که بیند بجای خودم    کجا بر زبان آورد جز بدم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش    که خسرو فروتر نشاند از منش
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم    ندانی که دشمن بود در پیم؟
مرا تا قیامت نگیرد بدوست    چو بیند که در عز من ذل اوست
بر اینت بگویم حدیثی درست    اگر گوش با بنده داری نخست
ندانم کجا دیده‌ام در کتاب    که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور    چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی    فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر    چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه    دژم روی کرده‌ست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو    بزاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است    ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک    ز علت نگوید بداندیش نیک
وزیری که جاه من آبش بریخت    به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه    دلاور بود در سخن، بی‌گناه
اگر محتسب گردد آن را غم است    که سنگ ترازوی بارش کم است
چو حرفم برآمد درست از قلم    مرا از همه حرف گیران چه غم؟
ملک در سخن گفتنش خیره ماند    سر دست فرماندهی برفشاند
که مجرم به زرق و زبان آوری    ز جرمی که دارد نگردد بری
ز خصمت همانا که نشنیده‌ام    نه آخر به چشم خودت دیده‌ام؟
کز این زمره خلق در بارگاه    نمی‌باشدت جز در اینان نگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت    حق است این سخن، حق نشاید نهفت
در این نکته‌ای هست اگر بشنوی    که حکمت روان باد و دولت قوی
نبینی که درویش بی دستگاه    بحسرت کند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانی برفت    به لهو و لعب زندگانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب    که سرمایه داران حسنند و زیب
مرا همچنین چهره گلپام بود    بلورینم از خوبی اندام بود
در این غایتم رشت باید کفن    که مویم چو پنبه است و دوکم بدن
مرا همچنین جعد شبرنگ بود    قبا در بر از فربهی تنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جای    چو دیواری از خشت سیمین بپای
کنونم نگه کن به وقت سخن    بیفتاده یک یک چو سور کهن
در اینان بحسرت چرا ننگرم؟    که عمر تلف کرده یاد آورم
برفت از من آن روزهای عزیز    بپایان رسد ناگه این روز نیز
چو دانشور این در معنی بسفت    بگفت این کز این به محال است گفت
در ارکان دولت نگه کرد شاه    کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه
کسی را نظر سوی شاهد رواست    که داند بدین شاهدی عذر خواست
بعقل ار نه آهستگی کردمی    به گفتار خصمش بیازردمی
بتندی سبک دست بردن به تیغ    به دندان برد پشت دست دریغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی    که گر کار بندی پشیمان شوی
نکونام را جاه و تشریف و مال    بیفزود و، بدگوی را گوش‌مال
به تدبیر دستور دانشورش    به نیکی بشد نام در کشورش
به عدل و کرم سالها ملک راند    برفت و نکونامی از وی بماند
چنین پادشاهان که دین پرورند    به بازوی دین، گوی دولت برند
از آنان نبینم در این عهد کس    وگر هست بوبکر سعدست و بس
بهشتی درختی تو، ای پادشاه    که افگنده‌ای سایه یک ساله راه
طمع بود در بخت نیک اخترم    که بال همای افگند بر سرم
خرد گفت دولت نبخشد همای    گر اقبال خواهی در این سایه آی
خدایا برحمت نظر کرده‌ای    که این سایه بر خلق گسترده‌ای
دعا گوی این دولتم بنده‌وار    خدایا تو این سایه پاینده‌دار
صواب است پیش از کشش بند کرد    که نتوان سر کشته پیوند کرد
خداوند فرمان و رای و شکوه    ز غوغای مردم نگردد ستوه
سر پر غرور از تحمل تهی    حرامش بود تاج شاهنشهی
نگویم چو جنگ آوری پای دار    چو خشم آیدت عقل بر جای دار
تحمل کند هر که را عقل هست    نه عقلی که خشمش کند زیردست
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین    نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
ندیدم چنین دیو زیر فلک    کز او می‌گریزند چندین ملک


همچنین مشاهده کنید