جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سال در موضوع فکرت (۲)


قاعده:
به نزد آنکه جانش در تجلی است    همه عالم کتاب حق تعالی است
عرض اعراب و جوهر چون حروف است    مراتب همچو آیات وقوف است
از او هر عالمی چون سوره‌ای خاص    یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص
نخستین آیتش عقل کل آمد    که در وی همچو باء بسمل آمد
دوم نفس کل آمد آیت نور    که چون مصباح شد از غایت نور
سیم آیت در او شد عرش رحمان    چهارم «آیت الکرسی» همی دان
پس از وی جرمهای آسمانی است    که در وی سوره‌ی سبع المثانی است
نظر کن باز در جرم عناصر    که هر یک آیتی هستند باهر
پس از عنصر بود جرم سه مولود    که نتوان کرد این آیات محدود
به آخر گشت نازل نفس انسان    که بر ناس آمد آخر ختم قرآن
قاعده:
مشو محبوس ارکان و طبایع    برون آی و نظر کن در صنایع
تفکر کن تو در خلق سماوات    که تا ممدوح حق گردی در آیات
ببین یک ره که تا خود عرش اعظم    چگونه شد محیط هر دو عالم
چرا کردند نامش عرش رحمان    چه نسبت دارد او با قلب انسان
چرا در جنبشند این هر دو مادام    که یک لحظه نمی‌گیرند آرام
مگر دل مرکز عرش بسیط است    که آن چون نقطه وین دور محیط است
برآید در شبانروزی کم و بیش    سراپای تو عرش ای مرد درویش
از او در جنبش اجسام مدور    چرا گشتند یک ره نیک بنگر
ز مشرق تا به مغرب‌همچو دولاب    همی گردند دائم بی‌خور و خواب
به هر روز و شبی این چرخ اعظم    کند دور تمامی گرد عالم
وز او افلاک دیگر هم بدین سان    به چرخ اندر همی باشند گردان
ولی برعکس دور چرخ اطلس    همی‌گردند این هشت مقوس
معدل کرسی ذات البروج است    که آن را نه تفاوت نه فروج است
حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ    بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ
دگر میزان عقرب پس کمان است    ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است
ثوابت یک هزار و بیست و چارند    که بر کرسی مقام خویش دارند
به هفتم چرخ کیوان پاسبان است    ششم برجیس را جا و مکان است
بود پنجم فلک مریخ را جای    به چارم آفتاب عالم آرای
سیم زهره دوم جای عطارد    قمر بر چرخ دنیا گشت وارد
زحل را جدی و دلو و مشتری باز    به قوس و حوت کرد انجام و آغاز
حمل با عقرب آمد جای بهرام    اسد خورشید را شد جای آرام
چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه    عطارد رفت در جوزا و خوشه
قمر خرچنگ را همجنس خود دید    ذنب چون راس شد یک عقده بگزید
قمر را بیست و هشت آمد منازل    شود با آفتاب آنگه مقابل
پس از وی همچو عرجون قدیم است    ز تقدیر عزیزی کو علیم است
اگر در فکر گردی مرد کامل    هر آیینه که گویی نیست باطل
کلام حق همی ناطق بدین است    که باطل دیدن از ضعف یقین است
وجود پشه دارد حکمت ای خام    نباشد در وجود تیر و بهرام
ولی چون بنگری در اصل این کار    فلک را بینی اندر حکم جبار
منجم چون ز ایمان بی‌نصیب است    اثر گوید که از شکل غریب است
نمی‌بیند مگر کین چرخ اخضر    به حکم و امر حق گشته مسخر
تمثيل:
تو گویی هست این افلاک دوار    به گردش روز و شب چون چرخ فخار
وز او هر لحظه‌ای دانای داور    ز آب وگل کند یک ظرف دیگر
هر آنچه در مکان و در زمان است    ز یک استاد و از یک کارخانه است
کواکب گر همه اهل کمالند    چرا هر لحظه در نقص و وبالند
همه درجای و سیر و لون و اشکال    چرا گشتند آخر مختلف حال
چرا گه در حضیض و گه در اوجند    گهی تنها فتاده گاه زوجند
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش    ز شوق کیست او اندر کشاکش
همه انجم بر او گردان پیاده    گهی بالا و گه شیب اوفتاده
عناصر باد و آب و آتش و خاک    گرفته جای خود در زیر افلاک
ملازم هر یکی در منزل خویش    بننهد پای یک ذره پس و پیش
چهار اضداد در طبع مراکز    به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟
مخالف هر یکی در ذات و صورت    شده یک چیز از حکم ضرورت
موالید سه گانه گشته ز ایشان    جماد آنگه نبات آنگاه حیوان
هیولی را نهاده در میانه    ز صورت گشته صافی صوفیانه
همه از امر وحکم داد داور    به جان استاده و گشته مسخر
جماد از قهر بر خاک اوفتاده    نبات از مهر بر پای ایستاده
نزوع جانور از صدق و اخلاص    پی ابقای جنس و نوع و اشخاص
همه بر حکم داور داده اقرار    مر او را روز و شب گشته طلبکار
قاعده:
به اصل خویش یک ره نیک بنگر    که مادر را پدر شد باز و مادر
جهان را سر به سر در خویش می‌بین    هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین
در آخر گشت پیدا نفس آدم    طفیل ذات او شد هر دو عالم
نه آخر علت غایی در آخر    همی گردد به ذات خویش ظاهر
ظلومی و جهولی ضد نورند    ولیکن مظهر عین ظهورند
چو پشت آینه باشد مکدر    نماید روی شخص از روی دیگر
شعاع آفتاب از چارم افلاک    نگردد منعکس جز بر سر خاک
تو بودی عکس معبود ملایک    از آن گشتی تو مسجود ملایک
بود از هر تنی پیش تو جانی    وز او در بسته با تو ریسمانی
از آن گشتند امرت را مسخر    که جان هر یکی در توست مضمر
تو مغز عالمی زان در میانی    بدان خود را که تو جان جهانی
تو را ربع شمالی گشت مسکن    که دل در جانب چپ باشد از تن
جهان عقل و جان سرمایه‌ی توست    زمین و آسمان پیرایه‌ی توست
ببین آن نیستی کو عین هستی است    بلندی را نگر کو ذات پستی است
طبیعی قوت تو ده هزار است    ارادی برتر از حصر و شمار است
وز آن هر یک شده موقوف آلات    ز اعضا و جوارح وز رباطات
پزشکان اندر آن گشتند حیران    فرو ماندند در تشریح انسان
نبرده هیچکس ره سوی این کار    به عجز خویش هر یک کرده اقرار
ز حق با هر یکی حظی و قسمی است    معاد و مبدا هر یک به اسمی است
از آن اسمند موجودات قائم    بدان اسمند در تسبیح دائم
به مبدا هر یکی زان مصدری شد    به وقت بازگشتن چون دری شد
از آن در کامد اول هم بدر شد    اگرچه در معاش از در به در شد
از آن دانسته‌ای تو جمله اسما    که هستی صورت عکس مسما
ظهور قدرت و علم و ارادت    به توست ای بنده‌ی صاحب سعادت
سمیعی و بصیری، حی و گویا    بقا داری نه از خود لیک از آنجا
زهی اول که عین آخر آمد    زهی باطن که عین ظاهر آمد
تو از خود روز و شب اندر گمانی    همان بهتر که خود را می‌ندانی
چو انجام تفکر شد تحیر    در اینجا ختم شد بحث تفکر


همچنین مشاهده کنید