جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

سال از معنی بت و زنار و ترسایی (۲)


اشارت به ترسايى و دير:
ز ترسایی غرض تجرید دیدم    خلاص از ربقه‌ی تقلید دیدم
جناب قدس وحدت دیر جان است    که سیمرغ بقا را آشیان است
ز روح‌الله پیدا گشت این کار    که از روح القدس آمد پدیدار
هم از الله در پیش تو جانی است    که از قدوس اندر وی نشانی است
اگر یابی خلاص از نفس ناسوت    درآیی در جناب قدس لاهوت
هر آن کس کو مجرد چون ملک شد    چو روح الله بر چارم فلک شد
تمثيل:
بود محبوس طفل شیرخواره    به نزد مادر اندر گاهواره
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد    اگر مرد است همراه پدر شد
عناصر مر تو را چون ام سفلی است    تو فرزند و پدر آبای علوی است
از آن گفته است عیسی گاه اسرا    که آهنگ پدر دارم به بالا
تو هم جان پدر سوی پدر شو    بدر رفتند همراهان بدر شو
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز    جهان جیفه پیش کرکس انداز
به دونان ده مر این دنیای غدار    که جز سگ را نشاید داد مردار
نسب چبود تناسب را طلب کن    به حق رو آور و ترک نسب کن
به بحر نیستی هر کو فرو شد    «فلا انساب» نقد وقت او شد
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت    ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
اگر شهوت نبودی در میانه    نسب‌ها جمله می‌گشتی فسانه
چو شهوت در میانه کارگر شد    یکی مادر شد آن دیگر پدر شد
نمی‌گویم که مادر یا پدر کیست    که با ایشان به عزت بایدت زیست
نهاده ناقصی را نام خواهر    حسودی را لقب کرده برادر
عدوی خویش را فرزند خوانی    ز خود بیگانه خویشاوند خوانی
مرا باری بگو تا خال و عم کیست    وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست
رفیقانی که با تو در طریق‌اند    پی هزل ای برادر هم رفیق‌اند
به کوی جد اگر یک دم نشینی    از ایشان من چه گویم تا چه بینی
همه افسانه و افسون و بند است    به جان خواجه که این ها ریشخند است
به مردی وارهان خود را چو مردان    ولیکن حق کس ضایع مگردان
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل    شوی در هر دو کون از دین معطل
حقوق شرع را زنهار مگذار    ولیکن خویشتن را هم نگهدار
زر و زن نیست الا مایه‌ی غم    به جا بگذار چون عیسی مریم
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب    درآ در دیر دین مانند راهب
تو را تا در نظر اغیار و غیر است    اگر در مسجدی آن عین دیر است
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر    شود بهر تو مسجد صورت دیر
نمی‌دانم به هر حالی که هستی    خلاف نفس کافر کن که رستی
بت و زنار و ترسایی و ناقوس    اشارت شد همه با ترک ناموس
اگر خواهی که گردی بنده‌ی خاص    مهیا شو برای صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خویش برگیر    به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر    مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان    مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید    نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار    بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی    اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار    مجرد شود ز هر اقرار و انکار
اشارت به بت:
بت ترسا بچه نوری است باهر    که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وشاقی    گهی گردد مغنی گاه ساقی
زهی مطرب که از یک نغمه‌ی خوش    زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله    کند بیخود دو صد هفتاد ساله
رود در خانقه مست شبانه    کند افسون صوفی را فسانه
وگر در مسجد آید در سحرگاه    بنگذارد در او یک مرد آگاه
رود در مدرسه چون مست مستور    فقیه از وی شود بیچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته    ز خان و مان خود آواره گشته
یکی ممن دگر را کافر او کرد    همه عالم پر از شور و شر او کرد
خرابات از لبش معمور گشته    مساجد از رخش پر نور گشته
همه کار من از وی شد میسر    بدو دیدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد حجب داشت    ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت
درآمد از درم آن مه سحرگاه    مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رویش خلوت جان گشت روشن    بدو دیدم که تا خود چیستم من
چو کردم در رخ خوبش نگاهی    برآمد از میان جانم آهی
مرا گفتا که ای شیاد سالوس    به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت    تو را ای نارسیده از که واداشت
نظر کردن به رویم نیم ساعت    همی‌ارزد هزاران ساله طاعت
علی‌الجمله رخ آن عالم آرای    مرا با من نمود آن دم سراپای
سیه شد روی جانم از خجالت    ز فوت عمر و ایام بطالت
چو دید آن ماه کز روی چو خورشید    بریدم من ز جان خویش امید
یکی پیمانه پر کرد و به من داد    که از آب وی آتش در من افتاد
کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی    نقوش تخته‌ی هستی فرو شوی
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک    در افتادم ز مستی بر سر خاک
کنون نه نیستم در خود نه هستم    نه هشیارم نه مخمورم نه مستم
گهی چون چشم او دارم سری خوش    گهی چون زلف او باشم مشوش
گهی از خوی خود در گلخنم من    گهی از روی او در گلشنم من


همچنین مشاهده کنید