جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

آغاز کتاب و منتخب یکی از داستان‌های هشت بهشت (۲)


طرفه بر بط زنی گزیده سرود    دست چون ابر و برق بر سر رود
باز دانسته پرده‌ها را راز    مضحک و مبکی و منوم ساز
چون نگه کرد سرو سیمین را    روی گل رنگ و زلف مشکین را
ماند حیران که این چه جانور است    وندرین دشتش از کجا گذر است
این پری از کجا پرید اینجا    ور پری نیست چون رسید اینجا
گفت کای چشم بد ز روی تو دور    کیستی تو بدین لطافت و نور
ملکی با پری و یا مردم    خبری ده که با خبر گردم
صنم تن گدل ز تنگ دلی    داد بیرون دمی به صد خجلی
گفت یک یک ز جان بی آرام    قصه‌ی خویش و غصه‌ی بهرام
گفت ز آنجا که کارنامه‌ی تست    شرف ما به بارنامه‌ی تست
چون تو شایسته خداوندی    من پذیرفتمت به فرزندی
گر قناعت کین به خشک و تری    حاضر خدمتم به ماحضری
خواجه زان اختر فلک مایه    بر زمین بوسه داد چون سایه
از هنرها که بود حاصل او    از دل خویش ریخت در دل او
کرد استاد در همه جای    خاصه در پرده بریشم ونای
چند گه جادوئی شد اندر ساز    که بکشتی و زنده کردی باز
این خبر شهره گشت در آفاق    کز جهان جادوئی برامد طاق
کاهو از دشت سوی خود خواند    کشد و باز زنده گرداند
گفت و گویی بهر کران افتاد    غلغلی در همه جهان افتاد
از پژوهندگان در گاهی    یافت دارای دولت آگاهی
زان هوسها که بود در بهرام    زین خبر در دلش نماند آرام
بامدادان عنان به صحرا داد    سرو را باد و باد را پا داد
چون تمنای آن تماشا داشت    رفت جائی که آن تمنا داشت
گفت بهرام کارزو داریم    که هنرهات پیش چشم آریم
نازنین را که آن همه رم و رام    بود بهر شکنجه‌ی بهرام
زان تمنای شه که در خور یافت    جای جولان خویشتن دریافت
گشت همراه شیر گیری شاه    نازند راه آوان زان راه
چو زد آهو بسی و گور انداخت    لحن آهو نواز را بنواخت
آهوان رمیده با دل ریش    پای کوبان درامدند ز پیش
چو سوی خویش خواندشان به سرود    پرده خواب راست کرد به رود
در زمان کان نفس فرو بردند    همه خفتند گوئیا مردند
چون دمی دیده‌ها بهم بستند    ساخت آن جسته را که برجستند
زان نمونه که شرح نتوان داد    زنده را کشت و کشته را جان داد
دید شه نیز سحرمندی او    بست چشمش ز چشم بندی او
لیکن آورد همچو طراران    بر گهر طعنه‌ی خریداران
کاین چنین‌ها بسی است اندر دهر    هر کسی دارد از طلسمی بهر
کاردانی به کشوری نبود    که ازو کار دانتری نبود
در شکر خنده شد بت شیرین    گفت آری از ان ما همه این
زیرکان در هنر بوند تمام    لیک بهتر زمانه از بهرام
شاه آواز آشنا بشناخت    ناوکش را نشانه‌ی جان ساخت
داد منزل به جان مشتاقش    در برآورد چون به غلطاقش
زد ز عذر گناه خود نفسی    عذرهای گذشته خواست بسی
بس به صد شادی و دلارامی    باز بردش به تخت بهرامی
دل کزان پیش مهربان بودش    پیش از ان شد که پیش از ان بودش
شاه فرمود کان دو صورت حال    آید اندر نمونه‌ی تمثال
نقش بندان بخانه‌ی تصویر    در خور نق نگاشته و سریر
پور منذر که بود نعمان نام    در سبق هم جریده‌ی بهرام
شه ز بس دانش و معانی اور    وز بزرگی و کاردانی او
در همه ملک اشارتش داده    دستگاه و زارتش داده
چون ز صحرا نوردی بهرام    مصلحت را گسسته دید عنان
جست دانای کار مردی چند    تجربت یافته ز چرخ بلند
دادشان یادگارهای گران    در خور پیشگاه تاجوران
کاورند از برای خلوت بخت    هفت دختر ز هفت صاحب تخت
رهروان بعد هفت ماه خرام    آوریدند هفت ماه تمام
چون قوی شد بنای پرده‌ی راز    کرد نعمان بنای دیگر ساز
بر لب جوی مرغزاری جست    کز بهشتش نمونه بود درست
خواند معمار کاردان را پیش    باز گفتش خیال خاطر خویش
از زمین تا فراز گنبد مهر    هفت گنبد برآوری چو سپهر
بود بنای کاردان مردی    کز زمین آسمان بنا کردی
شیده نامی که هر چه پیدا کرد    خلق را زان نمونه شیدا کرد
هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت    جا در و هفت ماه روی گرفت
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش    جامه را رنگ داده بر تن خویش
چون شد اسباب هفت خانه تمام    باز گفتند قصه با بهرام
کانچه نعمان کاردان آراست    زاد می زادگان نیاید راست
شاه کاین مژده‌ی نشاط شنود    میل طبعش عنان ز دست ربود
چون رسید اندران خجسته سواد    گشت بر لاله کرد و بر شمشاد
بوی گلهاش مغز پرور گشت    مغزش از بوی گل معطر گشت
بیشتر شد به بوستان فراخ    میوه بر میوه دید شاخ به شاخ
چون درامد به کار خانه نو    دید هر سو نگار خانه نو
جنتی بر ز جور زیبا دید    جان ز نظاره ناشکیبا دید
مجلسی یافت پر ز نعمت و کام    با حریفان نو نوشت به جام
آن چنان شد به روی خوبان شاد    کش ز عیش گذشته نامد یاد
خواند نعمان کاردان را پیش    بخششی کردش از نهایت بیش
آفرین گفت بر چنان رائی    که بر آراست آن چنان جائی
روز شنبه که باد مشک انگیز    شد به دامان صبح غالیه بیز
شه به گنبد سرای مشکین شد    خانه زو همچو نافه چین شد
ماه هند و نژاد رومی چهر    خاست از خوابگاه ناز به مهر
کرد چون ساقیان برعنائی    نقل ریزی و مجلس آرائی
ز اول بامداد تا گه شام    عشرت و عیش بود و باده و جام
شه ز مستی نمود رغبت خواب    هم ز گل مست بود و هم ز شراب
جانش از ذوق بوسه مفتون بود    مستی نقلش از می افزون بود
زان پری پیکر بهشتی وش    خواست کافسانه‌ی سراید خوش
گفت وقتی به روزگار نخست    بود شاهی به شهر یاری چست
در سر اندیب پایه تختش    قدم آدم افسر بختش
هوسی بودش از دل افروزی    در چه کار دانش آموزی
داشت پیوسته چون نکو رایان    میل با زیرکان دانایان


همچنین مشاهده کنید