سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

چو بر زد ز دریا درفش سپید (۲)


به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت    که مردان ندارند مردی نهفت
نباید که ما بیش باشیم چار    به خسرو مرا کس نیاید به کار
یکی بد کجا نام او جان فروز    که تیره شبان برگزیدی به روز
سپه را بدو داد و خود پیش رفت    همی تاخ با این سه بیدار تفت
چو بهرام را دید خسرو ز راه    به ایرانیان گفت کامد سپاه
کنون هیچ دل را مدارید تنگ    که آمد مرا روزگار درنگ
من و گرز و چوبینه بدنشان    شما رزم سازید با سرکشان
شما چارده یار و ایشان سه تن    مبادا که بینید هرگز شکن
نیاطوس با لشکر رومیان    ببستند ناچار یکسر میان
برفتند زان رزمگه سوی کوه    که دیدار بودی بهر دو گروه
همی‌گفت هرکس که پر مایه شاه    چرا جان فروشد ز بهر کلاه
بماند بدین دشت چندین سوار    شود خیره تنها سوی کارزار
همه دست برآسمان داشتند    که او را همه کشته پنداشتند
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ    یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
بدیدند یاران خسروهمه    شد او گرگ و آن نامداران رمه
بماند آنگهی شاه ز آویختن    وزان شورش و باره انگیختن
جهاندار ناکام برگاشت اسپ    پس اندر همی‌رفت ایزدگشسپ
چوگستهم وبندوی وگردوی ماند    گوتاجور نام یزدان بخواند
بگستهم گفت آن زمان شهریار    که تنگ اندرآمد بد روزگار
چه بایست این بیهده رستخیز    بدیدند پشت من اندر گریز
بدو گفت گستهم کامد سوار    توتنهاشدی چون کنی کارزار
نگه کرد خسرو پس پشت خویش    ازان چار بهرام را دید پیش
همی‌داشت تن رازدشمن نگاه    ببرید برگستوان سیاه
ازوبازماندند هردوسوار    پس پشت اودشمن کینه دار
به پیش اندر آمد یکی غار تنگ    سه جنگی پس اندر بسان پلنگ
بن غارهم بسته آمد زکوه    بماند آن جهاندار دور ازگروه
فرود آمد از اسپ فرخ جوان    پیاده بران کوه برشد دوان
پیاده شد وراه اوبسته شد    دل نامداران ازو خسته شد
نه جای درنگ ونه جای گریز    پس اندر همی‌رفت بهرام تیز
بخسرو چنین گفت کای پرفریب    به پیش فراز توآمد نشیب
برمن چراتاختی هوش خویش    نهاده برین گونه بردوش خویش
چوشد زان نشان کار برشاه تنگ    پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار    توی برتر از گردش روزگار
بدین جای بیچارگی دست گیر    تو باشی ننالم به کیوان و تیر
هم آنگه چو از کوه برشد خروش    پدید آمد از راه فرخ سروش
همه جامه‌اش سبز و خنگی به زیر    ز دیدار او گشت خسرو دلیر
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت    ز یزدان پاک این نباشد شگفت
چواز پیش بدخواه برداشتش    به آسانی آورد و بگذاشتش
بدو گفت خسرو که نام تو چیست    همی‌گفت چندی و چندی گریست
فرشته بدو گفت نامم سروش    چو ایمن شدی دور باش از خروش
کزین پس شوی بر جهان پادشا    نباید که باشی جز از پارسا
بدین زودی اندر بشاهی رسی    بدین سالیان بگذرد هشت و سی
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید    کس اندر جهان این شگفتی ندید
چو آن دید بهرام خیره بماند    جهان آفرین را فراوان بخواند
همی‌گفت تا جنگ مردم بود    مبادا که مردی ز من گم بود
برآنم که جنگم کنون با پریست    برین تخت تیره بباید گریست
نیاطوس زان روی بر کوهسار    همی‌خواست از دادگر زینهار
خراشید مریم دو رخسار خویش    ز تیمار جفت جهاندار خویش
سپه بود برکوه و هامون وراغ    دل رومیان زو پر از درد و داغ
نیاطوس چون روی خسرو ندید    عماری زرین به یکسو کشید
بمریم چنین گفت کاندر نشین    که ترسم که شد شاه ایران زمین
هم آنگاه خسرو بران روی کوه    پدید آمد از راه دور از گروه
همه لشکر نامور شاد شد    دل مریم از درد آزاد شد
چوآمد به مریم بگفت آنچ دید    وزان کوه خارا سر اندر کشید
چنین گفت کای ماه قیصر نژاد    مرا داور دادگر داد داد
نه از کاهلی بدنه از بد دلی    که در جنگ بد دل کند کاهلی
بدان غار بی‌راه در ماندم    به دل آفریننده را خواندم
نهان داشت دارنده کارجهان    برین بنده گشت آشکارا نهان
فریدون فرخ ندید این به خواب    نه تورو نه سلم و نه افراسیاب
که امروز من دیدم ای سرکشان    ز پیروزی و شهریاری نشان
بدیشان بگفت آن کجا دید شاه    از آن پس به فرمود تا آن سپاه
همه جنگ را تاختن نوکنند    برزم اندرون یاد خسرو کنند
وزان روی بهرام شد پر ز درد    پشیمان شده زان همه کارکرد


همچنین مشاهده کنید