پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

رسیدند بهرام و خسرو بهم (۴)


نشاید کزین کم کنیم ارفزون    که زردشت گوید بزند اندرون
که هرکس که برگردد از دین پاک    زیزدان ندارد به دل بیم وباک
بسالی همی‌داد بایدش پند    چو پندش نباشد ورا سودمند
ببایدش کشتن بفرمان شاه    فکندن تن پرگناهش به راه
چو بر شاه گیتی شود بدگمان    ببایدش کشتن هم اندر زمان
بریزند هم بی‌گمان خون تو    همین جستن تخت وارون تو
کنون زندگانیت ناخوش بود    وگر بگذری جایت آتش بود
وگر دیر مانی برین هم نشان    سر از شاه وز داد یزدان کشان
پشیمانی آیدت زین کار خویش    ز گفتار ناخوب و کردار خویش
تو بیماری وپند داروی تست    بگوییم تا تو شوی تن درست
وگر چیزه شد بردلت کام ورشک    سخن گوی تا دیگر آرم پزشک
پزشک تو پندست و دارو خرد    مگر آز تاج از دلت بسترد
به پیروزی اندر چنین کش شدی    وز اندیشه گنج سرکش شدی
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس    ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
چو زو شد دل مهتران پر ز درد    فریدون فرخنده با او چه کرد
سپاهت همه بندگان منند    به دل زنده و مردگان منند
ز تو لختکی روشنی یافتند    بدین سان سر از داد برتافتند
چومن گنج خویش آشکارا کنم    دل جنگیان پرمدارا کنم
چو پیروز گشتی تو برساوه شاه    برآن برنهادند یکسر سپاه
که هرگز نبینند زان پس شکست    چو از خواسته سیر گشتند ومست
نباید که بردست من بر هلاک    شوند این دلیران بی‌بیم وباک
تو خواهی که جنگی سپاهی گران    همه نامداران و کنداوران
شود بوم ایران ازیشان تهی    شکست اندر آید بتخت مهی
که بد شاه هنگام آرش بگوی    سرآید مگر بر من این گفت وگوی
بدو گفت بهرام کان گاه شاه    منوچهر بد با کلاه و سپاه
بدو گفت خسرو که‌ای بدنهان    چودانی که او بود شاه جهان
ندانی که آرش ورا بنده بود    بفرمان و رایش سرافکنده بود
بدو گفت بهرام کز راه داد    تواز تخم ساسانی ای بد نژاد
که ساسان شبان وشبان زاده بود    نه بابک شبانی بدو داده بود
بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش    نه از تخم ساسان شدی برمنش
دروغست گفتار تو سر به سر    سخن گفتن کژ نباشد هنر
تو از بدتنان بودی وبی‌بنان    نه از تخم ساسان رسیدی بنان
بدو گفت بهرام کاندر جهان    شبانی ز ساسان نگردد نهان
ورا گفت خسرو که دارا بمرد    نه تاج بزرگی بساسان سپرد
اگر بخت گم شد کجا شد نژاد    نیاید ز گفتار بیداد داد
بدین هوش واین رای واین فرهی    بجویی همی تخت شاهنشهی
بگفت و بخندید وبرگشت زوی    سوی لشکر خویش بنهاد روی
زخاقانیان آن سه ترک سترگ    که ارغنده بودند برسان گرگ
کجا گفته بودند بهرام را    که ما روز جنگ از پی نام را
اگر مرده گر زنده بالای شاه    بنزد تو آریم پیش سپاه
ازیشان سواری که ناپاک بود    دلاور بد و تند و ناباک بود
همی‌راند پرخاشجوی و دژم    کمندی ببازو و درون شست خم
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج    همی‌بود یازان بپرمایه تاج
بینداخت آن تاب داده کمند    سرتاج شاه اندرآمد ببند
یکی تیغ گستهم زد برکمند    سرشاه را زان نیامد گزند
کمان را بزه کرد بندوی گرد    بتیر از هوا روشنایی ببرد
بدان ترک بدساز بهرام گفت    که جز خاک تیره مبادت نهفت
که گفتت که با شاه رزم آزمای    ندیدی مرا پیش اوبربپای
پس آمد بلشکر گه خویش باز    روانش پر ازدرد وتن پرگداز



همچنین مشاهده کنید