پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۱۴)


برین بر نیامد بسی روزگار    که آمد کس از پهلوان سوار
یکی سله پرخنجری داشته    یکایک سرتیغ برگاشته
بیاورد وبنهاد درپیش شاه    همی‌کرد شاه اندر آهن نگاه
بفرمود تا تیغها بشکنند    دران سله‌ی نابکار افگنند
فرستاد نزدیک بهرام باز    سخنهای پیکار و رزم دراز
بدو نیمه کرده نهاده‌بجای    پراندیشه شد مرد برگشته رای
فرستاد وایرانیان را بخواند    همه گرد آن سله اندرنشاند
چنین گفت کین هدیه‌ی شهریار    ببینید واین را مدارید خوار
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه    به گفتار آن پهلوان سپاه
که یک روزمان هدیه شهریار    بود دوک وآن جامه‌ی پرنگار
شکسته دگر باره خنجر بود    ز زخم و ز دشنام بتر بود
چنین شاه برگاه هرگز مباد    نه آنکس که گیرد ازونیزباد
اگر نیز بهرام پورگشسب    بران خاک درگاه بگذارد اسب
زبهرام مه مغز بادا مه پوست    نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست
سپهبد چو گفتار ایشان شنید    دل لشکر از تاجور خسته دید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان    که بیدار باشید و روشن روان
که خراد برزین برشهریار    سخنهای پوشیده کردآشکار
کنون یک بیک چاره‌ی جان کنید    همه بامن امروز پیمان کنید
مگر کس فرستم زلشکر به راه    که دارند ما را زلشکر نگاه
وگرنه مرا روز برگشته گیر    سپه رایکایک همه کشته گیر
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت    نگه کن کنون تا بمانی شگفت
پراگند بر گرد کشور سوار    بدان تا مگر نامه شهریار
بیاید به نزدیک ایرانیان    ببندند پیکار وکین رامیان
برین نیز بگذشت یک روزگار    نخواندند کس نامه شهریار
ازان پس گرانمایگان را بخواند    بسی رازها پیش ایشان براند
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ    یلان سینه آن نامدار سترگ
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد    چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
همی رای زد با چنین مهتران    که بودند شیران کنداوران
چنین گفت پس پهلوان سپاه    بدان لشکر تیزگم کرده راه
که‌ای نامداران گردن فراز    برای شما هرکسی را نیاز
ز ما مهتر آزرده شد بی‌گناه    چنین سربپیچید زآیین وراه
چه سازید ودرمان این کارچیست    نباید که برخسته باید گریست
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک    زمژگان فروریخت خونین سرشک
زدانندگان گر بپوشیم راز    شود کارآسان بما بر دراز
کنون دردمندیم اندرجهان    بداننده گوییم یکسر نهان
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه    بدین مایه لشکر بفرمان شاه
ازین بیش لشکر نبیند کسی    وگر چند ماند بگیتی بسی
چوپرموده‌ی گرد با ساوه شاه    اگر سوی ایران کشیدی سپاه
نیرزید ایران بیک مهره موم    وزان پس همی‌داشت آهنگ روم
بپرموده و ساوه شاه آن رسید    که کس درجهان آن شگفتی ندید
اگر چه فراوان کشیدیم رنج    نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
بنوی یکی گنج بنهاد شاه    توانگر شد آشفته شد بر سپاه
کنون چاره‌ی دام او چون کنیم    که آسان سر از بند بیرون کنیم
شهنشاه راکارهاساختست    وزین چاره بی‌رنج پرداختست
شما هریکی چاره‌ی جان کنید    بدین خستگی تاچه درمان کنید
من از راز پردخته کردم دلم    زتیمارجان را همی‌بگسلم
پس پرده‌ی نامور پهلوان    یکی خواهرش بود روشن روان
خردمند راگردیه نام بود    دلارام وانجام بهرام بود
چواز پرده گفت برادر شنید    برآشفت وز کین دلش بردمید
بران انجمن شد سری پرسخن    زبان پر ز گفتارهای کهن
برادر چو آواز خواهر شنید    زگفتار وپاسخ فرو آرمید
چنان هم زگفتار ایرانیان    بماندند یکسر زبیم زیان
چنین گفت پس گردیه با سپاه    که‌ای نامداران جوینده راه
زگفتار خامش چرا ماندید    چنین از جگر خون برافشاندید
ز ایران سرانید وجنگ‌آوران    خردمند ودانا وافسونگران
چه بینید یکسر به کار اندرون    چه بازی نهید اندرین دشت خون
چنین گفت ایزد گشسب سوار    که‌ای ازگرانمایگان یادگار
زبانهای ماگر شود تیغ نیز    زدریای رای تو گیرد گریز
همه کارهای شما ایزدیست    زمردی و ز دانش و بخردیست
نباید که رای پلنگ آوریم    که با هرکسی رای جنگ آوریم
مجویید ازین پس کس ازمن سخن    کزین باره‌ام پاسخ آمد ببن
اگر جنگ سازید یاری کنیم    به پیش سواران سواری کنیم
چوخشنود باشد ز من پهلوان    برآنم که جاوید مانم جوان
چوبهرام بشنید گفتار اوی    میانجی همی‌دید کردار اوی
ازان پس یلان سینه را دید وگفت    که اکنون چه داری سخن درنهفت
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد    هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
چو پیروزی و فرهی یابد اوی    بسوی بدی هیچ‌نشتابد اوی
که آن آفرین باز نفرین شود    وزو چرخ گردنده پرکین شود
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت    همه لشکر گنج با تاج وتخت
ازو گر پذیری بافزون شود    دل از ناسپاسی پرازخون شود
ازان پس ببهرام بهرام گفت    که‌ای با خردیاروبا رای جفت
چه گویی کزین جستن تخت وگنج    بزرگیست فرجام گر درد ورنج
بخندید بهرام ازان داوری    ازان پس برانداخت انگشتری
بدو گفت چندانک این در هوا    بماند شود بنده‌ای پادشا
بدو گفت کین را مپندار خرد    که دیهیم را خرد نتوان شمرد
چنین گفت زان پس بپیداگشسب    که‌ای تیغ زن شیر تا زنده اسب
چه بینی چه گویی بدین کار ما    بود گاه شاهی سزاوار ما
چنین گفت پیداگشسب سوار    که‌ای از یلان جهان یادگار
یکی موبدی داستان زد برین    که هرکس که دانا بد وپیش بین
اگر پادشاهی کند یک زمان    روانش بپرد سوی آسمان
به ازبنده بندن بسال دراز    به گنج جهاندار بردن نیاز
چنین گفت پس با دبیر بزرگ    که بگشای لب را تو ای پیرگرگ


همچنین مشاهده کنید