سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری (۲)


بدین کار شد شاه همداستان    که دانای ایران بزد داستان
فرستاده‌ای جست بوزرجمهر    خردمند و شادان دل و خوب چهر
بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو    گزین کن یکی نامبردار گو
ز بازارگان و ز دهقان شهر    کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپه این درم فام خواه    بزودی بفرماید از گنج شاه
بیامد فرستاده‌ی خوش منش    جوان وخردمندی و نیکوکنش
پیمبر باندیشه باریک بود    بیامد بشهری که نزدیک بود
درم خواست فام از پی شهریار    برو انجمن شد بسی مایه دار
یکی کفشگر بود و موزه فروش    به گفتار او تیز بگشاد گوش
درم چند باید بدو گفت مرد    دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار    چهل من درم هرمنی صدهزار
بدو کفشگر گفت من این دهم    سپاسی ز گنجور بر سر نهم
بیاورد قپان و سنگ و درم    نبد هیچ دفتر به کار و قلم
چو بازارگان را درم سخته شد    فرستاده زان کار پردخته شد
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر    به رنج‌ی بگویی به بوزرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکیست    که بازار او بر دلم خوار نیست
بگویی مگر شهریار جهان    مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارد بفرهنگیان    که دارد سرمایه و هنگ آن
فرستاده گفت این ندارم به رنج    که کوتاه کردی مرا راه گنج
بیامد بر مرد دانا به شب    وزان کفشگر نیز بگشاد لب
برشاه شد شاد بوزرجمهر    بران خواسته شاه بگشاد چهر
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس    مبادم مگر پاک و یزدان شناس
که در پادشاهی یکی موزه دوز    برین گونه شادست و گیتی فروز
که چندین درم ساخته باشدش    مبادا که بیداد بخراشدش
نگر تا چه دارد کنون آرزوی    بماناد بر ما همین راه و خوی
چو فامش بتوزی درم صدهزار    بده تا بماند ز ما یادگار
بدان زیردستان دلاور شدند    جهانجوی با تخت وافسر شدند
مبادا که بیدادگر شهریار    بود شاد برتخت و به روزگار
بشاه جهان گفت بوزرجمهر    که ای شاه نیک اختر خوب چهر
یکی آرزو کرد موزه فروش    اگر شاه دارد بمن بنده گوش
فرستاده گوید که این مرد گفت    که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور دارم رسیده بجای    بفرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر    که این پاک فرزند گردد دبیر
ز یزدان بخواهم همی جان شاه    که جاوید باد این سزاوار گاه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد    چرا دیو چشم تو را تیره کرد
برو همچنان بازگردان شتر    مبادا کزو سیم خواهیم و در
چو بازارگان بچه گردد دبیر    هنرمند و بادانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند بتخت    دبیری ببایدش پیروزبخت
هنر باید از مرد موزه فروش    بدین کار دیگر تو با من مکوش
بدست خردمند و مرد نژاد    نماند بجز حسرت وسرد باد
شود پیش او خوار مردم شناس    چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس
بما بر پس از مرگ نفرین بود    چوآیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد    درم زو مخواه و مکن هیچ یاد
هم اکنون شتر بازگردان به راه    درم خواه وز موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم    دل کفشگر گشت پر درد و غم
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه    خروش جرس خاست از بارگاه
طلایه پراگنده بر گرد دشت    همه شب همی گرد لشکر بگشت
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج    برافگند خلعت زمین را ز عاج
طلایه چو گشت از لب کنده باز    بیامد بر شاه گردن فراز
که پیغمبر قیصر آمد بشاه    پر از درد و پوزش کنان از گناه
فرستاده آمد همانگه دوان    نیایش کنان پیش نوشین روان
چو رومی سر تاج کسری بدید    یکی باد سرد از جگر برکشید
به دل گفت کینت سزاوار گاه    بشاهی ومردی وچندین سپاه
وزان فیلسوفان رومی چهل    زبان برگشادند پر باد دل
ز دینار با هرکسی سی هزار    نثار آوریده بر شهریار
چو دیدند رنگ رخ شهریار    برفتند لرزان و پیچان چومار
شهنشاه چو دید بنواختشان    بیین یکی جایگه ساختشان
چنین گفت گوینده پیشرو    که ای شاه قیصر جوانست و نو
پدر مرده و ناسپرده جهان    نداند همی آشکار و نهان
همه سر به سر باژدار توایم    پرستار و در زینهار توایم
تو را روم ایران و ایران چو روم    جدایی چرا باید این مرز و بوم
خرد در زمانه شهنشاه راست    وزو داشت قیصر همی‌پشت راست
چه خاقان چینی چه در هند شاه    یکایک پرستند این تاج و گاه
اگر کودکی نارسیده بجای    سخن گفت بی‌دانش و رهنمای
ندارد شهنشاه ازو کین و درد    که شادست ازو گنبد لاژورد
همان باژ روم آنچ بود از نخست    سپاریم و عهدی بتازه درست
بخندید نوشین روان زان سخن    که مرد فرستاده افگند بن
بدو گفت اگر نامور کودکست    خرد با سخن نزد او اندکست
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون    ز دانش روان را گرفته زبون
همه هوشمندان اسکندری    گرفتند پیروزی و برتری
کسی کو بگردد ز پیمان ما    بپیچید دل از رای و فرمان ما
از آباد بومش بر آریم خاک    زگنج و ز لشکر نداریم باک
فرستادگان خاک دادند بوس    چنانچون بود مردم چابلوس
که ای شاه پیروز برترمنش    ز کار گذشته مکن سرزنش
همه سر به سر خاک رنج توایم    همه پاسبانان گنج توایم
چوخشنود گردد ز ما شهریار    نباشیم ناکام و بد روزگار
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد    همه رومیان آن ندارند خرد
ز دینار پرکرده ده چرم گاو    به گنج آوریم از درباژ وساو
بکمی وبیشیش فرمان رواست    پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست
چنین داد پاسخ که ازکار گنج    سزاوار دستور باشد به رنج
همه رومیان پیش موبد شدند    خروشان و با اختر بد شدند
فراوان ز هر در سخن راندند    همه راز قیصر برو راندند
ز دینار گفتند وز گاو پوست    ز کاری که آرام روم اندروست
چنین گفت موبد اگر زر دهید    ز دیبا چه مایه بران سرنهید
بهنگام برگشتن شهریار    ز دیبای زربفت باید هزار
که خلعت بود شاه را هر زمان    چه با کهتران و چه با مهتران
برین برنهادند و گشتند باز    همه پاک بردند پیشش نماز
ببد شاه چندی بران رزمگاه    چوآسوده شد شهریار و سپاه
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد    که داند شمار نبشت و سترد
سپاهی بدو داد تا باژ روم    ستاند سپارد به آباد بوم
وز آنجا بیامد سوی طیسفون    سپاهی پس پشت و پیش اندرون
همه یکسر آباد از سیم و زر    به زرین ستام و به زرین کمر
ز بس پرنیانی درفش سران    تو گفتی هوا شد همه پرنیان


همچنین مشاهده کنید