پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

داستان طلخند و گو (۴)


به آتش شوی ناگهان سوخته    روان آژده چشمها دوخته
چو بشنید گو آن پیام درشت    دلش راز مهر برادر بشست
دلش زان سخن گشت اندوهگین    به فرزانه گفت این شگفتی ببین
بدوگفت فرزانه کای شهریار    تویی از پدر تخت را یادگار
ز دانش پژوهان تو داناتری    هم از تاجداران تواناتری
مرا این درستست و گفتم بشاه    ز گردنده خورشید و تابنده ماه
که این نامور تا نگردد هلاک    بگردد چو مار اندرین تیره خاک
به پاسخ تو با او درشتی مگوی    بپیوند و آزرم او را بجوی
اگر جنگ سازد بسازیم جنگ    که او با شتابست و ما با درنگ
سپهبد فرستاده را پیش خواند    به خوبی فراوان سخنها براند
بدوگفت رو با برادر بگوی    که چندین درشتی و تندی مجوی
درشتی نه زیباست با شهریار    پدرنامور بود و تو نامدار
مرا این درستست کز پند من    تو دوری نجویی ز پیوند من
ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی    که تو نامور باشی و نامجوی
بگویم همه آنچ اندر دلست    سخنها که جانم برو مایلست
تو را سر بپیچد ز دستور بد    زآسانی و رای وراه خرد
مگوی ای برادر سخن جز بداد    که گیتی سراسر فسونست و باد
سوی راستی یاز تا هرچ هست    ز گنج ومردان خسروپرست
فرستم همه سر به سر پیش تو    ببیند روان بداندیش تو
که اندر دل من جز از داد نیست    مباد آنک از جان تو شاد نیست
برینست رایم که دادم پیام    اگر بشنود مهتر خویش کام
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست    به خوبی و پیوندت آهنگ نیست
بسازم کنون جنگ را لشکری    که باید سپاه مرا کشوری
ازین مرز آباد ما بگذریم    سپه را همه پیش دریا بریم
یکی کنده سازیم گرد سپاه    برین جنگجویان ببندیم راه
ز دریا بکنده در آب افگنیم    سراسر سر اندر شتاب افگنیم
بدان تا هرآنکس که بیند شکست    ز کنده نباشد ورا راه جست
ز ماهرک پیروز گردد به جنگ    بریزیم خون اندرین جای تنگ
سپه را همه دستگیر آوریم    مبادا که شمشیر و تیر آوریم
فرستاده برگشت و آمد چو باد    بروبر سخنهای گو کرد یاد
چوطلخند بشنید گفتار گو    ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
بفرمود تا پیش او خواندند    سزاوار هر جای بنشاندند
همه پاسخ گو بدیشان بگفت    همه رازها برگشاد از نهفت
به لشکر چنین گفت کین جنگ نو    به دریا که اندیشه کردست گو
چه بینید واین را چه رای آوریم    که اندیشه او به جای آوریم
اگر بود خواهید با من یکی    نپیچید سر را ز داد اندکی
اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه    چو در جنگ لشکر بود هم گروه
اگر یار باشید با من به جنگ    از آواز روبه نترسد پلنگ
هر آنکس که جویند نام بزرگ    ز گیتی بیابند کام بزرگ
جهانجوی اگر کشته گردد به نام    به از زنده دشمن بدو شادکام
هر آنکس که درجنگ تندی کند    همی از پی سودمندی کند
بیابید چندان ز من خواسته    پرستنده و اسب آراسته
ز کشمیر تا پیش دریای چین    به هر شهر برماکنند آفرین
ببخشم همه شهرها بر سپاه    چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه
بپاسخ همه مهتران پیش اوی    یکایک نهادند برخاک روی
که ما نام جوییم و تو شهریار    ببینی کنون گردش روزگار
ز درگاه طلخند برشد خروش    ز لشکر همه کشور آمد بجوش
سپه را همه سوی دریا کشید    وزان پس سپاه گوآمد پدید
برابر فرود آمدند آن دو شاه    که بوند با یکدگر کینه خواه
بگرد اندرون کنده‌ای ساختند    چوشد ژرف آب اندر انداختند
دو لشکر برابر کشیدند صف    سواران همه بر لب آورده کف
بیاراست با میسره میمنه    کشیدند نزدیک دریا بنه
دو شاه گرانمایه پر درد و کین    نهادند برپشت پیلان دو زین
به قلب اندرون ساخته جای خویش    شده هر یکی لشکر آرای خویش
زمین قار شد آسمان شد بنفش    ز بس نیزه و پرنیانی درفش
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس    ز نالیدن بوق وآوای کوس
تو گفتی که دریا بجوشد همی    نهنگ اندرو خون خروشد همی
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ    ز دریا برآمد یکی تیره میغ
چو بر چرخ خورشید دامن کشید    چنان شد که کس نیز کس را ندید
توگفتی هوا تیغ بارد همی    بخاک اندرون لاله کارد همی
ز افگنده گیتی بران گونه گشت    که کرکس نیارست برسرگذشت
گروهی بکنده درون پر ز خون    دگر سر بریده فگنده نگون
ز دریا همی‌خاست از باد موج    سپاه اندر آمد همی فوج فوج
همه دشت مغز و جگر بود و دل    همه نعل اسبان ز خون پر ز گل
نگه کرد طلخند از پشت پیل    زمین دید برسان دریای نیل
همه باد بر سوی طلخند گشت    به راه و به آب آرزومند گشت
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز    نه آرام دید و نه راه گریز
بران زین زرین بخفت و بمرد    همه کشور هند گو راسپرد
ببیشی نهادست مردم دو چشم    ز کمی بود دل پر از درد وخشم
نه آن ماند ای مرد دانا نه این    ز گیتی همه شادمانی گزین
اگر چند بفزاید از رنج گنج    همان گنج گیتی نیرزد به رنج
زقلب سپه چون نگه کرد گو    ندید آن درفش سپهدار نو
سواری فرستاد تا پشت پیل    بگردد بجوید همه میل میل
ببیند که آن لعل رخشان درفش    کزو بود روی سواران بنفش
کجاشد که بنشست جوش نبرد    مگر چشم من تیره گون شد ز گرد
سوار آمد و سر به سر بنگرید    درفش سرنامداران ندید
همه قلب گه دید پر گفت و گوی    سواران کشور همه شاه جوی
فرستاده برگشت و آمد چو باد    سخنها همه پیش او کرد یاد
سپهبد فرود آمد از پشت پیل    پیاده همی‌رفت گریان دو میل
بیامد چوطلخند را مرده دید    دل لشکر از درد پژمرده دید
سراپای او سر به سر بنگرید    به جایی برو پوست خسته ندید
خروشان همه گوشت بازو بکند    نشست از برش سوگوار و نژند
همی‌گفت زار ای نبرده جوان    برفتی پر از درد و خسته روان
تو راگردش اختر بد بکشت    وگرنه نزد بر تو بادی درشت
بپیچید ز آموزگاران سرت    تو رفتی ومسکین دل مادرت
بخوبی بسی راندم با تو پند    نیامد تو را پند من سودمند
چو فرزانه گو بد آنجا رسید    جهان جوی طلخند را مرده دید
برادرش گریان و پر درد گشت    خروش سواران بران پهن دشت
خروشان بغلتید در پیش گو    همی‌گفت زار ای جهان‌دار نو
ازان پس بیاراست فرزانه پند    بگو گفت کای شهریار بلند
ازین زاری و سوگواری چه سود    چنین رفت و این بودنی کار بود
سپاس از جهان آفرینت یکیست    که طلخند بر دست تو کشته نیست
همه بودنی گفته بودم به شاه    ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه
که چندان به پیچید برزم این جوان    که برخویشتن بر سر آرد زمان
کنون کار طلخند چون بادگشت    بنادانی و تیزی اندر گذشت
سپاهست چندان پر از درد و خشم    سراسر همه برتو دارند چشم
بیارام و ما را تو آرام ده    خرد را به آرام دل کام ده
که چون پادشا را ببیند سپاه    پر از درد و گریان پیاده به راه
بکاهدش نزد سپاه آبروی    فرومایه گستاخ گردد بروی
به کردار جام گلابست شاه    که از گرد یکباره گردد تباه
ز دانا خردمند بشنید پند    خروشی ز لشکر برآمد بلند
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین    همه آفرین باد بر آن و این
همه پاک در زینهار منید    وزین بر منش یادگار منید
ازان پس چو دانندگان را بخواند    به مژگان بسی خون دل برفشاند
ز پند آنچ طلخند را داده بود    بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود
یکی تخت تابوت کردش ز عاج    ز زر و ز پیروزه و خوب ساج
بپوشید رویش به چینی پرند    شد آن نامور نامبردار هند
بدبق و بقیر و بکافور و مشک    سرتنگ تابوت کردند خشک
وزان جایگه تیز لشکر براند    به راه و به منزل فراوان نماند
چو شاهان گزیدند جای نبرد    بشد مادر از خواب و آرام و خورد
همیشه بره دیدبان داشتی    به تلخی همی روز بگذاشتی
چوازراه برخاست گرد سپاه    نگه کرد بینادل از دیده‌گاه
همی دیده‌بان بنگرید از دو میل    که بیند مگر تاج طلخند و پیل
ز بالا درفش گو آمد پدید    همه روی کشور سپه گسترید
نیامد پدید از میان سپاه    سواری برافگند از دیده‌گاه
که لشکر گذر کرد زین روی کوه    گو وهرک بودند با او گروه


همچنین مشاهده کنید