جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۴)


برین گونه کمد ببایست ساخت    چو سوی یلان چنگ بایست آخت
پس از نامداران افراسیاب    کسی کش سر از کینه گیرد شتاب
گزین کرد شمشیرزن سی‌هزار    که بودند شایسته‌ی کارزار
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه    سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه
بخواند اندریمان و او خواست را    نهاد چپ لشکر و راست را
چپ لشکرش را بدیشان سپرد    ابا سی‌هزار از دلیران گرد
چو لهاک جنگی و فرشیدورد    ابا سی‌هزار از دلیران مرد
گرفتند بر میمنه جایگاه    جهان سربسر گشت ز آهن سیاه
چو زنگوله‌ی گرد و کلباد را    سپهرم که بد روز فریاد را
برفتند با نیزه‌ور ده هزار    بپشت سواران خنجرگزار
برون رفت رویین رویینه‌تن    ابا ده هزار از یلان ختن
بدان تا دران بیشه اندر چو شیر    کمینگه کند با یلان دلیر
طلایه فرستاد بر سوی کوه    سپهدار ایران شود زو ستوه
گر از رزمگه پی نهد پیشتر    وگر جنبد از خویشتن بیشتر
سپهدار رویین بکردار شیر    پس پشت او اندر آید دلیر
همان دیده‌بان بر سر کوه کرد    که جنگ سواران بی‌اندوه کرد
ز ایرانیان گر سواری ز دور    عنان تافتی سوی پیکار تور
نگهبان دیده گرفتی خروش    همه رزمگاه آمدی زو بجوش
دو لشکر بروی اندر آورد روی    همه نامداران پرخاشجوی
چنین ایستاده سه روز و سه شب    یکی را بگفتن نجنبید لب
همی گفت گودرز گر پشت خویش    سپارم بدیشان نهم پای پیش
سپاه اندر آید پس پشت من    نماند جز از باد در مشت من
شب و روز بر پای پیش سپاه    همی جست نیک اختر هور و ماه
که روزی که آن روز نیک‌اخترست    کدامست و جنبش کرا بهترست
کجا بردمد باد روز نبرد    که چشم سواران بپوشد بگرد
بریشان بیابم مگر دستگاه    بکردار باد اندر آرم سپاه
نهاده سپهدار پیران دو چشم    که گودرز رادل بجوشد ز خشم
کند پشت بر دشت و راند سپاه    سپاه اندآرد بپشت سپاه
بروز چهارم ز پیش سپاه    بشد بیژن گیو تا قلبگاه
بپیش پدر شد همه جامه چاک    همی بسمان بر پراگند خاک
بدو گفت کای باب کارآزمای    چه داری چنین خیره ما را بپای
بپنجم فرازآمد این روزگار    شب و روز آسایش آموزگار
نه خورشید شمشیر گردان بدید    نه گردی بروی هوا بردمید
سواران بخفتان و خود اندرون    یکی رابرگ بر نجنبید خون
بایران پس از رستم نامدار    نبودی چو گودرز دیگر سوار
چینن تا بیامد ز جنگ پشن    ازان کشتن و رزمگاه گشن
بلاون که چندان پسر کشته دید    سر بخت ایرانیان گشته دید
جگر خسته گشستست و گم کرده‌راه    نخواهد که بیند همی رزمگاه
بپیرانش بر چشم باید فگند    نهادست سر سوی کوه بلند
سپهدار کو ناشمرده سپاه    ستاره شمارد همی گرد ماه
تو بشناس کاندر تنش نیست خون    شد ازجنگ جنگاوران او زبون
شگفت از جهاندیده گودرز نیست    که او را روان خود برین مرز نیست
شگفت از تو آید مرا ای پدر    که شیر ژیان از تو جوید هنر
دو لشکر همی بر تو دارند چشم    یکی تیز کن مغز و بفروز خشم
کنون چون جهان گرم و روشن هوا    بگیرد همی رزم لشکر نوا
چو این روزگار خوشی بگذرد    چو پولاد روی زمین بفسرد
چو بر نیزه‌ها گردد افسرده چنگ    پس پشت تیغ آید و پیش سنگ
که آید ز گردان بپیش سپاه    که آورد گیردبدین رزمگاه
ور ایدونک ترسد همی از کمین    ز جنگ سواران و مردان کین
بمن داد باید سواری هزار    گزین من اندرخور کارزار
برآریم گرد از کمینگاهشان    سرافشان کنیم از بر ماهشان
ز گفتار بیژن بخندید گیو    بسی آفرین کرد بر پور نیو
بدادار گفت از تو دارم سپاس    تو دادی مرا پور نیکی‌شناس
همش هوش دادی و هم زور کین    شناسای هر کار و جویای دین
بمن بازگشت این دلاور جوان    چنانچون بود بچه‌ی پهلوان
چنین گفت مر جفت را نره شیر    که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم ازو مهر و پیوند پاک    پدرش آب دریا بود مام خاک
ولیکن تو ای پور چیره سخن    زبان بر نیا بر گشاده مکن
که او کاردیدست و داناترست    برین لشکر نامور مهترست
کسی کو بود سوده‌ی کارزار    نباید بهر کارش آموزگار
سواران ما گرد ببار اندرند    نه ترکان برنگ و نگار اندرند
همه شوربختند و برگشته سر    همه دیده پرخون و خسته جگر
همی خواهد این باب کارآزمای    که ترکان بجنگ اندر آرند پای
پس پشتشان دور ماند ز کوه    برد لشکر کینه‌ور همگروه
ببینی تو گوپال گودرز را    که چون برنوردد همی مرز را
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد    همی گردش چرخ را بشمرد
چو پیش آید آن روزگار بهی    کند روی گیتی ز ترکان تهی
چنین گفت بیژن به پیش پدر    که ای پهلوان جهان سربسر
خجسته نیا را گر اینست رای    سزد گر نداریم رومی قبای
شوم جوشن و خود بیرون کنم    بمی روی پژمرده گلگلون کنم
چو آیم جهان پهلوان را بکار    بیایم کمربسته‌ی کارزار
وزان لشکر ترک هومان دلیر    بپیش برادر بیامد چو شیر
که ای پهلوان رد افراسیاب    گرفت اندرین دشت ما را شتاب
بهفتم فراز آمد این روزگار    میان بسته در جنگ چندین سوار
از آهن میان سوده و دل ز کین    نهاده دو دیده بایران زمین
چه داری بروی اندرآورده روی    چه اندیشه داری بدل در بگوی
گرت رای جنگست جنگ آزمای    ورت رای برگشتن ایدر مپای
که ننگست ازین بر تو ای پهلوان    بدین کار خندند پیر و جوان
همان لشکرست این که از ما بجنگ    برفتند و رفته ز روی آب و رنگ
کزیشان همه رزمگه کشته بود    زمین سربسر رود خون گشته بود
نه زین نامداران سواری کمست    نه آن دوده را پهلوان رستمست
گرت آرزو نیست خون ریختن    نخواهیهمی لشکر انگیختن
ز جنگ‌آوران لشکری برگزین    بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین
چو بشنید پیران ز هومان سخن    بدو گفت مشتاب و تندی مکن
بدان ای برادر که این رزمخواه    که آمد چنین پیش ما با سپاه
گزین بزرگان کیخسروست    سر نامداران هر پهلوست
یکی آنک کیخسرو از شاه من    بدو سر فرازد بهر انجمن
و دیگر که از پهلوانان شاه    ندانم چو گودرز کس را بجاه
بگردن‌فرازی و مردانگی    برای هشیوار و فرزانگی
سدیگر که پرداغ دارد جگر    پر از خون دل از درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدامانده‌ایم    زمین را بخون گرد بنشانده‌ایم
کنون تا بتنش اندرون جان بود    برین کینه چون مار پیچان بود
چهارم که لشکر میان دو کوه    فرود آوریدست و کرده گروه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست    براندیش کین رنج کوتاه نیست
بکوشید باید بدان تا مگر    ازان کوه‌پایه برآرند سر
مگر مانده گردند و سستی کنند    بجنگ اندرون پیشدستی کنند
چو از کوه بیرون کند لشکرش    یکی تیرباران کنم بر سرش
چو دیوار گرد اندر آریمشان    چو شیر ژیان در بر آریمشان
بریشان بگردد همه کام ما    برآید بخورشید بر نام ما
تو پشت سپاهی و سالار شاه    برآورده از چرخ گردان کلاه
کسی کو بنام بلندش نیاز    نباشد چه گردد همی گرد آز
و دیگر که از نامداران جنگ    نیاید کسی نزد ما بی‌درنگ
ز گردان کسی را که بی‌نام‌تر    ز جنگ سواران بی‌آرام‌تر
ز لشکر فرستد بپیشت بکین    اگر برنوردی برو بر زمین


همچنین مشاهده کنید