شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۸)


که با آهوان گفت غرم ژیان    که گر دشت گردد همه پرنیان
ز دامی که پای من آزادگشت    نپویم بران سوی آباد دشت
چنین داد پاسخ که امروز گیو    بماند جگر خسته بر پور نیو
بچنگ منی در بسان تذرو    که بازش برد بر سر شاخ سرو
خروشان و خون از دو دیده چکان    کشانش بچنگال و خونش مکان
بدو گفت بیژن که تا کی سخن    کجا خواهی آهنگ آورد کن
بکوه کنابد کنی کارزار    اگر سوی زیبد برآرای کار
که فریادرسمان نباشد ز دور    نه ایران گراید بیاری نه تور
برانگیختند اسب و برخاست گرد    بزه بر نهاده کمان نبرد
دو خونی برافراخته سر بماه    چنان کینه‌ور گشته از کین شاه
ز کوه کنابد برون تاختند    سران سوی هامون برافراختند
برفتند چندانک اندر زمی    ندیدند جایی پی آدمی
نه بر آسمان کرگسان را گذر    نه خاکش سپرده پی شیر نر
نه از لشکران یار و فریادرس    بپیرامن اندر ندیدند کس
نهادند پیمان که با ترجمان    نباشند در چیرگی بدگمان
بدان تا بد و نیک با شهریار    بگویند ازین گردش روزگار
که کردار چون بود و پیکار چون    چه زاری رسید اندرین دشت خون
بگفتند و زاسبان فرود آمدند    ببند زره بر کمر برزدند
بر اسبان جنگی سواران جنگ    یکی برکشیدند چون سنگ تنگ
چو بر بادپایان ببستند زین    پر از خشم گردان و دل پر ز کین
کمانها چوبایست برخاستند    بمیدان تنگ اندرون تاختند
چپ و راست گردان و پیچان عنان    همان نیزه و آب داده سنان
زرهشان درآورد شد لخت لخت    نگر تا کرا روز برگشت و بخت
دهنشان همی از تبش مانده باز    بب و بسایش آمد نیاز
پس آسوده گشتند و دم برزدند    بران آتش تیز نم برزدند
سپر برگرفتند و شمشیر تیز    برآمد خروشیدن رستخیز
چو بر درفشان که از تیره میغ    همی آتش افروخت ازهردو تیغ
زآهن بدان آهن آبدار    نیامد بزخم اندرون تابدار
بکردارآتش پرنداوران    فرو ریخت ازدست کنداوران
نبد دسترسشان بخون ریختن    نشد سیر دلشان زآویختن
عمود از پس تیغ برداشتند    از اندازه پیکار بگذاشتند
ازان پس بران بر نهادند کار    که زور آزمایند در کارزار
بدین گونه جستند ننگ و نبرد    که از پشت زین اندر آرند مرد
کمربند گیرد کرا زور بیش    رباید ز اسب افگند خوار پیش
ز نیروی گردان دوال رکیب    گسست اندر آوردگاه از نهیب
همیدون نگشتند ز اسبان جدا    نبودند بر یکدگر پادشا
پس از اسب هر دو فرود آمدند    ز پیکار یکبار دم برزدند
گرفته بدست اسپشان ترجمان    دو جنگی بکردار شیر دمان
بدان ماندگی باز برخاستند    بکشتی گرفتن بیاراستند
زشبگیر تا سایه گسترد شید    دو خونی ازین سان به بیم و امید
همی رزم جستند یک با دگر    یکی را ز کینه نه برگشت سر
دهن خشک و غرقه شده تن در آب    ازان رنج و تابیدن آفتاب
وزان پس بدستوری یکدگر    برفتند پویان سوی آبخور
بخورد آب و برخاست بیژن بدرد    ز دادار نیکی دهش یاد کرد
تن از درد لرزان چو از باد بید    دل از جان شیرین شده ناامید
بیزدان چنین گفت کای کردگار    تو دانی نهان من و آشکار
اگر داد بینی همی جنگ ما    برین کینه جستن بر آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا    نگه دار بیدار هوش مرا
جگر خسته هومان بیامد چو زاغ    سیه گشت از درد رخ چون چراغ
بدان خستگی باز جنگ آمدند    گرازان بسان پلنگ آمدند
همی زور کرد این بران آن برین    گه این را بسودی گه آنرا زمین
ز بیژن فزون بود هومان بزور    هنر عیب گردد چو برگشت هور
ز هر گونه زور آزمودند و بند    فراز آمد آن بند چرخ بلند
بزد دست بیژن بسان پلنگ    ز سر تا میانش بیازید چنگ
گرفتش بچپ گردن و راست ران    خم آورد پشت هیون گران
برآوردش از جای و بنهاد پست    سوی خنجر آورد چون باد دست
فرو برد و کردش سر از تن جدا    فگندش بسان یکی اژدها
بغلتید هومان بخاک اندرون    همه دشت شد سربسر جوی خون
نگه کرد بیژن بدان پیلتن    فگنده چو سرو سهی بر چمن
شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی    سوی کردگار جهان کرد روی
که ای برتر از جایگاه و زمان    ز جان سخن‌گوی و روشن‌روان
توی تو که جز تو جهاندار نیست    خرد را بدین کار پیکار نیست
مرا زین هنر سربسر بهره نیست    که با پیل کین جستنم زهره نیست
بکین سیاوش بریدمش سر    بهفتاد خون برادر پدر
روانش روان ورا بنده باد    بچنگال شیران تنش کنده باد
سرش را بفتراک شبرنگ بست    تنش را بخاک اندر افگند پست
گشاده سلیح و گسسته کمر    تنش جای دیگر دگر جای سر
زمانه سراسر فریبست و بس    بسختی نباشدت فریادرس
جهان را نمایش چو کردار نیست    سپردن بدو دل سزاوار نیست
بترسید ازو یار هومان چو دید    که بر مهتر او چنان بد رسید
چو شد کار هومان ویسه تباه    دوان ترجمانان هر دو سپاه
ستایش‌کنان پیش بیژن شدند    چو پیش بت چین برهمن شدند
بدو گفت بیژن مترس از گزند    که پیمان همانست و بگشاد بند
تو اکنون سوی لشکر خویش پوی    ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
بشد ترجمان بیژن آمد دمان    بکوه کنابد بزه بر کمان
چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه    نبودش گذر جز بتوران سپاه
بترسید از انبوه مردم کشان    که یابند زان کار یکسر نشان
بجنگ اندر آیند برسان کوه    بسنده نباشدمگر با گروه
برآهخت درع سیاوش ز سر    بخفتان هومان بپوشید بر
بران چرمه‌ی پیل‌پیکر نشست    درفش سر نامداران بدست
برفت و بران دشت کرد آفرین    بران بخت بیدار و فرخ زمین
چو آن دیده‌بانان لشکر ز دور    درفش و نشان سپهدار تور
بدیدند زان دیده برخاستند    بشادی خروشیدن آراستند
طلایه هیونی برافگند زود    بنزدیک پیران بکردار دود
که هومان بپیروزی شهریار    دوان آمد از مرکز کارزار
درفش سپهدار ایران نگون    تنش غرقه مانده بخاک اندرون
همه لشکرش برگرفته خروش    بهومان نهاده سپهدار گوش
چو بیژن میان دو رویه سپاه    رسید اندران سایه‌ی تاج و گاه
بتوران رسید آن زمان ترجمان    بگفت آنچ دید از بد بدگمان
هم آنگه بپیران رسید آگهی    که شد تیره آن فر شاهنشهی
سبک بیژن اندر میان سپاه    نگونسار کرد آن درفش سیاه
چو آن دیده‌بانان ایران سپاه    نگون یافتند آن درفش سیاه
سوی پهلوان روی برگاشتند    وزان دیده گه نعره برداشتند
وزآنجا هیونی بسان نوند    طلایه سوی پهلوان برفگند
که بیژن بپروزی آمد چو شیر    درفش سیه را سر آورده زیر
چو دیوانگان گیو گشته نوان    بهرسو خروشان و هر سو دوان
همی آگهی جست زان نیوپور    همی ماتم آورد هنگام سور
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی    دمان پیش فرزند بنهاد روی
چو چشمش بروی گرامی رسید    ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
بغلتید و بنهاد بر خاک سر    همی آفرین خواند بر دادگر
گرفتش ببر باز فرزند را    دلیر و جوان و خردمند را
وزآنجا دمان سوی سالار شاه    ستایش کنان برگرفتند راه
چو دیدند مر پهلوان را ز دور    نبیره فرود آمد از اسب تور


همچنین مشاهده کنید