پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۳)


چو فرمان خسرو نیارم بجای    روان شرم دارد بدیگر سرای
ور اومید داری که خسرو بمهر    گشاید برین گفتها بر تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچ هست    چو لهاک و رویین خسروپرست
گسی کن بزودی بنزدیک شاه    سوی شهر ایران گشادست راه
ششم شهر ایران که کردی تو یاد    برو و بوم آباد فرخ‌نژاد
سپاریم گفتی بخسرو همه    ز هر سو بر خویش خوانم رمه
تراکرد یزدان ازان بی‌نیاز    گر آگه نه‌ای تا گشاییم راز
سوی باختر تا بمرز خزر    همه گشت لهراسب را سربسر
سوی نیمروز اندرون تا بسند    جهان شد بکردار روی پرند
تهم رستم نیو با تیغ تیز    برآورد ازیشان دم رستخیز
سر هندوان با درفش سیاه    فرستاد رستم بنزدیک شاه
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر    که ترکان برآورده بودند سر
بیابان ازیشان بپرداختند    سوی باختر تاختن ساختند
ببارید بر شیده اشکش تگرگ    فراز آوریدش بنزدیک مرگ
اسیران وز خواسته چند چیز    فرستاد نزدیک خسرو بنیز
وزین سو من و تو به جنگ اندریم    بدین مرکز نام و ننگ اندریم
بیک جنگ دیدی همه دستبرد    ازین نامداران و مردان گرد
ور ایدونک روی اندر آری بروی    رهانم ترا زین همه گفت و گوی
بنیروی یزدان و فرمان شاه    بخون غرقه گردانم این رزمگاه
تو ای نامور پهلوان سپاه    نگه کن بدین گردش هور و ماه
که بند سپهری فراز آمدست    سربخت ترکان بگاز آمدست
نگر تا ز کردار بدگوهرت    چه آرد جهان‌آفرین بر سرت
زمانه ز بد دامن اندر کشید    مکافات بد را بد آید پدید
تو بندیش هشیار و بگشای گوش    سخن از خردمند مردم نیوش
بدان کین چنین لشکر نامدار    سواران شمشیرزن صدهزار
همه نامجوی و همه کینه‌خواه    بافسون نگردند ازین رزمگاه
زمانه برآمد به هفتم سخن    فگندی وفا را بسوگند بن
بپیمان مرا با تو گفتار نیست    خرد را روانت خریدار نیست
ازیراک باهرک پیمان کنی    وفا را بفرجام هم بشکنی
بسوگند تو شد سیاوش بباد    بگفتار بر تو کس ایمن مباد
نبودیش فریادرس روز درد    چه مایه بسختی ترا یاد کرد
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت    از آن تو بیشست مردی و بخت
همیدون فزونم بمردان و گنج    ولیکن دلم را ز مهرست رنج
من ایدون گمانم که تا این زمان    بجنگ آزمودی مرا بی‌گمان
گرم بی‌هنر یافتی روز کین    تو دانی کنون بازم از پس ببین
بفرجام گفتی ز مردان مرد    تنی چند بگزین ز بهر نبرد
من از لشکر ترک هم زین نشان    بیارم سواران مردم‌کشان
که از مهربانی که بر لشکرم    نخواهم که بیداد کین گسترم
تو با مهربانی نهی پای پیش    که دانی نهان دل و رای خویش
بیازارد از من جهاندار شاه    گر از یکدگر بگسلانم سپاه
نهم آنک گفتی مبارز گزین    که با من بگردد برین دشت کین
یکی لشکری پرگنه پیش من    پرآزار ازیشان دل انجمن
نباشد ز من شاه همداستان    کزیشان بگردم بدین داستان
نخستین بانبوه زخمی چو کوه    بباید زدن سر بر همگروه
میان دو لشکر دو صف برکشید    گر ایدونک پیروزی آید پدید
وگرنه همین نامداران مرد    بیاریم و سازیم جای نبرد
ازین گفته گر بگسلی باز دل    من از گفته‌ی خود نیم دلگسل
ور ایدونک با من بوردگاه    بسنده نخواهی بدن با سپاه
سپه خواه و یاور ز سالار خویش    بژرفی نگه‌دار پیکار خویش
پراگنده از لشکرت خستگان    ز خویشان نزدیک و پیوستگان
بمان تا کندشان پزشکان درست    زمان جستن اکنون بدین کار تست
اگر خواهی از من زمان درنگ    وگر جنگ جویی بیارای جنگ
بدان گفتم این تا بروز نبرد    بما بر بهانه نبایدت کرد
که ناگاه با ما بجنگ آمدی    کمین کردی و بی‌درنگ آمدی
من این کین اگر تا بصد سالیان    بخواهم همانست و اکنون همان
ازین کینه برگشتن امید نیست    شب و روز بی‌دیدگان را یکیست
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری    فرستاده آمد بسان پری
کمر بر میان با ستور نوند    ز مردان به گرد اندرش نیز چند
فرود آمد از باره رویین گرد    گوان را همه پیش گودرز برد
سپهبد بفرمود تا موبدان    زلشکر همه نامور بخردان
بزودی سوی پهلوان آمدند    خردمند و روشن‌روان آمدند
پس آن پاسخ نامه پیش گوان    بفرمود خواندن همی پهلوان
بزرگان که آن نامه‌ی دلپذیر    شنیدند گفتار فرخ دبیر
هش و رای پیران تنک داشتند    همه پند او را سبک داشتند
بگودرز بر آفرین خواند    ورا پهلوان گزین خواندند
پس آن نامه را مهر کرد و بداد    برویین پیران ویسه‌نژاد
چو از پیش گودرز برخاستند    بفرمود تا خلعت آراستند
از اسبان تازی بزرین ستام    چه افسر چه شمشیر زرین نیام
ببخشید یارانش را سیم و زر    کرا در خور آمد کلاه و کمر
برفت از در پهلوان با سپاه    سوی لشکر خویش بگرفت راه
چو رویین بنزدیک پیران رسید    بپیش پدر شد چنانچون سزید
بنزدیک تختش فرو برد سر    جهاندیده پیران گرفتش ببر
چو بگزارد پیغام سالار شاه    بگفت آنچ دید اندران رزمگاه
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر    رخ پهلوان سپه شد چو قیر
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب    بدانست کمد بتنگی نشیب
شکیبایی و خامشی برگزید    بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
ازان پس چنین گفت پیش سپاه    که گودرز را دل نیامد براه
ازان خون هفتاد پور گزین    نیارامدش یک زمان دل ز کین
گر ایدونک او بر گذشته سخن    بنوی همی کینه سازد ز بن
چرا من بکین برادر کمر    نبندم نخارم ازین کینه سر
هم از خون نهصد سر نامدار    که از تن جدا شد گه کارزار
که اندر بر و بوم ترکان دگر    سواری چو هومان نبندد کمر
چو نستیهن آن سرو سایه فگن    که شد ناپدید از همه انجمن
بباید کنون بست ما را کمر    نمانم بایرانیان بوم و بر
بنیروی یزدان و شمشیر تیز    برآرم ازان انجمن رستخیز
از اسبان گله هرچ شایسته بود    ز هر سو بلشکر گه آورد زود
پیاده همه کرد یکسر سوار    دو اسبه سوار از پس کارزار
سرگنجهای کهن برگشاد    بدینار دادن دل اندر نهاد
چو این کرده شد نزد افراسیاب    نوندی برافگند هنگام خواب
فرستاده‌ای با هش و رای پیر    سخن‌گوی و گرد و سوار و دبیر
که رو شاه توران سپه را بگوی    که ای دادگر خسرو نامجوی
کز آنگه که چرخ سپهر بلند    بگشت از بر تیره خاک نژند
چو تو شاه بر گاه ننشست نیز    به کس نام شاهی نپیوست نیز
نه زیبا بود جز تو مر تخت را    کلاه و کمر بستن و بخت را
ازان کس برآرد جهاندار گرد    که پیش تو آید بروز نبرد
یکی بنده‌ام من گنهکار تو    کشیده سر از جان بیدار تو
ز کیخسرو از من بیازرد شاه    جزین خویشتن را ندانم گناه
که این ایزدی بود بود آنچ بود    ندارد ز گفتار بسیار سود
اگر نیز بیند مرا زین گناه    کند گردن آزاد و آید براه
رسانم من اکنون بشاه آگهی    که گردون چه آورد پیش رهی
کشیدم بکوه کنابد سپاه    بایرانیان بر ببستیم راه
وزان سو بیامد سپاهی گران    سپهدار گودرز و با او سران
کز ایران ز گاه منوچهر شاه    فزون زان نیامد بتوران سپاه


همچنین مشاهده کنید