چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۷)


بتوران چو هومان سواری نبود    که با بیژن گیو رزم آزمود
چو برگشته بخت او شد نگون    بریدش سر از تن بسان هیون
نباید شکوهید زیشان بجنگ    نشاید کشیدن ز پیکار چنگ
ور ایدونک پیران بخواهد نبرد    باندوه لشکر بیارد چو گرد
همیدون بانبوه ما همچو کوه    بباید شدن پیش او همگروه
که چندان دلیران همه خسته‌دل    ز تیمار و اندوه پیوسته دل
برانم که ما را بود دستگاه    ازیشان برآریم گرد سیاه
بگفت این سخن سربسر پهلوان    بپیش جهاندیده فرخ گوان
چو سالارشان مهربانی نمود    همه پاک بر پای جستند زود
برو سربسر خواندند آفرین    که چون تو کسی نیست پر داد و دین
پرستنده چون تو فریدون نداشت    که گیتی سراسر بشاهی گذاشت
ستون سپاهی و سالار شاه    فرازنده‌ی تاج و گاه و کلاه
فدی کرده‌ی جان و فرزند و چیز    ز سالار شاهان چه جویند نیز
همه هرچ شاه از فریبرز جست    ز طوس آن کنون از تو بیند درست
همه سربسر مر ترا بنده‌ایم    بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم
گر ایدونک پیران ز توران سپاه    سران آورد پیش ما کینه‌خواه
ز ما ده مبارز و زیشان هزار    نگر تا که پیچد سر از کارزار
ور ایدونک لشکر همه همگروه    بجنگ اندر آید بکردار کوه
ز کینه همه پاک دلخسته‌ایم    کمر بر میان جنگ را بسته‌ایم
فدای تو بادا تن و جان ما    سراسر برینست پیمان ما
چو گودرز پاسخ برین سان شنود    بدلش اندرون شادمانی فزود
بران نامداران گرفت آفرین    که این نره شیران ایران زمین
سپه را بفرمود تا برنشست    همیدون میان را بکینه ببست
چپ لشکرش جای رهام گرد    بفرهاد خورشید پیکر سپرد
سوی راست جای فریبرز بود    بکتماره‌ی قارنان داد زود
بشیدوش فرمود کای پور من    بهر کار شایسته دستور من
تو با کاویانی درفش و سپاه    برو پشت لشکر تو باش و پناه
بفرمود پس گستهم را که شو    سپه را تو باش این زمان پیشرو
ترا بود باید بسالارگاه    نگه‌دار بیدار پشت سپاه
سپه را بفرمود کز جای خویش    نگر ناورید اندکی پای پیش
همه گستهم را کنید آفرین    شب و روز باشید بر پشت زین
برآمد خروش از میان سپاه    گرفتند زاری بران رزمگاه
همه سربسر سوی او تاختند    همی خاک بر سر برانداختند
که با پیر سر پهلوان سپاه    کمر بست و شد سوی آوردگاه
سپهدار پس گستهم را بخواند    بسی پند و اندرز با او براند
بدو گفت زنهار بیدار باش    سپه را ز دشمن نگهدار باش
شب و روز در جوشن کینه‌جوی    نگر تا گشاده ندارید روی
چو آغازی از جنگ پرداختن    بود خواب را بر تو برتاختن
همان چون سرآری بسوی نشیب    ز ناخفتگان بر تو آید نهیب
یکی دیده‌بان بر سر کوه دار    سپه را ز دشمن بی‌اندوه‌دار
ور ایدونک آید ز توران زمین    شبی ناگهان تاختن گر کمین
تو باید که پیکار مردان کنی    بجنگ اندر آهنگ گردان کنی
ور ایدونک از ما بدین رزمگاه    بدآگاهی آید ز توران سپاه
که ما را بوردگه برکشند    تن بی‌سران مان بتوران کشند
نگر تا سپه را نیاری بجنگ    سه روز اندرین کرد باید درنگ
چهارم خود آید بپشت سپاه    شه نامبردار با پیل و گاه
چو گفتار گودرز زان سان شنید    سرشکش ز مژگان برخ برچکید
پذیرفت سر تا بسر پند اوی    همی جست ازان کار پیوند اوی
بسالار گفت آنچ فرمان دهی    میان بسته دارم بسان رهی
پس از جنگ پیشین که آمد شکست    که توران بران درد بودند پست
خروشان پدر بر پسر روی زد    برادر ز خون برادر بدرد
همه سر بسر سوگوار و نژند    دژم گشته از گشت چرخ بلند
چو پیران چنان دید لشکر همه    چو از گرگ درنده خسته رمه
سران را ز لشکر سراسر بخواند    فراوان سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کای کار دیده گوان    همه سوده‌ی رزم پیر و جوان
شما را بنزدیک افراسیاب    چه مایه بزرگی و جاهست و آب
بپیروزی و فرهی کامتان    بگیتی پراگنده شد نامتان
بیک رزم کمد شما را شکست    کشیدید یکسر ز پیکار دست
بدانید یکسر کزین رزمگاه    اگر بازگردد بسستی سپاه
پس اندر ز ایران دلاور سران    بیایند با گرزهای گران
یکی را ز ما زنده اندر جهان    نبیند کس از مهتران و کهان
برون کرد باید ز دلها نهیب    گزیدن مرین غمگنان را شکیب
چنین داستان زد شه موبدان    که پیروز یزدان بود جاودان
جهان سربسر با فراز و نشیب    چنینست تا رفتن اندر نهیب
کنون از بر و بوم و فرزند خویش    که اندیشد از جان و پیوند خویش
همان لشکر است این که از جنگ ما    بپیچید و بس کرد آهنگ ما
بدین رزمگه بست باید میان    بکینه شدن پیش ایرانیان
چنین کرد گودرز پیمان که من    سران برگزینم ازین انجمن
یکایک بروی اندر آریم روی    دو لشکر برآساید از گفت و گوی
گر ایدونک پیمان بجای آورید    سران را ز لشکر بپای آورید
وگر همگروه اندر آید بجنگ    نباید کشیدن ز پیکار چنگ
اگر سر همه سوی خنجر بریم    بروزی بزادیم و روزی مریم
وگرنه سرانشان برآرم بدار    دو رویه بود گردش روزگار
اگر سر بپیچد کس از گفت من    بفرمایمش سر بریدن ز تن
گرفتند گردان بپاسخ شتاب    که ای پهلوان رد افراسیاب
تو از دیرگه باز با گنج خویش    گزیدستی از بهر ما رنج خویش
میان بسته بر پیش ما چون رهی    پسر با برادر بکشتن دهی
چرا سر بپیچیم ما خود کیییم    چنین بنده‌ی شه ز بهر چییم
بگفتند وز پیش برخاستند    بپیکار یکسر بیاراستند
همه شب همی ساختند این سخن    که افگند سالار بیدار بن
بشبگیر آوای شیپور و نای    ز پرده برآمد بهر دو سرای
نشستند بر زین سپیده دمان    همه نامداران بباز و کمان
که از نعل اسبان تو گفتی زمین    بپوشد همی چادر آهنین
سپهبد بلهاک و فرشیدورد    چنین گفت کای نامداران مرد
شما را نگهبان توران سپاه    همی بود باید بدین رزمگاه
یکی دیده‌بان بر سر کوهسار    نگهبان روز و ستاره‌شمار
گر ایدونک ما را ز گردان سپهر    بد آید ببرد ز ما پاک مهر
شما جنگ را کس متازید زود    بتوران شتابید برسان دود
کزین تخمه‌ی ویسگان کس نماند    همه کشته شد جز شما بس نماند
گرفتند مر یکدگر را کنار    بدرد جگر برگسستند زار
برفتند و بس روی برگاشتند    غریویدن و بانگ برداشتند
پر از کینه سالار توران سپاه    خروشان بیامد بوردگاه
چو گودرز کشوادگان را بدید    سخن گفت بسیار و پاسخ شنید
بدو گفت کای پر خرد پهلوان    برنج اندرون چند پیچی روان
روان سیاوش را زان چه سود    که از شهر توران برآری تو دود
بدان گیتی او جای نیکان گزید    نگیری تو آرام کو آرمید
دو لشکر چنین پاک با یکدگر    فگنده چو پیلان ز تن دور سر
سپاه دو کشور همه شد تباه    گه آمد که برداری این کینه‌گاه
جهان سربسر پاک بی‌مرد گشت    برین کینه پیکار ما سرد گشت
ور ایدونک هستی چنین کینه‌دار    ازان کوهپایه سپاه اندرآر
تو از لشکر خویش بیرون خرام    مگر خود برآیدت زین کینه کام
بتنها من و تو برین دشت کین    بگردیم و کین‌آوران همچنین
ز ما هرک او هست پیروزبخت    رسد خود بکام و نشیند بتخت
اگر من بدست تو گردم تباه    نجویند کینه ز توران سپاه


همچنین مشاهده کنید